گرشاسپنامه/رفتن نریمان به توران و دیدن شگفتیها
ظاهر
چو شد هفتهای شهری آمدش پیش | کهی نزدش از مه بلندیش بیش | |||||
همه که دل خاره سنگین ز آب | بسان گیا رسته زو زرّ ناب | |||||
از آن شهریان هر که زآن زر برد | جز اندک نبردند از آن زر خرد | |||||
چو بسیار بردندی اندر زمان | بمردندی و جمله دودمان | |||||
همه شهر درویش بودند سخت | گیابودشان پوشش و فرش و رخت | |||||
ندید اندرایشان ازین سود و رفت | برآمد به کوهی شتابنده تفت | |||||
بدو گفت رهبر که گر زین سپاه | کند بانگ یک تن درین تنگ راه | |||||
ز باران چنان سیل از افراز و شیب | بخیزد که از عمق باشد نهیب | |||||
همیدون چنین گفت است کوهی دگر | که آهن چو ساییش بر سنگ بر | |||||
همه این جهان پر ز باران شود | هوا دیده سوکواران شود | |||||
کسی کاو بد آن کوه پوید سوار | گرد در نمد نعل اسپ استوار | |||||
وگرنه ز باران یکی سیل سخت | بخیزد که از بن برآرد درخت | |||||
بر آنسوی که تنگ کوهیست نیز | دو میل اندرو رستنی نیست چیز | |||||
در آن تنگ هرکس که دارد خروش | گرد سنگباران ز هر جای جوش | |||||
چنین گوید آن کاو ز دانا گروه | که دیوان همی افکنندش ز کوه | |||||
سپهدار خاموش ازو برگذشت | دگر پیشش آمد یکی پهن دشت | |||||
درو چشمه آب چون خون به رنگ | بر چشمه کرده گوزنی ز سنگ | |||||
در آن بوم و بر هر گوزنی که درد | برو چیره گشتی، بماندی ز خورد | |||||
دوان تاختی پیش او چون نوند | تن خویش سودی در او بار چند | |||||
چوروزش بدی مانده گشتی درست | چو مرگی بدی گشتی افتاده سست | |||||
دگر دید شهری نو آیین به راه | کهی نزد او سرش بر اوج ماه | |||||
همه سینه کوه بید و خدنگ | یکی بیشه گردش زریر و زرنگ | |||||
سر تیغ آن که همه خاک بود | گیاه و گلش پاک تریاک بود | |||||
کسی کآن گیا با می خوشگوار | بخوردی، نکردی برو زهر کار | |||||
شهش داشت آن را نگهبان بسی | نماندی که بی هدیه بردی کسی | |||||
چو بشنید کآمد نریمان گرد | شد و هدیه بیکران پبش برد | |||||
ز تریاک و از گونهگونه گهر | ز زربفت چینی و از سیم و زر | |||||
سپهبد به جاهش بسی برفزود | فرو آمد آنجا و یک هفته بود | |||||
بدان شهر گلزار بسیار بود | یکی چشمه به میان گلزار بود | |||||
به پهنا فزون از دو میدان زمین | همه آب آن چشمه چون انگبین | |||||
چو خورشید گیتی بیاراستی | یکی بانگ ازآن چشمه برخاستی | |||||
همه سنگش از زیر هم در شتاب | دویدی ستادی برافراز آب | |||||
چوکردی نهان خور فروغ از جهان | همان سنگها بازگشتی نهان | |||||
از آن چند برد از پی آزمون | سپه راند یک هفته دیگر فزون | |||||
یکی بیشه و خوش چراگاه بود | همه بیشه پرنده روباه بود | |||||
چو مرغان به پرواز در هر کنار | چهبر شخّ و هامون چهبر کوهسار | |||||
به هر درد پرّش بدی سود و بال | ولیکن بدی شوم بانگش به فال | |||||
بیاندازه زان روبهان سر برید | وز آن جا بشد نزد شهری رسید | |||||
بَر شهر بد ژرف چاهی مغاک بدان | درو چشمه آب چون سیم پاک | |||||
چشمه در هر که یک تنگ بار چو | درافکندی از یک رطل تا هزار | |||||
کوه آبش از موج بفراختی | ز پس باز بر خشکی انداختی | |||||
به خون و به دزدی چو آن مردمان | شدندی به دل بر کسی بدگمان | |||||
ببستی شه او را سبک دست و پای | در آن چشمه انداختی هم به جای | |||||
شدی، گر گنهکار بودی، تباه | فتادی برون، گر بدی بیگناه | |||||
دگر دید دشتی همه کند مند | در آن دشت سهمن درختی بلند | |||||
تنش سبز وشاخش همه چون زریر | به زیرش یکی چشمه آبی چو قیر | |||||
چو پیچان رسن برگهای دراز | فروهشته زو تا به هامون فراز | |||||
زنخچیر هرچ اندر آن دشت و کوه | به بیماری اندر بماندی ستوه | |||||
ویدی بشستی در آن چشمه تن | ز پیش درخت آمدی چون شمن | |||||
خروشان پرستیدن آراستی | نشستی گهی، گاه برخاستی | |||||
درست ار شدی در زمان باز جای | و گر نه بمردی فتادی به جای | |||||
ز نخچیر کز گرد او مرده بود | دو پرتاب ره چرم گسترده بود | |||||
نه بربیخ وشاخش نه بربرگ و بار | نکردی ز بن آتش تیزکار | |||||
همه دشت با شیر و گرگ و پلنگ | بد ازگرد او غرم و آهوی و رنگ | |||||
نه با آهوان یوز را بد ستیز | نه از شیر مرغوم را بد گریز | |||||
به شهری دگر نزد رودی رسید | به هر سوش مردم پراکنده دید | |||||
میان غلیژن زبر وز فرود | همه پشم جستند از آن ژرف رود | |||||
کز آن هر که دارد چو ز ابر بلند | برو آتش افتد نباید گزند | |||||
همه بندهوار آمدندش ز پیش | ببردند از آن پشم از اندازه بیش | |||||
همان جایگه دید مردی دورنگ | سپید و سیه تنش همچون پلنگ | |||||
سه چشمش یکی بر فراز ودو زیر | بهدندان چوخوکان بهناخن چوشیر | |||||
ز گردش رده مردمان بیشمار | بسی کژدم زنده از پیش و مار | |||||
همی خورد از آن کش گزندی نبود | وزآن هر چه او را بزد مرد زود | |||||
سبک زآن پلنگینه دیو نژند | به خنجر سر و دست بیرون فکند | |||||
به جای دگر دید دو بیشه تنگ | ازاینسو طبرخون وزآن سوخدنگ | |||||
بَر هر دو بیشه یکی برز کوه | برآن کوه کپی فراوان گروه | |||||
به گردش بسی چشمه نفت و قیر | فرازش چو دریا یکی آبگیر | |||||
به دشت اندرون شهری آراسته | چو گنجی پراکنده از خواسته | |||||
همه مردمش را فزون از شمار | از آن کپیان برده و پیشکار | |||||
ز زیور همه غرق در سیم و زر | بسا کی ز گل برنهاده به سر | |||||
به بازار چون بنده فرزند نیز | در آن شهر بفروختندی به چیز | |||||
هم اندر زمان کس بَر شاه کرد | ز کاری که بایستش آگاه کرد | |||||
نبد شاه را ز اختر نیک بهر نریمان | به پیکارش آورد لشکر ز شهر | |||||
بیاورد لشکر به جنگ | زمانه بدان پادشا کرد تنگ | |||||
به کم یک زمان زان سپاه بزرگ | بد افکنده بسیار گردد سترگ | |||||
گرفتندش و لشکر آواره گشت | همه شهر با خاک همواره گشت | |||||
ز تاراج آن شهر وز گنج شاه | توانگر ببودند یکسر سپاه | |||||
بدین سان دو ماه اندر آن مرز شاد | همی گشت و بسیار درها گشاد | |||||
بسی شهر و بتخانه تاراج کرد | بسی شاه را بیسر و تاج کرد | |||||
بسی مرد گردافکن پهلوان | که از گرز بشکستشان پهلوان |