گرشاسپنامه/رسیدن گرشاسب به جزیره قاقره
ظاهر
وز آنجای با لشکرش یکسره | به یک هفته آمد برِ قاقره | |||||
خبر زی جزیده شد اندر زمان | بیآمد برون لشکر بدگمان | |||||
بدیدند هفتاد کشتی به راه | همه بادبان بر کشیده به ماه | |||||
چو کوهی روان هر یکی بادوار | به هر کُه بر ابری ز بر سایه دار | |||||
چو در سبز دشتی سواران جنگ | ازو هر سواری درفشی به چنگ | |||||
چو بر روی گردون پراکنده میغ | همه میغ پر برق و تابان ز تیغ | |||||
سبک رزم را لشکر آراستند | به کوشش همه شهر برخاستند | |||||
برآمد به خشکی جهان پهلوان | بزد صف کین با دلاور گوان | |||||
غَو کوس و نای نبردی بخاست | زمین گرد شد گشت با چرخ راست | |||||
نبد راه ایرانیان زی گریغ | ز پس موج دریا بدون پیش میغ | |||||
بکردند رزمی گران بس شتاب | به خون بر زمین شد چون کشتی بر آب | |||||
صف از رمح دیوار نی بسته شد | ز هر گوشه پیکار پیوسته شد | |||||
به گردون رسید از بس آشوب جنگ | به دریا نهیب و به کوه آذرنگ | |||||
جهان نهره مرد جنگ گرفت | خور از رنگ خون چهر زنگی گرفت | |||||
نوند یلان بد عنان دار میغ | به کف بر درخش روان بار تبغ | |||||
ز پیکانها خون به جوش آمده | کمان گوشها نزد گوش آمده | |||||
ز شمشیر شیران پر از ماز ترگ | ز گرز دلیران به پرواز مرگ | |||||
سواران ز خون لاله کردار چنگ | پیاده چو مصقول دامن به رنگ | |||||
ز بس تن به شمشیر بگذاشته | چنان ژرف دریا شد انباشته | |||||
یکی میغ بست آسمان لاله گون | درخش وی از تیغ و باران ز خون | |||||
شه قاقره تاخت از قلبگاه | پیاده بَرِ پهلوان سپاه | |||||
گران استخوان شاخ ماهی به دست | زدش بر سپر خرد بر هم شکست | |||||
نیامد به گرد سپهبد گزند | سبک جست چو نرّه شیری ز بند | |||||
چنان زدش بر گردن از خشم تیغ | کجا سرش چون ماغ شد بر به میغ | |||||
گریزان شد آن لشکر قاقره | نه شان میمنه ماند و نه میسره | |||||
دلیران ایران به خشم و ستیز | پی گردشان برگرفتند تیز | |||||
بکشتند از ایشان کرا یافتند | به تاراج زی شهر بشتافتند | |||||
به غارت همه شهر کردند پاک | به شمشیر کردند خلقاش هلاک | |||||
گرفتند چندان بی اندازه چیز | که نادید کس هم بنشیند نیز | |||||
هم از سیم و گوهر هم از زرّ و مشک | هم از عود ترهم ز کافور خشک | |||||
سوی کاخ شه سر نهادند زود | به تاراج بردند از آن هر چه بود | |||||
چه جفتش چه خوبان آراسته | چه از بی کران گونه گون خواسته | |||||
یکی کاخ دیدند نو شاهوار | به زرّ و گهر کرده بکسر نگار | |||||
ز عنبر یکی باره دیوار بام | زمین سوده کافور و دَر عود خام | |||||
بکندند و بومش بر انداختند | همه کاخ و ایوان بپرداختند | |||||
اسیران ایران گره را ز بند | گشادند، نادیده یک تن گزند | |||||
ز شهر دگر هر چه آورده بود | اگر خواسته بود اگر برده بود | |||||
چهل کشتی از وی بینباشتند | وز آنجا زَهِ طنجه برداشتند | |||||
خکخ طنجه از شادی آذین زدند | به ره کلّه از دیبه چین زدند | |||||
جهانی به نظاره منهراس | گرفته ز دیدنش هرکس هراس | |||||
چپ و راست هر سوش دو زنده پیل | وی اندر میان همچو کوهی ز نیل | |||||
روان چار کوهاند گفتی بپای | ببسته به یک میل جنبان ز جای | |||||
دو بازو به زنجیرها کرده بند | به هم بسته در پای پیلان زند | |||||
به پیلان بر از زورش آسیب کوس | غریوش چو اندر که آوای کوس | |||||
ز بانگ و دمش هر کجا شد به راه | زمین بود جنبان و گردون سیاه | |||||
همه راه تا خانه شهریار | بُد از زرّ و دُر پهلوان را نثار | |||||
ز بس گوهر اندر کنار و به خم | همه پشت جنبندگان بُد به خم | |||||
بدون هرکس از خرمی سور کرد | کز ایشان بدِ دشمنان دور کرد | |||||
یکی مه سپهبد بر شاه بود | که رفتنش چون سر ماه بود | |||||
به شاه و بزرگانش هر گونه چیز | ببخشید و هر بدره کآورد نیز | |||||
دگر پیش یکسر بزرگان و خرد | خطی کرد بر شاه و او را سپرد | |||||
به پیمان که چون باشدش کام و رای | فرستد ز گنج آن همه باز جای |