گرشاسپنامه/رزم گرشاسب با منهراس
ظاهر
گرفتند از آنجای راهِ دراز | جزیری پدید آمد از دور باز | |||||
یکی مرد پویان ز بالا به پست | خروشان گلیمی فشانان به دست | |||||
چو دیدند بُد ز اندلس مهتری | به پرسش گرفتندش از هر دری | |||||
چنین گفت کز بخت روز نژند | مرا باد کشتی بایدر فکند | |||||
ازین کُه دمان نره دیوی شگفت | برون آمد و کشتی ما گرفت | |||||
دو صد مرده بودیم نگذاشت کس | همه خورد و من ماندهام زنده بس | |||||
سپهبد مرورا به کشتی نشاست | به کین جستن دیو، خفتان بخواست | |||||
گرفتند لشکر به یک ره خروش | که او منهراس است، با او مکوش | |||||
که با خشم چشم ار بر آغالدت | به یک دَم همه زور بفتالدت | |||||
دژ آگاه دیوی بدو منکرست | به بالا چهل رش ز تو برترست | |||||
به سنگی کند با زمین پست کوه | سپاه جهان گردد از وی ستوه | |||||
چو غرّد برد هوش و جان از هژبر | ز دندان درخش آیدش وز دم ابر | |||||
به جستن بگیرد ز گردون عقاب | نهنگ آرد از ژرف دریای آب | |||||
بدین کوه شهری بدُست استوار | درو کودک و مرد و زن بیشمار | |||||
ز مردم وی آن شهر پرداختست | نشمین به غاری درون ساختست | |||||
چو بیند یکی کشتی از دور راه | بگیرد، کند مردمان را تباه | |||||
ز دریا نهنگ او به خشکی برد | به خورشید بریان کند پس خورد | |||||
چو جان شد به در باز ناید ز پس | ز مادر دوباره نزادست کس | |||||
سپهدار گفت از من آغاز کار | خود این رزم کرد آرزو شهریار | |||||
ازین زشت پتیاره چندین چه باک | همین دم ز کوهش کشم در مغاک | |||||
جز از بیم جان گردگر نیست چیز | چنان چون مرا جان و راهست نیز | |||||
به شیری توان شیر کردن شکار | به گرد سواران رسد هم سوار | |||||
بسی لابه کردند و نشنید گرد | پیاده برون رفت و کس را نبرد | |||||
همی گشت بر گرد آن کوه برز | به بازو و کمان و، به کف تیغ و گرز | |||||
به ناگه بدان دیوش افتاد چشم | ورا دید در ژرف غاری به خشم | |||||
یکی جانور کونه پر جنگ و جوش | که هرکش بدیدی برفتی ز هوش | |||||
چو شیرانش چنگال و چون غول روی | به کردار میشان همه تنش موی | |||||
دو گوشش چون دو پرده پهن و دراز | برون رسته دندان چویشک گراز | |||||
ستبری دو باز و مه از ران پیل | رخش زرد و دیگر همه تن چو نیل | |||||
همی ریخت غاز از غرنبیدنش | همی شد نوان کُه ز جنبیدنش | |||||
ز صدرش فزون ماهی خورده بود | ز پیش استخوانهاش گسترده بود | |||||
دل شیر جنگی برآورد شور | به یزدان پناهید و زو خواست زور | |||||
گشاد از خم چرخ تیری به خشم | زدش بر قفا، برد بیرون ز چشم | |||||
غریوی برامد از آن نرّه دیو | که برزد به هم غاز و که ز آن غریو | |||||
دمان تاخت کآید به بالا ز زیر | دَرِ غاز بگرفت گرد دلیر | |||||
به خنجر یکی پنجه بنداختش | در آن غاز هر سو همی تاختش | |||||
به هر گوشه کز غاز سر بر زدی | یکی گرزش او زود بر سر زدی | |||||
فغانی ز دیو و خروشی از وی | به خون غرقه دیو و به خوی جنگوی | |||||
نبودش برون راه کآید به جنگ | برو بر شد آن غاز زندان تنگ | |||||
ز خونش که شد در هوا شاخ شاخ | همی لاله رُست از شخ سنگلاخ | |||||
خروشش همی برگذشت از سپهر | دَمش آتش و دود بر زد به مهر | |||||
چو بیچاره شد کوه کندن گرفت | ز بر سنگ خارا فکندن گرفت | |||||
به هر سنگ کافکندی از خشم و کین | هوا تیره گردید و لرزان زمین | |||||
گرفته رهش پهلوان سپاه | همی داشت از سنگ او تن نگاه | |||||
گهی گرز کین کوفتش گاه سنگ | در آن غاز کرده برو راه تنگ | |||||
سرانجان سنگی گران از برش | فرو هشت کافشاند خون از سرش | |||||
تن نیلگونش و شی پوش گشت | چو کوهی بیفتاد و بیهوش گشت | |||||
سبک پهلوان پیش کآید به هوش | به غاز اندرون رفت چون شیر زوش | |||||
دو دست و دو پایش به خم کمند | فرو بست و دندانش از بُن بکند | |||||
گزید از سپه مرد بیش از شمار | به کشتیش بردند از آن ژرف غاز | |||||
همی غرقه شد کشتی از بار اوی | سپه خیره یکسر ز دیدار اوی | |||||
رسنهای کشتی جدا هر کسی | ببستند بر دست و پایش بسی | |||||
چو هُش یافت هرگاه گشتی دمان | گسستی فراوان رسن هر زمان | |||||
زدی نعرهای سهمگین کز خروش | شدی کوه جنبان و دریا به جوش | |||||
جهان پهلوان پیبش دادآفرین | بسی کرد با مهر یاد آفرین |