گرشاسپنامه/رزم پهلوان گرشاسب با اژدها و کشتن اژدها
ظاهر
زدش بر گلو کام و مغزش بدوخت | ز پیکان به زخم آتش اندرفروخت | |||||
چو بفراخت سر دیگری زد به خشم | ز خون چشمه بگشادش از هر دو چشم | |||||
دمید اژدها همچو ابر از نهیب | چو سیل اندر آمد ز بالا به شیب | |||||
به سینه بدرید هامون ز هم | سپر درربود از دلاور به دم | |||||
زدش پهلوان نیزهای بر ز فر | سنانش از قفا رفت یک رش به دَر | |||||
دُم اژدها شد گسسته به درد | برافشاند با موج خون زهر زرد | |||||
به کام اندرش نیزه آهنین | به دندان چو سوهان بیازد به کین | |||||
به گرز گران یاخت مرد دلیر | درآمد خروشنده چون تند شیر | |||||
بدانسان همی زدش با زور و هنگ | که از کُه به زخمش همی ریخت سنگ | |||||
سر و مغزش آمیخت با خاک و خون | شد آن جانور کوه جنگی نگون | |||||
همه جوشنش زان دم و زهر تیز | بجوشید و برجای شد ریزریز | |||||
زمانی بیفتاد بی هوش و رای | چو آمد به هُش راست برشد به جای | |||||
بغلتید پیش گرو گر به خاک | همی گفت کای دادفرمای پاک | |||||
ز تُست این توان من، از زور نیست | که بی تو مرا زورِ یک مور نیست | |||||
همه زور و فرّ و توان و بهی | تو داری و آن را که خواهی دهی | |||||
سواران او هم بدان دیده گاه | بَرِ دیده بان دیده مانده به راه | |||||
سمندش بدیدند کز تنگ کوه | بیامد دوان وز دویدن ستوه | |||||
تن زرّ گون کرده سیمین ز خوی | کشان زین و برگستوان زیر پی | |||||
گمانشان چنان بُد که شد گردگیر | سرشکش همه خون شد و رخ زریر | |||||
فتادند بر خاک بی هوش و تیو | همی داشتند از غم دل غریو | |||||
دژم دیده بان گفت کای بیهشان | چه گریید ازین اسپ و وین زین کشان | |||||
سپهند به دام دم اژدها | اگر ماندی اسیش نگشتی رها | |||||
که او اسپ اندر تک زور و رک() | ز فرسنگی آهو بگیر به تک | |||||
درین سوک بودند و غم یکسره | که گرشاسب زد نعره ای از دره | |||||
همی آمد آشفته چون پیل مست | به بازو کمان، گرز و خنجر به دست | |||||
بدان مژده از دیده بان خاست غو | دویدند پیش سپهدار نو | |||||
همی گفت هر کس که یزدان سپاس | که رَستی تو از رنج و ما از هراس | |||||
بی آزار باز آمدی تن دُرست | از آن اژدها کین نبایست جُست | |||||
چو نتوان ز دشمن بر آورد پوست | ازو سر به سر چون رهی هم نکوست | |||||
یل نیو گفت آنکه بدخواه ماست | چنان باد بیچاره کان اژدهاست | |||||
برفتند و دیدند، هرکس که دید | برآن دست و تیغ آفرین گسترید | |||||
از آن مرز برخاست هرسو خروش | ز نظاره کوه و درآمد به جوش | |||||
برآن اژدها و یَل نامدار | فزون گرد شد مردم از صدهزار | |||||
سپهبد هم آنجا چو آمد فرود | شد از رزم زی شادی و بزم و رود |