گرشاسپنامه/دیگر پرسش گرشاسب از سرشت جهان
ظاهر
بپرسید بازش هنرمند مرد | که یزدان جهان را سرشت از چه کرد | |||||
بهانه چه افتاد تا کرده شد | سپهر و ستاره بر آورده شد | |||||
چنین گفت این آن شناسد درست | که گیتی همو آفرید از نخست | |||||
ولیک از پدر یاد دارم سخن | که گفت این جهان گوهری بُد زبُن | |||||
که یزدان چُنان گوهر ناب کرد | گدازیدش از تفّ و جوشاب کرد | |||||
ز جوش و تفش باد و آتش فراشت | ز عکسش که بر زد ستاره نگاشت | |||||
ز موجش همه کوهها کرد و غار | زمین از کف و چرخها از بخار | |||||
ز دانا دگر سان شنیدم درست | که یزدان خرد آفرید از نخست | |||||
خرد نقطه فرمانش پرگار کرد | و زو گوهر جان پدیدار کرد | |||||
پس از جان هیولی و این گوهران | پس از گوهران چرخ و این اختران | |||||
از آغاز بُد جنبشی کافرید | که از زیر آن گرمی آمد پدید | |||||
چو آن جنبش آرام را یار شد | از آرام سردی پدیدار شد | |||||
کجا جنبش آنجاست گرمی نهفت | چو آرام را باز سردیست جفت | |||||
ز گرمی دَرِ خشکی اندر گشاد | ز سردی که برخواست ترّی بزاد | |||||
زمان تا زمان خشکی آنگاه باز | همی تاخت ترّی ز سردی فراز | |||||
چو سردی سوی خشکی آهنگ کرد | زمین آمد اینک که خشکست و سرد | |||||
دمید آتش از خشکی و تف و تاب | ز سردی و ترّی پدید آمد آب | |||||
هم از بهر ترّی که سر برفراخت | هوا گشت و هم جفت گرمی بساخت | |||||
چو این چارگوهر به ساز آمدند | دگر ره به جنبش فراز آمدند | |||||
سبک هر چه زو بُد همه شد بخار | بلندی گرفت از بَرِ هر چهار | |||||
چو شد هفت بار آن بخار از زبر | شد این هفت چرخ از بَرِ یکدگر | |||||
پس آتش ز نو جنبش انگیخت باز | وزو هفت ره شد بخار از فراز | |||||
از آن هر بخار اختری تابناک | برافروخت از چرخ یزدان پاک | |||||
ز کیوان گرفت این چنین تا به ماه | به هر چرخ در اختری جایگاه | |||||
از آن پس دگر بیکران شد بخار | ستاره برافروخت چندین هزار | |||||
مرین گوهران راچو جنبش فتاد | ز دو پهلوی چرخ برخاست باد | |||||
از آن باد گردون به گشتن گرفت | ستاره برو ره نوشتن گرفت | |||||
سپهر و ستاره به رفتار خاست | یکی سوی چپّ و دگر سوی راست | |||||
چو این چار گوهر شد آمیخته | ز هفت و ده و دو در آویخته | |||||
نخست از زمین معدنی خاست پاک | برافراخت پس رستنی سر ز خاک | |||||
پس از رستنی گونه گون جانور | پدید آمد آمیخت با خواب و خور | |||||
پسین مردم آمد که از هر چه بود | شدش بهره و بر همه برفزود | |||||
بدو خط پرگار پیوسته شد | دَرِ آفرینش همه بسته شد | |||||
نخستین خرد بود و مردم پسین | اگر راه یزدانت باید بس این | |||||
ولیک از دگر ره شناسان هند | شنیدم هم از فیلسوفان سند | |||||
که دیگر جهان است از ما نهان | که دانا همی خواندش آن جهان | |||||
جهانی فروزنده و تابناک | که جای فرشتست و جان های پاک | |||||
ز جان وز فرشته درو هر که هست | همه در نمازند و یزدان پرست | |||||
دو تا بهره ای زو و بهری به پای | دگر بهره در سجده پیش خدای | |||||
گروهی روان ها پس آن گه ز راه | بگشتند و ، دیوان شدند از گناه | |||||
از اندازه بر پای بگذاشتند | ز یزدان به هم روی برگاشتند | |||||
ستمکارگان و آن که بُد بی ستم | بر آمیخت زین هر دو بهری به هم | |||||
چو بردند از پایگه پای خویش | نگون اوفتادند از جای خویش | |||||
ز دانش بماندند وز بندگی | به مرگی رسیدند از زندگی | |||||
پس آن گه جهان داور داد گر | درایشان سرشت آن جهان دگر | |||||
چو بایست در هر گهر کار کرد | جهانی چنین نو پدیدار کرد | |||||
از آغاز کاین چار گوهر نمود | میانشان یکی جنبش انگیخت زود | |||||
دوگونست جنبش ز بن کژ و راست | همان دایره نیز از نقطه خاست | |||||
چو گردیده شد دایره آسمان | زمین ماند چون نقطه اندر میان | |||||
ز جنبش چو گردون به رفتار گشت | ز گرمیش آتش پدیدار گشت | |||||
دگر باره نو گرمیی برفزود | هوا گشت از آن آتش تیره دود | |||||
چو ترّی ز گرمیش لختی براند | گران گشت و در زیر آتش بماند | |||||
ز سردی و خشکی زمین بهره داشت | به سردیش ترّی هوا بر گماشت | |||||
پس از سردی و ترّی هر دوان | گشاد آب و گرد زمین شد روان | |||||
چو بسته شدند این گهر هر چهار | بماندند ازین چرخها در حصار | |||||
سرشت جهان پاک از آمیختن | درآمد به هر پیکر انگیختن | |||||
ازین گوهران هیچ کاری به جای | نیاید ز بُن ، تا نخواهد خدای | |||||
کز آن گوهر این دیگر آگاه نیست | به راز خداوندشان راه نیست | |||||
جهاندار کاین چار پیوسته کرد | همه زورشان با زمین بسته کرد | |||||
که تا آن روان ها که افکنده اند | درین چار گوهر پراکنده اند | |||||
همه بر زمین شان بود پرورش | برو دارد و زآن دهد شان خورش | |||||
برد شان به هر کالبد کژّ و راست | بدارد چنان کش بود کام و خواست | |||||
از آن پس به پیغمبران آگهی | دهدشان ز راه بدیّ و بهی | |||||
پس آن جان که زی روشنی یافت راه | وز ایدر شود گشته پاک از گناه | |||||
چو از خاک یزدانش گوید که خیز | به دستش دهد نامه رستخیز | |||||
به زودی شمارش گزارد تمام | بهشتش دهد جای آرام و کام | |||||
وگر تیره جانی بود زشت کیش | همان روز چون خواند ایزدش پیش | |||||
سیه روی خیزد ز شرم گناه | سوی چینود پُل نباشدش راه | |||||
ببادفره جاودان کرده بند | در آتش به دوزخ بماند نژند | |||||
خنک آن که جانش از گنه هست پاک | بماند بهشی چو خیزد ز خاک | |||||
ز من هر چه پرسیدی از کم و بیش | بگفتم ترا چون شنیدم ز پیش | |||||
هم از فیلسوفان رومی درست | شنیدم که گیتی هوا بُد نخست | |||||
فراوان کسان آن که دانشورند | بهین طبع گیتی هوا را گِرند | |||||
هوا هست ارمیده باد از نهاد | چو جنبد هوا نام گرددش باد | |||||
هر آن جانور کش دمست از هواست | به دَم جان و تن زنده و بانواست | |||||
همه تخم در کشتها گونه گون | که ناراست افتد بود سرنگون | |||||
هوا در همه زور و ساز آورد | سَرِ هر نگون زی فراز آورد | |||||
اگر چندشان ز آب خیزد پسیچ | هوا چون نباشد نرویند هیچ | |||||
ز گردون گروهی نمایند راه | که او را نشاید بُد آن جایگاه | |||||
نگوید ورا جای دانش پرست | که برجای جانست گوید چو هست | |||||
فرازش هواییست روشن دگر | سبک سخت وز هر هوا پاکتر | |||||
ز برش ار نه چیزی دگر سان بُدی | ستاده بدی وی، نه گردان بُدی | |||||
هم از باد گردان شدست این چنین | هم از باد شست ایستاده زمین | |||||
فلک و آتش و اختر تابناک | همه در هوااند استاده پاک | |||||
بدآنسان که آهنگر کارساز | فرازد دمش نزد آتش فراز | |||||
دمادم چو باد دم افتد بهم | شود آتش از باد پیچان به دم | |||||
ز گیتی هوا بُد نخستین پدید | خدای اندرو جنبشی آفرید | |||||
چو جنبید سخت آن هوای شگفت | ببد باد و ، زان باد آتش گرفت | |||||
مرآن باد را آتش افسرده کرد | ازو آب بنشاند و گسترده کرد | |||||
چو نم دار جامه که بدهیش تاب | بیفشاریش زو بپالاید آب | |||||
کف و تیرگی هر چه ز آن آب خاست | ز می گشت اینک که در زیر ماست | |||||
پس از تف آن آتش و عکس آب | برآمد بخار و ز نو داد تاب | |||||
خدای از بخارش سپهر آفرید | ز عکسش ستاره پدید آورید | |||||
ازین پس هر آنچ از کم وز فزون | ببد ، یکسر از پیش گفتم که چون |