گرشاسپنامه/رفتن گرشاسب به جنگ شاه لاقطه و دیدن شگفتی ها
ظاهر
چو شد بر جزیره یکی بیشه دید | همه دامن بیشه لشکر کشید | |||||
شه لاقطه بود کطری به نام | دلیری جهانگیر و جوینده کام | |||||
جهان پیش چشمش به هنگام خشم | کم از سایه پشه بودی به چشم | |||||
چو آگه شد از کار گرشاسب زود | بفرمود تا لشکرش هر چه بود | |||||
به هامون سراسر جبیره شدند | به پیکار جستن پذیره شدند | |||||
سه منزل به جنگ آمد از پیش باز | دمان با گران لشکری رزم ساز | |||||
همه ساخته ترگ و خفتان جنگ | ز دندان ماهی و چرم پلنگ | |||||
سر گوسفندان فلاخن به دست | گرفتند کوشش چو پیلان مست | |||||
اگر ترگ و خود ار سپر یافتند | به سنگ فلاخن همی کافتند | |||||
سبک رزم را پهلوان سترگ | فروکوفت زرینه کوس بزرگ | |||||
غَو مهره و کوس بگذشت از ابر | دم نای بدرید گوش هژبر | |||||
دلیران ایران به کین آختن | گرفتند هر سو کمین ساختن | |||||
ز خون رخ به غنجار بندود خور | ز گرد اندر آورد چادر به سر | |||||
ز یک روی سنگ و دگرروی تیر | ببارید و شد چهر گیتی چو قیر | |||||
شد از بیم رخ ها به رنگ رزان | سَرِ تیغ چون دست وشی رزان | |||||
هوا بانگ زخم فلاخن گرفت | جهان آتش و سنگ آهن گرفت | |||||
پر از گرد کین پرده مهر شد | ز پیکان سپهر آبله چهر شد | |||||
چنان خاست رزمی که بالا و پست | بُد ازخون نوان همچوازباده مست | |||||
کُه از تابش تیغ لرزان شده | زریر از رخ بددل ارزان شد | |||||
ستیزندگان نیزه با خشم و شور | فرو خوابنیده به یال ستور | |||||
لب کین کشان کافته زیر کف | ز گرمای خورشید خفتان چو خَف | |||||
میان در سپهدار چون کوه برز | پیاده دو دستی همی کوفت گرز | |||||
کمند از گره کرده پنجاه کرد | ز ماهی همی برد و بر ماه کرد | |||||
به هر حمله سی گام جستی ز جای | به هر زخم گردی فکندی ز پای | |||||
شدی بازو و خنجرش نو به نو | گهی خشت کار و گهی سر درو | |||||
خروشش چنان دشت بشکافتی | که در وی سپاهی گذر یافتی | |||||
تو گفتی مگر ابر غرّان شدست | و یا کوه پولاد پرّان شدست | |||||
گهی نیزه زد گاه گرز نبرد | از آن دیو ساران برآورد گرد | |||||
چوزوکطری آن جنگ و پیکار دید | برش مرد پیکار بیکار دید | |||||
به دل گفت هرگز چنین دستبرد | ندیدم به میدان ز مردان گرد | |||||
شدن پیش گرزش که یارا کند | به جنگ از سپر کوه خارا کند | |||||
مرا بادی این کینه زو آختن | که ماندست از آویزش و تاختن | |||||
درآمد چو تندر خروشنده سخت | به دست استخوان ماهیی چون درخت | |||||
بزر بر سرش لیک نامد زیان | سبک پهلوان همچو شیر ژیان | |||||
چنان زدش گرزی که بی زور شد | زمینش همان جا که بُد گور شد | |||||
گریزان سپاهش گروها گروه | نهادند سر سوی دریا و کوه | |||||
دلیران ایران ز پس تا به شهر | برفتند و کشتند از ایشان دو بهر | |||||
از آن پس به تاراج دادند روی | فتادند در شهر و بازار و کوی | |||||
ز زرّ و ز سیم و ز گستردنی | ندیدند کس چیز جز خوردنی | |||||
در خانه شان پاک و دیوار و بام | ز ماهی استخوان بود از عود خام | |||||
ز مردان که بُد پاک برنا و پیر | بکشتند و دیگر گرفتند اسیر | |||||
از ایوان کطری چو سیصد کنیز | ببردند و جفت و دو دخترش نیز | |||||
یکی خانه سر بر مه افراشته | پر از عود و عنبر بر انباشته | |||||
سپهبد همه سوی کشتی کشید | وزان بردگان بهترین برگزید | |||||
ز هر چیز ده کشتی انبار کرد | دو صد گرد بروی نگهدار کرد | |||||
سوی طنجه نزدیک عم زاده باز | فرستاد و او راه را کرد ساز | |||||
به گرد جزیره به گشتن گرفتن | بدان تا چه آیدش پیش از شگفت | |||||
همه نیشکر بُد درو دشت و غار | دگر بیشته بُد هر سوی میوه دار | |||||
بسی میوه ها بُد که نشناختند | نیارست کس خورد و بنداختند | |||||
ز هر جانور کان شناسد کسی | نبد چیز الا تشی بُد بسی | |||||
که نامش به سوی دری چون کشی | یکی سنگه خواندش و دیگر تشی | |||||
به تن هر یکی مهتر از گاومیش | چو ژوبین بر او خار یک بیشه بیش | |||||
گه کین تن از خم کمان ساختی | وز آن خار او خشت کردند و تیر | |||||
سه هفته بدینگونه بُد سرفراز | بدان تا رسد کشتی از طنجه باز | |||||
به ره باد کژ گشت و آشوب خاست | همی برد ده روز کشتی چو خاست | |||||
پس آن کشتی و بردگان با سپاه | به دریا چو رفتند یک روزه راه | |||||
فتادند روز دهم یکسره | به خرّم کُهی نام او قاقره | |||||
جزیری پر از لشکر بی شمار | شهی مرورا نام او کوشمار | |||||
چو دیدند کشتی دویدند زود | به تاراج بردند پاک آنچه بود | |||||
دلیران ایران یکی رزم سخت | بکردند و اختر نبد یار و بخت | |||||
گرفتار آمد صد و شصت گرد | دگر غرقه گشتند و کس جان نبرد | |||||
یکی کشتی و چند تن ناتوان | بجستند و رفتند زی پهلوان | |||||
بدادند آگاهی از هر چه بود | سپهبد سپه رزم را ساخت زود | |||||
شتابان رهِ قاقره بر گرفت | جزیری به ره پیشش آمد شگفت | |||||
کُهی در میان جزیره دو نیم | یکی کان زرّ و دگر کان سیم | |||||
سه منزل فزون بیشه و مرغزار | دوان هر سوی رو به بیشمار | |||||
به بر زرد یکسر، به تن لعل پوش | همه مشکل دنبال و کافور گوش | |||||
به نزدیک آن کوه بر پنج میل | برابر کُهی بود هم رنگِ نیل | |||||
به چاره بر آن کُه نرفتی کسی | وزو عنبر افتادی ایدر بسی | |||||
خور رو بهان پاک عنبر بدی | دگر تازه گلهای نوبر بدی | |||||
از آن رو بهان هر سک اندر سپاه | غکندند بسیار بی راه و راه | |||||
ز تن پوستهاشان برون آختند | وزان، جامه گونه گون اختند | |||||
از آن جامه هر کاو شبی داشتی | دَم عنبرش مغز انباشتی | |||||
بسی ز آن دو کُه زر ببردند و سیم | وز آنجا برفتند بی ترس و بیم | |||||
رسیدند نزد جزیری دگر | درونز گیاچیز و نز جانو | |||||
زمینش همه شوره و ریگ نرم | چو جوشنده آب اندر و خاک گرم | |||||
ز تفته بر و بوم او گاه گاه | دمان آتشی بر زدی سر به ماه | |||||
برو هر که رفتی همه اندر شتاب | شدی غرقه در ریگ و گشتی کباب | |||||
ز ماهی استخوان شاخها بر کنار | بُد افکنده هر یک فزون از چنار | |||||
دگر مُهره بد هر سوی افتاده چند | که هر یک مِه از گنبدی بُد بلند |