گرشاسپنامه/رفتن گرشاسب به نزد ضحاک
ظاهر
سپهبد چو پندش سراسر شنود | پذیرفت و ره را پسیچید زود | |||||
هزار از یل نیزه زن زابلی | گزین کرد با خنجر کابلی | |||||
یلانی دلاور هزار از شمار | ولیکن گهِ جنگ هر یک هزار | |||||
همه چرخ ناورد و اختر سنان | همه حمله را با زمان هم عنان | |||||
ره و رایشان رزم و کین ساختن | هوا ریزش خون و خوی تاختن | |||||
زره جامهشان روزوشب جای زین | زمین پشت اسپ، آسمان گرد کین | |||||
بزد نای و لشکر سوی شاه بُرد | به راه از شدن گرد بر ماه بُرد | |||||
دو منزل پدر بُدش رامش فزای | ورا کرد بدرود و شد باز جای | |||||
به دژ هوخت گنگ آمد از راه شام | که خوانیش بیتالمقدس به نام | |||||
بدان گه که ضحاک بد پادشا | همی خواند آن خانه را ایلیا | |||||
چو بشنید کآمد سپهبد ز راه | بهنّوی بیاراست ایوان و گاه | |||||
همه لشکر و کوس و بالا و پیل | پذیره فرستاد بر چند میل | |||||
چو آمد، نشاندش بَرِ تخت شاد | یکی هفته بُد با می و رود و باد | |||||
گهر دادش و چیز چندان ز گنج | که ماند از شمارش مهندس به رنج | |||||
سر هفته گفتا سوی هند زود | به یارّی مهراج برکش چو دود | |||||
سرندیب برگرد و کین ساز کن | ز کین گوش کشور پر آواز کن | |||||
بهو را ببند و همانجا بدار | به درگاه مهراج برکن بدار | |||||
و گر چین شود یار هندوستان | تو مردی کن و کین و زهردوستان | |||||
گرت گنج باید به تن رنج بر | که در رنج تن یابی از گنج بر | |||||
بفرمودهام تا به دریا کنار | بیارند کشتی دوباره هزار | |||||
مهان پوشش لشکر و خورد و ساز | به هر منزلی پیشت آرند باز | |||||
چو سیصد هزار از یلان سترگ | گزیدم دلاور سپاهی بزرگ | |||||
گوِ پهلوان گفت چندین سپاه | نباید، که دشخوار و دورست راه | |||||
مرا لشکری کازمون کردهام | همین بس که از زاول آوردهام | |||||
سپاهست و سازست و مردان مرد | دگر کار بختست روز نبرد | |||||
کی ِ نامور گفت کای جنگجوی | بدین لشکر آنجا شدن نیست روی | |||||
که دارد بهو گرد ریزنده خون | دوباره هزاران هزاران فزون | |||||
به لشکر بود نام و نیروی شاه | سپهبد چه باشد چه نبود سپاه | |||||
ز گنج آنچه باید همه بار کن | گران لشکری را به خود یار کن | |||||
دل از دیری کار غمگین مدار | تو نیکی طلب کن نه زودی ز کار | |||||
سپهبد کنارنگ گردان گرد | ده و دو هزار از یلان برشمرد | |||||
گزیده همه کار دیده گوان | سر هر هزاری یکی پهلوان | |||||
به هر صد سواری درفشی دگر | دگرگونه ساز و سلیح و سپر | |||||
وزآن نیزهداران زوال گروه | بیاراست زیبا سپاهی چو کوه | |||||
کمند و کمان دادشان ساز جنگ | زره زیر و زافراز پرم پلنگ | |||||
ز بهر نشان بسته بر نیزه موی | به پولاد یک لخت پوشیده روی | |||||
هیون دو کوهه دگر ششهزار | همه بارشان آلت کارزار | |||||
زره گرد برخاست وز شهر جوش | ز مهره فغان وز تبیره خروش | |||||
برون شد سپاهی که بالاو شیب | بجنبید و دریا ببست از نهیب | |||||
سپاهی چو یکّی درفشان سپهر | که باشد مرو را ز پولاد چهر | |||||
بروجش همه گونهگونه درفش | ستاره همه تیغهای بنفش | |||||
جهان گفتی از کرز و ز تیغ شد | چو دریا زمین گرد چون میغ شد | |||||
سنانها همی کرد در گرد تاب | چو آتش زبانه زبانه در آب | |||||
زبس خشت و جوشن که بُد در سپاه | ز بس ترگ زرّین چو تابنده ماه | |||||
هوا گفتی از عکس شد زرپوش | زمین سیم شد پاک و آمد به جوش | |||||
چنین هر یکی همچو شیر یله | همی رفت و شد تا به شهر کله | |||||
به دریاست این شهر پیوسته باز | گذرگاه کشتیست کآید فراز | |||||
چنان شد همه کار بد ساخته | به کشتی نشستند پرداخته | |||||
به شش ماهه یکساله ره برنوشت | بیآزار و خّرم به خشکی گذشت | |||||
همان هفته کو رفت مهراج شاه | ز دست بهو جسته بُد با سپاه | |||||
یکی شهر بودش دلارام و خوش | درازا و پهناش فرسنگ شش | |||||
همی کرد کار دژ و باره راست | سپه رابهشهر اندرون برد خواست | |||||
چو بشنید کآمد یل سرفراز | برون زد سراپرده و خیمه باز | |||||
همه لشکر و پیل و بالای خویش | به شادی پذیره فرستاد پیش | |||||
پیاده به دهلیز پرده سرای | بیامد یکی چتر بر سر به پای | |||||
نشاندش بَر ِ خویش بر پیشگاه | بپرسیدش از شاه وز رنج راه | |||||
نشستنگهش بُد سرا پرده هفت | همه گونهگون دبیه زَرّ بفت | |||||
درو شش ستون خیمه نیلگون | ز سیمش همه میخ و زر ستون | |||||
ز گوهر همه روی او چون سپهر | ستاره نگاریده و ماه و مهر | |||||
بگسترده فرشی ز دیبای چین | برو پیکر هفت کشور زمین | |||||
یکی تخت پیروزه همرنگ نیل | ز دو سوی ِ تخت ایستاده دو پیل | |||||
تن پیل یاقوت رخشان چو هور | زبرجدش خرطوم و دندان بلور | |||||
ز درّ و ز بیجاده دو شیر زیر | همان تخت را پایه بر پشت شیر | |||||
فرازش یکی نغز طاووس نر | طرازیده از گونهگونه گهر | |||||
به هر ساعتی کز شب و روز کم | ببودی شدی تخت جنبان ز هم | |||||
بجستندی آن نّره شیران به پای | به سر تخت برداشتندی ز جای | |||||
نهادی دو سه پیل زی شاه پی | یکی نقل دادی یکی جام می | |||||
گنیزی برون تاختی زیر تخت | به باغی درون زیر زرّین درخت | |||||
به پای ایستادی و بُردی نماز | زدی چنگ و رفتی سوی تخت باز | |||||
ز بر پّر طاووس بفراختی | به بانگ آمدی، جلوه برساختی | |||||
ز دُم ریختی گرد کافور خشک | ز منقار یاقوت و از پَرّ مشک | |||||
درین بزمگه شادی آراستند | مهانرا بخواندند و می خواستند | |||||
نمودند مهر و فزودند کام | گزیدند باد و گرفتند جام | |||||
هوا شد ز بس دود عود آبنوس | زمین چون لـَب دلبران جای بوس | |||||
ز بس بلبله گونه گل گرفت | بم و زیر آوای بلبل گرفت | |||||
به دست سیاهان می چون چراغ | همی تافت چون لاله درچنگ زاغ | |||||
به خرمن فروریخت مهراج زر | به خروار دینار و درّ و گهر | |||||
سراسر به گرشاسب و ایرانیان | ببخشید و آنکس که ارزانیان | |||||
یکی هفته زینسان به بزم شهی | همی کرد هر روز گنجی تهی | |||||
بپرسید گرشاسب کای شاه راست | سپاه بهو چند و اکنون کجاست | |||||
بدو گفت مردان جنگیش پیش | دوباره هزاران هزارند بیش | |||||
ده و شش هزارند پیل نبرد | که برمه ز ماهی برآرند گرد | |||||
از آن زنده پیلان ده و دو هزار | ز من بستدش درگه کارزار | |||||
کنون با سپه کینه خواه آمدست | به نزدیک یک هفته راه آمدست | |||||
سپهدار گفتا چه سازی درنگ | بیارای رفتن پذیره به جنگ | |||||
نه نیکو بود بددلی شاه را | نه بگذاشتن خوار بدخواه را | |||||
چو کشور شود پر ز بیداد و کین | بود همچو بیماری اندوهگین | |||||
نباشد پزشکش کسی جز که شاه | که درمانش سازد به گنج و سپاه | |||||
من ایدر به پیکار و رزم آمدم | نه از بهر شادی و بزم آمدم | |||||
چو بر هوش میخواره می چیر شد | سران را سر از خرّمی زیر شد | |||||
جهان پهلوان مست با کام و ناز | به لشکر گه خویشتن رفت باز | |||||
بدان سروران گفت مهراج شاه | چه سازم که بس اندکست این سپاه | |||||
به هر یک ازیشان ز دشمن هزار | همانا بود گر بجویی شمار | |||||
ثبزرگانش گفتند کز بیش و کم | اگر بخت یاور بود نیست غم | |||||
گه رزم پیروزی از اختر است | نه از گنج بسیار وز لشکر است | |||||
بس اندک سپاها که روز نبرد | ز بسیار لشکر برآورد گرد | |||||
چو لشکر بود اندک و یار بخت | به از بیکران لشکر و کار سخت | |||||
سپاهیست این کاسمان و زمین | بترسد ز پیکارشان روز کین | |||||
کس این پهلوان را همآورد نیست | همه لشکر او را یکی مرد نیست | |||||
به نوک سنان برگرد زنده پیل | به تیغ آتش آرد ز دریای نیل | |||||
به بک مرد گردد شکسته سپاه | همیدونش یک مرد دارد نگاه | |||||
یکی مرد نیک از در کارزار | به جنگ اندرون بهز بد دل هزار | |||||
به صد لابه ضحاک ازو خواستست | که این مایه لشکر بیاراستست | |||||
وگرنه همی او ز گردان خویش | فزون از هزاران نیاورد بیش | |||||
مر آن اژدها را به گردی و بُرز | شنیدی کهچون کوفت گردن بهگرز | |||||
ببد شاد و مهراج لشکر بخاست | به یک هفته کار سپه کرد راست | |||||
برون برد لشکر چو بایست برد | همیدون برون شد سپهدار گرد | |||||
طلایه به پیش اندر ایرانیان | بُنه از بس و لشکر اندر میان | |||||
سپهبد بَر ِ کوهی آمد فرود | که بد مرغزار و نیستان و رود | |||||
دژم گشت مهراج کآمد فراز | چنین گفت کآی گرد گردنفراز | |||||
درین بیشه بیش مگذار گام | که ببر بیان دارد آنجا کنام | |||||
دژ آگه ددی سهمگین منکرست | به زور و دل ازهر ددان برتراست | |||||
رمد شیر ازو هرکجا بگذرد | به یک زخم پیل ژیان بشکرد | |||||
چنان داستان آمد از گفت شیر | که شاه ددانست ببر دلیر | |||||
گو پهلوان گفت شاید رواست | که دیریست تا جنگ ببرم هواست | |||||
هم اکنون به پیشت شکار آورم | چو با گرز کین کارزار آورم | |||||
ندانی که شاه ددان سربهسر | بر شاه مردان ندارد هنر | |||||
بگفت این و با گرز و تیر و کمان | سوی ببر جستن شد اندر زمان | |||||
بگشت آن همه مرغ و گند آب و نی | ندید از ددان هیچ جز داغی پی | |||||
چو روی خور از بیم شب زرد شد | ز گردون سر روز پر گرد شد | |||||
بیآمد سوی خیمه هنگام خواب | ز نادیدن ببر پُر خشم و تاب |