گرشاسپنامه/رزم سوم گرشاسب با خسرو هندوان
ظاهر
ز شبدیز چون شب بیفتاد پست | برون شدش چوگان سیمین ز دست | |||||
بزد روز بر چرمه تیز پوی | به میدان پیروزه زرّینه گوی | |||||
بشد مبتر از کینه تیغ آخته | به پیش بهو رزم را ساخته | |||||
چنین گفت کامروز روز منست | که بخت تو شه دلفروز منست | |||||
کنون آن گه آرم ز زین باز پای | کز ایرانیان کس نماند به جای | |||||
زره پوش و بر گستوان دار گرد | دو ره صد هزار از یلان بر شمرد | |||||
دگر شش هزار از سیه زنده پیل | گزین کرد و صف ساخت بر چند میل | |||||
برآمد دم مهره گاو دم | شد از گرد گردان خور و ماه گم | |||||
بر پهلوان شاه مهراج زود | فرستاد کس مبتر او را نمود | |||||
که آن که به قلب ایستاده چو شیر | به کف تیغ تیزا ، برش تند زیر | |||||
زده هم برش گاو پیکر درفش | سپر زرد و بر گستوانش بنفش | |||||
زره زیر و خفتانش از بر کبود | ز پولاد ساعدش و از زرّ خود | |||||
ز بر گستوانش همه قلبگاه | ز بس آینه چون درفشنده ماه | |||||
به گردش ز گردان گروهی گزین | زره بر تن و خود در پیش زین | |||||
سپرها در آورده ز آهن به روی | چو ترگ از بر سر گره کرده موی | |||||
سپهبد همی ساخت کار سپاه | نهانی همی داشت او را نگاه | |||||
دو دیده برو زان سپه یکسره | نهاده چو گرگ از کمین بر بره | |||||
از ایرانیان بر دل نامدار | نبد غم که بُد جای جنگ استوار | |||||
سوی چپشان بیشه انبوه بود | سوی راست رود و ز پس کوه بود | |||||
بفرمود تا هندوان کس ز جای | ز پایان کُه پیش ننهند پای | |||||
لب بیشه و رود هر سو ز کین | به پیلان برآورده راه کمین | |||||
همان دیده بان ساخت بر کوهسار | دو دیده سوی بیشه و رودبار | |||||
بدان تا گر از پس کس آید به جنگ | جرس برکشد زود آوای زنگ | |||||
درفش از سر کوه مهراج شاه | زده پیش تخت و ز گردش سپاه | |||||
همی بود با سروران از فراز | که تا پهلوان چون کند جنگ ساز | |||||
فرستاد مبتر به بازو کمند | دلیری که آواز بودش بلند | |||||
که تا شد به نزدیک آن برز کوه | که مهراج بود از برش با گروه | |||||
خروشید و گفت ای شه نو عروس | ز بیغاره ننگت نبد وز فسوس | |||||
شدی چون زنان شرم بنداختی | از ایران یکی شوی نو ساختی | |||||
کنون در پس پرده با بوی و رنگ | نشستی تو با ناز و شویت به جنگ | |||||
گواژه همی زد چنین وز فسوس | همی خواند مهراج را نو عروس | |||||
خدنگ افکن ایرانیی در زمان | خدنگی نهاد از کمین در کمان | |||||
زدش سخت زخمی که جانش بسوخت | گذرگاه آواز و کامش بدوخت | |||||
ز مهراج و خیلش چنان یک خروش | برآمد ز شادی که کر گشت گوش | |||||
شه و هر که ز آن کار بد گشته شاد | بدان مرد کان تیر زد چیز داد | |||||
چو صف سپاه از دو سو گشت راست | غَو کوس و نای نبردی بخاست | |||||
گوی بُد سپهدار و پشت گوان | گرامی و عم زاده پهلوان | |||||
خردمند را نام زر داده بود | به صد رزم داد هنر داده بود | |||||
بشد تا بر مبتر از قلب راست | بگشت و ز گردان هم آورد خواست | |||||
زره دار گردی همان گه ز گرد | برون تاخت و آمد برش هم نبرد | |||||
بگشتند با هم دو گرد سترگ | به خون چنگ شسته چو ارغنده گرگ | |||||
به شمشیر و گرز و کمان و کمند | نمودند هر گونه بسیار بند | |||||
سرانجام زر داده تند از کمین | بر افکند بر هندو ابلق ز کین | |||||
کشید آبگون آتش زهر بیز | زدش بر سر و ترگ و بال از ستیز | |||||
سپر نیمی و سرش با کتف و دست | به زخمی بیفکند هر چار پست | |||||
ز مهراج و لشکرش و ایران گروه | خروشی برآمد که خور شد ستوه | |||||
دگر رزم سازی برون شد دلیر | بگردید زر داده گردش چو شیر | |||||
چنان زدش تیری که دیگر نخاست | شد از ترک تا زین به دم نیمه راست | |||||
ده و دو دلاور به خم کمند | همیدون پس یکدگر درفکند | |||||
پسر داشت مبتر یکی شیر مرد | کش از جنگیان کس نبد هم نبرد | |||||
به مردی گسستی سر زنده پیل | به خنجر براندی ز خون رود نیل | |||||
به پیکار زر داده شیر دل | برون تاخت در کف ز پولاد شِل | |||||
بینداخت سوی گو سرفراز | زمان جوان بد رسیده فراز | |||||
به پشتش درآمد برون شد ز ناف | دلیری چنان کشته شد بر گزاف | |||||
از ایرانیان گریه برخاست پاک | دویدند و برداشتندش ز خاک | |||||
شد از کشتنش پهلوان دل دژم | ز خون دو دیده بسی راند نم | |||||
به چرخ و زمین کرد سوگند یاد | که امروز بدهم درین جنگ داد | |||||
کنم زین سیاهان درین دشت خون | به هر موی زر داده گردی نگون | |||||
چمان چرمه زاولی بر نشست | همان سی رسی نیزه ز آهن به دست | |||||
سوی پور مبتر به کین داد روی | درآمد سنان راست کرده به روی | |||||
به کم زان که مرغی زند سر در آب | ز زین کوهه بر بودش اندر شتاب | |||||
چنان از سنانش نگونسار کرد | کش از نیزه بر آهنین دار کرد | |||||
زمانی چپ و راست هر سوش برد | بیفکند و پشت و سرش کرد خرد | |||||
همی گفت کاین را بخوابید پست | که مهمان بد از باده گشتست مست | |||||
پس از خشم تن بر سپه برفکند | همه دشت دست و تن و سرفکند | |||||
بدان چرمه پوشیده چرم هژبر | چو دیوی دمان بر یکی پاره ابر | |||||
به زخم پرند آور از پشت پیل | همی معصفر تاخت بر تلّ نیل | |||||
سر خنجرش ابر خونبار بود | سنانش نهنگ یل اوبار بود | |||||
چنان چون به رشته کند مهره مرد | یلان را به نیزه همی پاره کرد | |||||
چهل پیل جنگی و سیصد سوار | به یک حمله بفکند بر خاک خوار | |||||
ز تن کرد چندان سر از کینه پخش | که شد زیر او درز خون چرمه رخش | |||||
همه دشت هندو بُد از زیر نعل | تن قیرگونشان ز خون گشته لعل | |||||
غریونده مبتر ز درد پسر | ز غم دیده پر خون و پر خاک سر | |||||
بیآمد به خون پسر کینه خواه | برآویخت با پهلوان سپاه | |||||
سپهبد برانگیخت رزمی عقاب | درآمد بدو چون درخش از شتاب | |||||
زدش بر میان راست تیغ نبرد | چنان کز کمربند یکی را دو کرد | |||||
بماندش یکی نیمه بر زین نگون | دگر نیمه بر خاک غلتان به خون | |||||
بزد نعره مهراج و بر پای خاست | ز شادی تن از کُه بیفکند خواست | |||||
ز درد جگر سر به سر هندوان | به کین سر نهادند بر پهلوان | |||||
دلاور درآمد چو غرنده میغ | دو دستی همی زد چپ و راست تیغ | |||||
دلیران ایران و زاول به هم | بکردند حمله چو شیر دژم | |||||
بپیوست رزمی گران کز سپهر | مه از بیم گم گشت و بگریخت مهر | |||||
برآمد دِه و گیر هر دو سپاه | برآمیخت با هم سپید و سیاه | |||||
پر از خشم شد مغز و پر کینه دل | ز دل خاست خون و ز خون خاست گل | |||||
سر تیغ چون خون فشان میغ شد | دل میغ پرتابش تیغ شد | |||||
بپرّید هوش زمانه ز جوش | بدرّید گوش سپهر از خروش | |||||
ز بس گرد چشم جهان تم گرفت | ز بس کشته پشت زمین خم گرفت | |||||
نبد رفته از روز نیمی فزون | که بد ز آن سیاهان دو بهره نگون | |||||
به خاک اندرون خستگان همچو مار | کشیده زبان از پی زینهار | |||||
ز بس زخم خشت و خدنگ درشت | شده پیل ماننده خارپشت | |||||
به هر سو نگون هندوی بود پست | چه افکنده بی سر چه بی پای و دست | |||||
ز تن رفته خون با گل آمیخته | چو خیک سیه باده زو ریخته | |||||
یکی باد برخاست و تاریک کرد | که آسان همی در ربود اسپ و مرد | |||||
بزد بر رخ هندوان ریگ و سنگ | نگون شد درفش دلیران ز چنگ | |||||
نهادند سر سوی بالا و شیب | گریزان و بر هم فتان از نهیب | |||||
بهو پیش شد باز خنجر به دست | همی گفت تا کی بود این شکست | |||||
هنرتان همه روز آویختن | نبینم همی جز که بگریختن | |||||
به خوان همچو شیران شتابید تیز | چو جنگ آید آهو شوید از گریز | |||||
ز گردان لشکرش هر کس که یافت | عنانش به تندی همی باز تافت | |||||
فکند از سران مر سه تن را ز پای | فرو داشت پیلان و لشکر به جای | |||||
چنین تا به شب رزم و پیکار بود | بند دست کز زخم بیکار بود | |||||
چو بنوشت شب فرش زربفت راغ | همه گنبد سبز شد پر چراغ | |||||
سپاه آرمیدند بر جای خویش | همان شب مهان را بهو خواند پیش | |||||
چنین گفت کاین بار رزمی گران | بسازید هم پشت یکدیگران | |||||
سپه پاک و پیلان همه بیش و کم | به جنگ اندر آرید فردا به هم | |||||
همینست یک رزم ماندست سخت | بکوشیم تا چیست فرجام و بخت | |||||
همه جان به یک ره به کف برنهیم | اگر کام یابیم ، اگر سر نهیم | |||||
مهان هم برین رای گشتند باز | همه شب همی رزم کردند ساز |