پرش به محتوا

گرشاسپ‌نامه/رسیدن گرشاسب به یاری اثرط و شبیخون او

از ویکی‌نبشته
گرشاسپ‌نامه از اسدی توسی
(رسیدن گرشاسب به یاری اثرط و شبیخون او)
  پس که چو خور ساز رفتن گرفت رخش اندک اندک نهفتن گرفت  
  غو دیده بان از برِ مه رسید که آمد درفش سپهبد پدید  
  خروش یلان شد ز شادی بر ابر ستد ناله ی کوس هوش هژبر  
  سپه را دل آمد همه باز جای یکی مرد ده را بیفشرد پای  
  بر آن بود دشمن که شب در نهان گریزند زاول گره ناگهان  
  ز گرشاسب آگه نبودند کس شب آمد ز پیکار کردند بس  
  یل پهلوان داشت کآمد ز راه تنی ده هزار از یلان سپاه  
  که هر کز گریزندگان یافت زود عنانشان ز ره باز برتافت زود  
  هم از ره که آمد نشد زی پدر به کین بست بر جنگ جستن کمر  
  سران سپه و اثرط سرافراز به صد لابه بردندش از پیش باز  
  ببد تا برآسود و چیزی بخورد ز لشکر بپرسید پس وز نبرد  
  جز از کشتگان هر که را نام برد همه خسته دید از بزرگان وخرد  
  ز بس خشم وکین کرد سوگند یاد که بدهم من امشب بدین جنگ داد  
  زنم تیغ چندان که از جوش خون رخ قیر گون شب کنم لاله گون  
  شب تار وشبرنگ در زیر من که تا بد بر ِ گرز وشمشیر من  
  طلایه فرستاد هم در شتاب زمانی گران کرد مژگان به خواب  
  شبی همچو زنگی سه تر ز زاغ مه نو چو در دست زنگی چراغ  
  سیاهیش بر هم سیاهی پذیر چو موج از بر موج دریای قیر  
  چو هندو به قار اندر اندوده روی سیه جامه وز رخ فروهشته موی  
  چنان تیره گیتی که از لب خروش ز بس تیرگی ره نبردی به گوش  
  میان هوا جای جای ابر ونم چو افتاده بر چشم تاریک تم  
  جهان گفتیی دوزخی بود تار به هر گوشه دیو اندراو صدهزار  
  از انگشت بدشان همه پیرهن دمان باد تاریک ودود از دهن  
  زمین را که از غار دیدار نه زمان را ره و روی رفتار نه  
  به زندان شب در به بند آفتاب فروهشته بر دیده ها پرده خواب  
  فرشته گرفته ز بس بیم پاس پری در نهیب ، اهرمن در هراس  
  بسان تنی بی روان بُد زمین هوا چون دژم سوکیی دل غمین  
  بدان سوک برکرده گردون ز رشک رخ نیلگون پُر ز سیمین سرشک  
  چو خم گاه چوگانی از سیم ماه درآن خم پدیدار گویی سیاه  
  تو گفتی سپهر آینست از فراز ستاره درو چشم زنگیست باز  
  درین شب سپهبد چو لختی غنود ز بهر شبیخون بر آراست زود  
  همان نامور ویژگان را که داشت برون برد وز ره عنان بازگاشت  
  چو نزدیکی خیل دشمن رسید سواری صد آمد طلایه پدید  
  کشید ابر بیجاده باز از نیام برانگیخت شبرنگ وبرگفت نام  
  ز زین کرد مر چند را سرنشیب گرفتند دیگر گریز از نهیب  
  سپهدار با ویژگان گفت هین گرید از پس ام گرز وشمشیر کین  
  همه گوش دارید آوای من گراییدن گرز سرسای من  
  بزد نعره ای کز جهان خاست جوش زدشمن چهل مُرد وصد شد زهوش  
  به یک ره بر انبوه لشکر زدند سپه با طلایه به هم برزدند  
  سپه برهم افتاد شیب وفراز رکیب از عنان کس ندانست باز  
  رمیدند پیلان و اپان زجای سپردند مر خیمه خا را به پای  
  همی تاخت هرکس درآن جنگ وشور یکی زی سلیح ویکی زی ستور  
  دلیران زاول چو پیلان مست دوان هر سوی گرز وخنجر به دست  
  سراپرده ز آتش برافروختند بسی خرگه وخمیه ها سوختند  
  شد از تابش تیغ ها تیره شب چو زنگی که بگشاید از خنده لب  
  تو گفتی به دوزخ درون اهرمن دمد هر سوی آتش همی از دهن  
  به کم یک زمان خاست صد جا فزون ز گردان تل کشته و جوی خون  
  یکی را فکنده ز تن پای ودست یکی را سر ومغز از گرز پست  
  یکی دوزخی وار تن سوخته سلیح وسلب ز آتش افروخته  
  چو سیم روان برزد از چرخ سر برآن سیم خورشیذ بر ریخت زر  
  بد از رنگ خورشید وز خون مرد همه دشت چون دیبه ی سرخ و زرد  
  سپهبد سوی صف پیلان دمان چو باد از کمین تاخت بر زه کمان  
  به تیر اندرآن حمله بفکند تفت ز پیلان برگستوان دارهفت  
  به ترگ و به جوشن ز کابل گرو یکی دیده بان دید بر تیغ کوه  
  زدش بر بر ودل خدنگی درشت چنان کز دلش جست بیرون زپشت  
  بشد تیر پنهان به سنگ اندرون فتاد از کمر مرد بی جان نگون  
  وز آن جای با ویژگان رفت چیر سوی لشکرش همچو ارغنده شیر  
  به شادی برآمد ز لشکر خروش فتاد از غو کوس در چرخ جوش  
  ز کابل سپه کشته شد شش هزار ندانست کس خستگان را شمار  
  نبد کشته از خیل گرشاسب کس شمردند، یک مرد کم بود وبس  
  رسید آن یکی نیز تازان نوند گرفته سواری به خم کمند  
  همه خیل کابل شدند انجمن برآن کشته پیلان پولادتن  
  به یک تیر بد هریک افکنده خوار براین سو زده کرده زآن برز کوه  
  همیدون بر آن دیده بان یک گروه شدند انبه از زیر کرده ز آن سو گذار  
  بدیدند در سنگ نادیده تیر یلان را همه روی شد چون زریر  
  بدانست هرکس به فرهنگ زود که آن زخم از شست گرشاسب بود  
  زد اسپ از میان شاه کابل چو باد سوی لشکر زابل آواز داد  
  ز گرشاسب پرسید گفتا کجاست دهیدم ازو مژده گر باشماست  
  که با او به جنگ بهو بوده ام همه کشور هند پیموده ام  
  شنیدم که زاول بپرداختست به شهریست کآنرا کنون ساختست  
  یکی گفت نشناسی ای رفته هوش که گرشاسب کرد این همه رزم دوش  
  هم از ره که آمد فکند این سران برآرد کنون گرد ازین دیگران  
  به هنگام از ایدر گریزید زار از آن پیش کآرد کنون کارزار  
  شه کابل آمد دو رخساره زرد به لشکر بر آن راز پیدا نکرد  
  مترسید، گفتا که گرشاسب نیست سری نامدارست ومردی دویست  
  شب این تیرها را وی انداختست همین تاختن ناگه او ساختست  
  به گرشاسب یاور نباید کسم اگر اوست تنها من او را بسم  
  شبیخون بود پیشه ی بد دلان ازین ننگ دارند جنگی یلان  
  اگر ما برایشان شبیخون کنیم همه آب ها در شبی خون کنیم  
  بگفت این ولشکر همه گرد کرد بزد کوس و برخاست صف نبرد  
  سپه را سبک پهلوان صف کشید جدا جای هر سرکشی برگزید  
  همه خستگان را ز پس بازداشت به جنگ آنکه شایسته بد برگماشت  
  درآورد پیش اژدهافش درفش شد از تیغ هامون چو گردون بنفش  
  دم نای رویین ز مه برگذشت غو کوس دشت و که اندر نوشت  
  به حمله یلان در فراز ونشیب عنان گرد کردند تازان رکیب  
  به زخم سر تیغ الماس چهر همی خون فشاندند برماه ومهر  
  شل وخشت چون پود وچون تاربود چکاکاک برخاست از ترگ وخود  
  زهفتم زمین گرد پیکار خاست ز دیو و پری بانگ زنهار خاست  
  عقیقین شد ازخون به فرسنگ سنگ فروریخت از چرخ خرچنگ چنگ  
  ز بس خنجر و نیزه ی جان ستان زمین همچو آتش بد و نیستان  
  نگارنده ازخون سنان ها زمین گشاینده مرگ از کمان ها کمین  
  شده تیغ ها در سر انداختن چو بازیگر از گوی ها باختن  
  بد آتش ز هر حلقه ی درع پوش زبانه زبانه برآورده جوش  
  تو گفتی ز بگداخته زرّ کار هوا شفشفه سازد همی صدهزار  
  چو گرشاسب آن رزم و پیکار دید جهان پرسوار صف او بار دید  
  به شبرنگ ِ مه نعل گردون نورد درآمد ، برافروخت گرز نبرد  
  دو دستی همی کوفت بر مغز وترگ همی ریخت ز الماس کین زهر مرگ  
  گه انداخت خرطوم پیلان به تیغ برافشاند گه مغز گردان به میغ  
  کجا گرز بر زخم بگماشتی زمین از بر گاو برگاشتی  
  زگردان به خم کمند از کمین به هر حمله دو دو ربودی ز زین  
  سم اسپش از گرد سنگ سیاه همی کرد چون سرمه در چشم ماه  
  دل کوه تعلش همی چاک زد زخون خرمن لاله بر خاک زد  
  یکی پیل چون کوه هامون سپر خمش کرد خرطوم گرد کمر  
  بکوشید کز زینش آرد به زیر نجنبید از جای گرد دلیر  
  زدش گرز وخونش از گلو برفشاند ز سر مغزش و چشم بیرون جهاند  
  بیفکند دیگر ز پیلان چهار همی تاخت غران چو ابر بهار  
  رمیدند پیلان از آن جنگجوی سوی لشکر خویش دادند روی  
  فکندند بسیار و کردند پست درفش دلیران نگون شد ز دست  
  بدانست هر کس که گرشاسبست سخن گفتن شاه گوشاسبست  
  که و دشت از افکنده بُد ناپدید گریزنده کس دو به یک جا ندید  
  سواران رمان گشته بی هوش و هال پیاده ز پیلان شده پایمال  
  به راهی دگر هر یکی گشته گم ز بر کرکس وغول تازان به دم  
  چوشب قطره قطره خوی سندروس پراکند بر گنبد آبنوس  
  ده وشش هزار آزموده سوار گرفته شد و کشته پنجه هزار  
  سراپرده وخیمه و خواسته سلیح و ستوران آراسته  
  همه گرد کردند از اندازه بیش جدا برد ازو هر کسی به خویش  
  گرفتاریان با همه هر چه بود سپهبد به زاول فرستاد زود  
  ده ودو هزار از دلیران گرد گزین کرد ودیگر به اثرط سپرد  
  مرورا به زاول فرستاد باز شد او سوی کاول به کین رزم ساز