پرش به محتوا

گرشاسپ‌نامه/رفتن گرشاسب به جنگ فغفور و دیدن شگفتی‌ها

از ویکی‌نبشته
گرشاسپ‌نامه از اسدی توسی
(رفتن گرشاسب به جنگ فغفور و دیدن شگفتی‌ها)
  سپهدار چون هفته‌ای سور کرد از آن پس شد اهنگ فغفور کرد  
  همه راه خاقان بپرداخته به هر جای نزل و علف ساخته  
  سه منزل بدش با سپه رهنمای همی ورا کرد بدرود و شد بازجای  
  شد شتابان سپهدار گو نریمان و زاول گره پیشرو  
  به مرز بیابانی آمد فراز زمینش که گفتی جهانیست گسترده باز  
  همه داغ پای پری زمانه گم اندر وی از رهبری  
  نه گردون سپرده درازای او نه خورشید پیموده پهنای او  
  به هر سوش دیوی دژ آگاه بود به هر گوشه صد غول گمراه بود  
  همان تار پّرنده هزمان ز گرد چو تیر آمدی در نشستی به مرد  
  بکشتند از آن غول بسیار و مار به ده روز کردند از آنجا گذار  
  رسیدند جایی چراگاه گور درو شیرگون چشمه آب شور  
  چو نخچیر از تشنگی در گذار به نزدیک ان چشمه رفتی فراز  
  شدی نرم نرم آب آن چشمه زیر پس آشفته گشتی چو غرنده شیر  
  بجستی و نخچیر را بی‌درنگ همان گه بیوباشتی چون نهنگ  
  پس از یک زمان استخوانهاشپاک بدی گرد آن چشمه بر تیره خاک  
  نه بشناخت آن آب را کس ز شیر نه دانست کز چیست نخچیرگیر  
  دگر سنگ دیدند کوچک بسی که چون زآندوبرهم بسودی کسی  
  همان گاه بادی شگرف آمدی پس از باد باران و برف آمدی  
  ولیکن چو زآن جا به بومی دگر ببردی، نبودی ورا آن هنر  
  دگر سنگ بد نیز کز بیم نم چو ابر آمدی برزندی به هم  
  سبک ز ان هوا ابر بگریختی نه روز برف و ژاله نه نم ریختی  
  ز مرز بیابان چو برتر کشید سپه را سوی شهر ساجر کشید  
  بزد خیمه با لشکر از گرد شهر برون شد که گیرد ز نخچیر بهر  
  در و دشت و که دید زاندازه بیش رَم گور و آهو و غژغا و میش  
  همان روز بفکند بسیار گور به‌خون‌غرقه هرسو همی‌تاخت بور  
  درختی بَر چشمه‌ساری بدید عنان ره انجام از آن سو کشید  
  چو نزدیک‌شد‌خاست‌یک بانگ‌سخت زنی دید ناکه که جست از درخت  
  یکی شیرخواره گرفته به بر همی تاخت ز آهو به تک تیزتر  
  بپرسید کاین زن براینگونه چیست یکی گفت کاین هم چو ما آدمیست  
  درین بیشها گرد این دشت و کوه بدینسان بی‌اندازه بینی گروه  
  چو آهوبه تک همچو مردم به روی چودیوان به‌ناخن چومیشان به‌موی  
  ز بن هیچ با ما نگرند رام بمیرند زود آنچه گیری به دام  
  از ایشان چو بیمار گردد یکی برندش براین تیغ کوه اندکی  
  به شیونگری گردش اندر خروش برآرند و زی ابر دارند گوش  
  گرش ابر تیره ز دیده به اشک بشوید، درستی گرد بی‌پزشک  
  وگر هیچ باران نبارد ز میغ بمیرد، به زیر افکنندش ز تیغ  
  نریمان یکی از درختی ربود بر پهلوان برد و او را نمود  
  به ره در همه بازویش خسته کرد همی بود تا مرد و چیزی نخورد  
  ز نخچیر چون شد سپهدار باز بیآمد کس شاه ساجر فراز  
  فرستاده با هدیه بسیار چیز به پوزش پیامی نکو داده نیز  
  که دانم کز ایران به کین آمدی به پیکار فغفور چین آمدی  
  من او را یکی بنده کهترم نگهبان یک مرز ازین کشورم  
  سه ماهه ز ما تا بدو هست راه نخستین ازو هر چه باید بخواه  
  هرآن گه گز او کام تو گشت راست همه بندگانیم و فرمان تراست  
  به هر شهر ازین مرز دیگر بپوی ز هر شاه باژی که باید بجوی  
  سپهبد سخنهاش بر جای دید پسندید و آن کرد کاو رأی دید  
  ز زاول گره هر که بودند گرد همان گه به فرّخ نریمان سپرد  
  به هر شهر فرمود تا با سپاه بگردد، ز شاهان بود باژخواه