گرشاسپنامه/رفتن گرشاسب به درگاه شاه روم و کمان کشیدن
ظاهر
چو بنهاد گردون ز یاقوت زرد | روان مهره بر بیرم لاجورد | |||||
سپهبد سوی دیدن شاه شد | به نزد سیه پوش در گاه شد | |||||
بدو گفت کز خانه آوارده ام | ز ایران یکی مرد بیواره ام | |||||
به پیوند شاه آمدم آرزوی | بخواهم کشیدن کمان پیش اوی | |||||
جدا هر کسش خیره پنداشتند | ز گفتار او خنده برداشتند | |||||
که گنج و سلیح و سپاهت کجاست | اگر دختر شهریارت هواست | |||||
ز شاهان و از خسروان زمین | بسی خواستند از شه ما همین | |||||
تو مردی یک اسپه نهفته نژاد | به تو چون دهد چون بدیشان نداد | |||||
چو چندی گواژه زدند او خموش | برآشفت و گفت این چه بانگ و خروش | |||||
به گیتی بسی چیز زشت و نکوست | به هر کس دهد آنچه روزی اوست | |||||
بسا کس که بر خورد و هرگز نکاشت | بسا کس که کارید و بر برنداشت | |||||
بسا زار و بیمار و نومید و سست | که مُردش پزشک و ببود او درست | |||||
بزرگ آن نباشد که شاه و سترگ | بزرگ آنکه نزدیک یزدان بزرگ | |||||
کشیدن کمان است پیمان شاه | چو بوداین، چه بایست گنج و سپاه | |||||
سلیح ار ندارم نه لشکر نه گنج | دل و زور دارم به هنگام رنج | |||||
خرد جوشن و بازوام خنجرست | هنر گنج و تیر و سنان لشکرست | |||||
کرا نازمودی گه نام و لاف | نشاید شمردنش خوار از گزاف | |||||
ز یکّی چراغ آتش افروختن | توان بیشهٔ بی کران سوختن | |||||
به شاه آگهی داد سالار بار | بدو گفت شه رو ورا ایدر آر | |||||
بود ابلهی غرچه ای بی گمان | بخندیم باری بدو یک زمان | |||||
به سیلی رگ سرش پیدا کنیم | خمار شبانه بدو بشکنیم | |||||
کسی به نداند کشیدن ستم | ز درویش جایی که بینی دژم | |||||
چو پیش شه آمد زمین داد بوس | بپرسید شاهش ز روی فسوس | |||||
که داماد فرخنده شاد آمدی | از ایران شتابان چو باد آمدی | |||||
به بالا بلندی و آکنده یال | چه نامی بدین شاخ و این برز و بال | |||||
بدو گفت گرد سپهبد نژاد | مرا باب نامم کمان کش نهاد | |||||
به دامادی شه گر آیم پسند | بخواهم کشید این کمان بلند | |||||
چنانش کشم چون برآرم به زه | که بپسندی و گویی از دل که زه | |||||
بدو گفت شاه ار کشی این درست | به یزدان که فرزند من جفت تست | |||||
و گرنایی از راه پیمان برون | ز دار اندر آویزمت سرنگون | |||||
بدین خورد سوگند و خط داد شاه | گوا کرد چند از مهان سپاه | |||||
چو شد بسته پیمانشان زین نشان | کمان آوریدند ده تن کشان | |||||
نشسته به نزد پدر ماه چهر | شده گونه از روی و لرزان ز مهر | |||||
سپهبد چو باید به زانو نشست | به دیدار دلبر بیازید دست | |||||
کمان را ز بالای سر برفراشت | به انگشت چون چرخ گردان بگاشت | |||||
به زانو نهاد و به زه بر کشید | پس آنگاه نرمک سه ره در کشید | |||||
چهارم درآهخت از آنسان شگفت | که هر دو کمان گوشه گوشش گرفت | |||||
کمان کرد دو نیم و زه لخت لخت | همیدون بینداخت در پیش تخت | |||||
برآمد یکی نعره زان سرکشان | درو خیره شد شاه چون بی هشان | |||||
بدو گفت کانت به گوهر رسید | بر شادی از رنجت آمد پدید | |||||
کنون جفت تست از جهان دخترم | توی فال فرخ ترین اخترم | |||||
ولیکن زمان ده که تا کار اوی | چو باید بسازم سزاوار اوی | |||||
زمان گفت ندهم که او مرمراست | اگر وی زمان خواهد از من رواست | |||||
من اکنون ز شادی نگیرم گذر | چه دانم که باشد زمانی دگر | |||||
ز دختر بپرسید پس شهریار | بترسید دختر ز تیمار یار | |||||
که سازد نهان شه به جانش گزند | چنین گفت کای خسرو ارجمند | |||||
گر او زور کم داشتی زین کمان | سر دار جایش بُدی بی گمان | |||||
کنون چون گرو برد پیمان وراست | چه خواهم زمان زو که فرمان وراست | |||||
کس از تخمهٔ ما ز پیمان نگشت | نشاید ترا نیز از آیین گذشت | |||||
دروغ آزمودن ز بیچارگیست | نگوید کرا در هنر یارگیست | |||||
زنان را بود شوی کردن هنر | بر شوی به زن، که نزد پدر | |||||
بود سیب خوشبوی بر شاخ خویش | ولیکن به خانه دهد بوی بیش | |||||
زن ار چند با چیز و با آبروی | نگیرد دلش خرمی جز به شوی | |||||
چو نیمه است تنها زن ار چه نکوست | دگر نیمه اش سایهٔ شوی اوست | |||||
اگر مامت از شوی برتافتی | چو تا شاه فرزند کی یافتی | |||||
ز مردان به فرزند گیرند یاد | زن از شوی و مردان ز فرزند شاد | |||||
برآشفت شه گفت بر انجمن | دریغا ز بهرت همه رنج من | |||||
بتو داشتم عود هندی امید | کنون هستی از آزمون خشک بید | |||||
گمان نام بردمت ننگ آمدی | گهر داشتم طمع سنگ آمدی | |||||
برو کت شب تیره گم باد راه | ز پس آتش و باد و، در پیش چاه | |||||
اگر مرغ پران شوی ور پری | پیی زین سپس کاخ من نسپری | |||||
ز هر کس پشیمان تر آن را شناس | که نیکی کند با کسی ناسپاس | |||||
نهادش کف اندر کف پهلوان | که تازید زود از برم هر دوان | |||||
اگرتان بود دیر ایدر درنگ | نبینید جز تیرباران و سنگ | |||||
سپهبد گشاد از دو بازوی خویش | ز یاقوت رخشان دو صد پاره پیش | |||||
بر افشاند بر تاج دلدار ماه | شد از شهر بیرون هم از پیش شاه | |||||
نشاندش بر اسپ و میان بست تنگ | همی رفت پیشش به کف پالهنگ | |||||
خبر یافت بازارگان کاوبرفت | به بدرود کردنش بشتافت تفت | |||||
پسش برد یک کیسه دینار زرد | ابا توشه و بارهٔ ره نورد | |||||
بدو داد و برگشت زی خانه باز | خبر شد به نزد شه سرفراز | |||||
بخواندش، بپرسید کاین مرد کیست | بدو مهر جستن ترا بهر چیست | |||||
زبان مرد بازارگان برگشاد | همه داستان پیش شه کرد یاد | |||||
ز راه و ز دزدان و از کار اوی | ز زور و ز مردی و پیکار اوی | |||||
رخ شاه از انده پر آژنگ شد | ز کرده پشیمان و دلتنگ شد | |||||
به دل گفت شاید که هست این جوان | ز پشت کیان یا ز تخم گوان | |||||
اگر او نبودی چنین نامدار | ز لؤلؤ نکردی به پیشم نثار | |||||
سری با دو صد گرد گردن فراز | فرستاد کآریدش از راه باز | |||||
مجویید گفت از بن آیین جنگ | به خوشی بکوشید کآید به چنگ | |||||
دوم روز نزدیکی چشمه سار | رسیدند زی پهلوان سوار | |||||
سپهبد چو دید آسمان تیره فام | بزد بر سر اسپ جنگی لگام | |||||
درآمد به هنجار ره ره نورد | ز زین کوهه آویخت گرز نبرد | |||||
دمان شد سنان بر همه کرد راست | خروشید کاین گرد و تازش چراست | |||||
بدو پیشرو گفت فرمود شاه | که تابی عنان تکاور ز راه | |||||
همی گوید ار بازگردی برم | ازین پس تو باشی سر لشگرم | |||||
همی گوید ار باز گردی برم | ازین پس تو باشی سر لشگرم | |||||
همه کشور و گنج و گاهم تراست | برم بیشی از دیده و دست راست | |||||
نتابم سر از رای تو اندکی | تنِ ما دو باشد دل و جان یکی | |||||
چنین داد پاسخ که شه را بگوی | که چیزی که هرگزنیابی مجوی | |||||
پی صید جسته شده تیز گام | چه تازی همی خیره در دست دام | |||||
هر آن خشت کز کالبد شد به در | برآن کالبد باز ناید دگر | |||||
گهر داشتی ارج نشناختی | به نادانی از کف بینداختی | |||||
بر چشم آن کس دو دیده تباه | کجا روشن آید درفشنده ماه | |||||
ندانی همی زشت کردار خویش | بدانی چو پاداشت آید به پیش | |||||
نه آگه بود مست بی هُش ز کار | شود آگه آن گه که شد هوشیار | |||||
به فرمان اگر بست باید میان | چرا باید آمد سوی رومیان | |||||
بر شاه ایرانم امید هست | چراغم چه باید، چو خورشید هست | |||||
کرا پر طاووس باشد به باغ | چگونه نهد دل به دیدار زاغ | |||||
به دست شهان بر چو خو کرد باز | شود ز آشیان ساختن بی نیاز | |||||
بهین جای هر جا که باشم مراست | کجا گور و دشتست و آب و گیاست | |||||
نیایم ز پس باز ازین گفته بس | ز پس باد رویم گر آیم ز پس | |||||
کنون گر نتابید زی شه عنان | ز گفتن گرایم به گرز و سنان | |||||
سخن کس نیارست کردن دراز | همه خوار و نومید گشتند باز | |||||
سپهبد شتابید نزدیک ماه | زمانی برآسود و برداشت راه | |||||
به سوی بیابان مصر از شتاب | همی راند یک هفته بی خورد و خواب |