گرشاسپنامه/رفتن مهراج با گرشاسب
ظاهر
یکی ماه از آن پس به شادی و کام | ببودند کز می نیاسود جام | |||||
چو مه گوی بفکند و چوگان گرفت | بر اسپ سیه سبز میدان گرفت | |||||
بدیدند مه بر رخ پهلوان | وز آنجای دلشاد و روشن روان | |||||
به کوه دهو بر گرفتند راه | چه کوهی بلندیش بر چرخ ماه | |||||
که گویند آدم چو فرمان بهشت | بر آن کوه برز اوفتاد از بهشت | |||||
نشان کف پایش آنجا تمام | بدیدند هر پی چو هفتاد گام | |||||
ز هرچ اسپر غمست و گل گونه گون | بر آن کوه بُد صد هزاران فزون | |||||
ز شمشاد و از سوسن و یاسمن | ز نسرین و از سنبل و نسترن | |||||
هم از خیری و گام چشم و زرشک | بشسته رخ هر یک ابر از سرشک | |||||
همه کوه چون تخت گوهر فروش | ز سیسنبر و لاله و پیل غوش | |||||
هزاران گل نو دمیده ز سنگ | ز صد برگ و دوروی و ز هفت رنگ | |||||
چه نرگس چه نو ارغوان و چه خوید | چه شب بو چه نیلوفر و شنبلید | |||||
بنفشه سرآورده زی مشکبوی | شده یاسمن انجمن گرد جوی | |||||
رده در رده زان گل لعلگون | که خوانی عروسش به پرده درون | |||||
گل زرد هال جهان دید جفت() | گرفته بر بید بویا نهفت | |||||
به دستان چکاوک شکافه شکاف | سرایان ز گل ساری و زند واف | |||||
به هر سو یکی آبدان چون گلاب | شناور شده ماغ بر روی آب | |||||
چو زنگی که بستر ز جوشن کند | چو هندو که آیینه روشن کند | |||||
بُد از هر سوی میوه داران دگر | بُن اش بر زمین و ، سوی چرخ سر | |||||
که در سایه شاخ هر میوه دار | نشستی به هم مرد بیش از هزار | |||||
همانجا یکی سهمگین چاه بود | که ژرفیش صد شاه رش راه بود | |||||
هر آن چیز کانداختندی دروی | وگر از گرانی بُدی سنگ و روی | |||||
سبک زو همان چیز باز آمدی | چو تیر از بُن اش بر فراز آمدی | |||||
برانداختی بر سر اندر زمان | ندیدست کس یک شگفتی چنان | |||||
بسی کان یاقوت دیدند نیز | ز بلور و الماس و هر گونه چیز | |||||
بسی چشمه آب روان جای جای | به هر گوشه مرغان دستانسرای | |||||
ز کافور و از عود بی مر درخت | هم از زر گیا رسته بر سنگ سخت | |||||
ز گاوان عنبر به هر سو رمه | وز آهو گله نافه افکن همه |