گرشاسپنامه/رفتن نریمان به شهر فغنشور
ظاهر
نریمان از آن پس چو یک مه نشست | هر آنچ آمدش گنج خاقان به دست | |||||
به سالار شهر کجا برشمرد | بنه نیز هرچ آن نشایست برد | |||||
بدو گفت چون عمم آید فراز | همیدون بدو پاک بسپار باز | |||||
وز آنجا دو هفته بیابان و دشت | سپرد و ز مرز کجا بر گذشت | |||||
به شهر فغنشور شد با سپاه | بزد خیمه گردش هم از گرد راه | |||||
فرستوه شاه فغشور بود | کز اختر به شاهیش منشور بود | |||||
بفرمود پیکار و بر باره شد | همه شهر با او به نظاره شد | |||||
نریمان همان روز در مرغزار | همی گشت بر گرد لشکر سوار | |||||
چو پیل دونده یکی گاو میش | همی تاخت خیلی در افکنده پیش | |||||
چپ و راست حمله برآراسته | همه باره زو خنده برخاسته | |||||
نریمان چو دیدش پس از اسپ جست | سروهاش بگرفت هر دو به دست | |||||
به یک زور گردنش بر تافت تفت | سرش را بکند و بیفکند و رفت | |||||
شد از بیم بر چشم شه تیره هور | به دل گفت با این که شورد به زور | |||||
بشد جان جرماس و جنگی قلا | چرا من شوم خیره پیش بلا | |||||
چو تازه گل روز پژمرده شد | چراغ سپهر از پس پرده شد | |||||
بسازید صد تخت زیبا ز گنج | ز دینار چین بدره پنجاه و پنج | |||||
ستاره سرا پردهٔ زرّبفت | به بر گستوان و زره پیل هفت | |||||
چهل خیمه ساده ز چرم پلنگ | ستاره ده از دیبهٔ رنگ رنگ | |||||
هزار اشتر از بختی و جنگلی | دو صد اسپ تاتاری و جز غلی | |||||
صد از ریدگ ترک و دلبر کنیز | سلیح و طرایف ز هر گونه چیز | |||||
چو خورشید بر شیر بنهادگاه | میان پیشش اندر بخم کرد ماه | |||||
همه برد پیش نریمان گرد | به مهر آفرین کرد و بر وی شمرد | |||||
بدو گفت ما پیش تو بنده ایم | کِه و مِه دل از مهرت آکنده ایم | |||||
به شهر اندرون هر چه خواهد سپاه | به داد و ستد برگشادست راه | |||||
از آغاز کن کار فغفور راست | پس آنگه ز ما هر چه خواهی تراست | |||||
سپهبد پسندید و بگشاد چهر | بپیوست با او به یک جای مهر | |||||
به بزم و به نخچیر و چوگان و گوی | زمانی نبودی جدا هیچ از وی | |||||
چنین گفت یک شب فرستوه شاه | که دارم یکی خوب نخچیر گاه | |||||
کُه و دشتش آهو گله به گله | همان یال پرورده گور یله | |||||
گوزنان و غُرمان شده تیز دَن | به شورش درون شیر با کرگدن | |||||
چو فردا شود چاک روز آشکار | سزد گر بدان جای جویی شکار | |||||
می و بزم و نخچیر در هم زنیم | دمادم نبید دمادم زنیم | |||||
به هر باده ز آغاز شب تا به بن | از آن دشت نخچیرشان بُد سخن | |||||
ببودند مست و بخفتند شاد | به آرامگه جمله تا بامداد | |||||
چو از دیدهٔ روز پالود خواب | درنگ شب قیرگون شد شتاب | |||||
پگه دشت نخچیر برداشتند | ز گردون مه گرد بگذاشتند | |||||
خزان بد گه برگ ریزان رزان | جهان سبز بیرم به زردی رزان | |||||
ز درّ و گهر تاک رشته نمای | زمین زرّ گداز و هوا سیم سای | |||||
سر که سپید و رخ دشت زرد | خم باده لعل آبدان لاژورد | |||||
رسیده به جای سمن بادرنگ | سترده ز چهر سمن باد رنگ | |||||
کلنگان ز پر ساخته دستبند | خروشان زده صف در ابر بلند | |||||
شکاری برآمد ز بالا و زیر | صف غرم و آهو بُدو گرگ و شیر | |||||
ز شاخ گوزنان رمه در رمه | زمین بیشه ای گشته عاجین همه | |||||
ز باران هوا همچو ابر بهار | ز خون تذروان زمین لاله زار | |||||
دمان یوز بازان بر آهو بره | نگون ساخته چرخ بر کودره | |||||
به ناورد هر جای خرگوش و سگ | ستوران به خوی غرقه مانده ز تگ | |||||
گرفته سوی کبک شاهین شتاب | ز خون کرده چنگل عقیقین عقاب | |||||
فتاده غو طبل طغری در ابر | گریزان ز گرد سواران هژبر | |||||
ز کُه دیده بان نعره برداشته | کمین آوران گوش بفراشته | |||||
چو گردی شده یوز کش در نبرد | بود ترگ زرّین و خفتانش زرد | |||||
همه زرد خفتانش در رزمگاه | ز خون گشته پر نقطهای سیاه | |||||
نهاده بر آهو سیه گوش چشم | جهان چون درخش از کمینگه به خشم | |||||
سر گوش قیرین چو نوک قلم | نشان پی اش بر زمین چون درم | |||||
سپهدار در حمله بر شیر و گرگ | به پیکان همی ریخت الماس مرگ | |||||
گه افکند نخچیر بر دشت و راغ | گهی زد به غالوک در میغ ماغ | |||||
سر گور بود از کمندش به دام | دلِ شیر شمشیر او را نیام | |||||
بیفکند شش گرگ و جنگی دو شیر | دل تشنه هامون ز خون کرد سیر | |||||
نشستند از آن پس میان فرَزد | همی بر گرفتند کار از میزد | |||||
به زیر آب و زافراز بارنده برگ | میانشان سر شیر و دندان کرگ | |||||
به کف جام و در گوش بانگ رباب | بر آتش سرین گوزنان کباب | |||||
همان جا که مرز فرستوه بود | دزی جای دزدان نستوه بود | |||||
دزی سرش بر اوج رخشنده مِهر | رَه پُر خمش نردبان سپهر | |||||
ز بالاش گفتی که در ژرف چاه | فلک چشمه و چشم ماهیست ماه | |||||
به سالی شدی مرغ از او بر فراز | به ماهی رسیدی از او زیر باز | |||||
نریمان بپرسید کاین دز کراست | فرستوه گفت ای رذ راه راست | |||||
یکی دزد رهدار با مرد شست | درین دز بر این کوه دارد نشست | |||||
ز گاوان و از گوسفندان همه | ز شهرم ربودست چندین رمه | |||||
زمان تا زمان کاروان ها برد | پیی جز به تاراج و خون نسپرد | |||||
بر این کوه ره نیست از پیش و پس | همین یک تنه راه تنگست و بس | |||||
همه ساله خیلی برین کوهسار | نشینند و ندهند کس را گذار | |||||
سپهدار گفتا رهمانت ازین | کنم راست این کوه و دز با زمین | |||||
کمین را دو صد گرد سرکش بخواند | به بیغولها در نهان در نشاند | |||||
ز هر گوشه ای گفت دارید گوش | چو من زین سر کُه بر آرم خروش | |||||
شما سر همه سوی بالا نهید | مترسید از راست وز چپ دهید | |||||
همان گه بپوشید خفتان کین | ز بالا قبا کرده زربفت چین | |||||
به دستار شاره بپوشید ترگ | نهان زیر در گرز بارنده مرگ | |||||
بیآمد چو شد تنگ با تیغ کوه | زدند از برش بانگ تند آن گروه | |||||
کزاین سان براین کُه چه پویی دلیر | مگر هستی از سرت یک باره سیر | |||||
برین رای تو چیز دُزدیدنیست | و یا رای این کوه و دِز دیدنست | |||||
چنین گفت کز دشت نخچیر گاه | به سالارتان نامه دارم ز شاه | |||||
از آن شاره سربند و چینی قبای | نهانش نیاورد کس را بجای | |||||
چو آمد بَر تیغ کهسار و بُرز | بزد نعرهٔ تند و بفراخت گرز | |||||
سپه یکسر آواش بشناختند | خروشان سوی تیغ کُه تاختند | |||||
ز دز نیز دزدان همه پیش باز | دویدند و پیوست رزمی دراز | |||||
ز تفّ تَبر و آتش تیغ و تاب | برون تاخت از خاره آهن چو آب | |||||
چنان هر کمر جوی خون در گرفت | کِه کُه چادر لعل در سر گرفت | |||||
بر آن راه داران چو شد کار تنگ | برفتند در دز گریزان ز جنگ | |||||
سپه صف زد از گِرد دِز چار سو | دل مِهر و مه رزم کرد آرزو | |||||
ز پیکان کین آتش انگیختند | به هر جای لاتو در آویختند | |||||
هوا گشت زنبور خانه ز تیر | شد از سنگ باران رخ خور چو قیر | |||||
همی جنگ عراده از هر کران | ببارید بر مغز سنگ گران | |||||
همان ابر که بار() پیکار ساز | که بارانش از زیر بُد بر فراز | |||||
درختیست گفتی روان قلعه کن | ازآهن ورا برگ و شاخ از رسن | |||||
براو آشیان کرده مرغان جنگ | چه مرغان کشان مرگ منقار و چنگ | |||||
هرآن مرغ کز وی به پرواز شد | ز زخمش سر کوه پُر ماز شد | |||||
بُن باره سر تا سر آهون زدند | نگون باره بر روی هامون زدند | |||||
به رخنه سپه سر نهادند زود | ز دزدان بکشتند هر کس که بود | |||||
به سالار دزدان چو بشتافتند | به کنجیش در خانه ای یافتند | |||||
تنی ده ز یارانش با او به هم | به دشنه دریدند دل در شکم | |||||
نریمان یل هر چه چیزی شگفت | در آن دز بد از خواسته ، بر گرفت | |||||
دِز آن گه فرستوه را داد باز | کشیدند زی شهر با کام و ناز |