گرشاسپنامه/دیگر پرسش گرشاسب از برهمن
ظاهر
دگر رهش پرسید گرد دلیر | که ای از خرد بر هوا گشته چیر | |||||
بدین کوه تنها نشستت چراست | چه چیزست خوردت چو پوشش گیاست | |||||
بدو گفت پیرش که سالست شست | که تا من بدین کوه دارم نشست | |||||
گیایست پوشیدن و خوردنم | سپاس کسی نیست بر گردنم | |||||
همه کار من با خدایست و بس | نه از من کسی رنجه ، نی من ز کس | |||||
و گر بی کس ام نیستم بی خدای | به تنهایی او بس مرا دلگشای | |||||
خرد نیز دارم که چون دل نژند | بمانم ، کند دردم آسان به پند | |||||
تنومند را از خورش چاره نیست | وزین بر تنومند بیغاره نیست | |||||
چو دیدی که گیتی ندارد بها | از او بس بود خورد و پوشش گیا | |||||
چه باید سوی هر خورش تاختن | شکم گور هر جانور ساختن | |||||
روان پرور ایدونکه تن پروری | به پروانه تن رنج تا کی بری | |||||
کسی کش روان شد به دانش جوان | گرش تن بمیرد ، نمیرد روان | |||||
روان هست زندانی مستنمد | تن او را چو زندان طبایع چو بند | |||||
چنانست پروردن از ناز تن | که دیوار زندان قوی داشتن | |||||
چه باید کشید اینهمه رنج و باک | به چیزی که گوهرش یک مشت خاک | |||||
دمی گرش نبود بمیرد به جای | به پی گر نجنبد ، بیفتد ز پای | |||||
هم از یک خوی خویش گردد نژند | هم از نیش یک پشه گیرد گزند | |||||
چه مهر افکنی بر تن و این جهان | که با تو نه این ماند خواهد نه آن | |||||
جهان از بد و نیک آبستنست | برون دوستست از درون دشمنست | |||||
چو باغیست پر میوه دارش چمن | به گردش نسیم خوش و نوسمن | |||||
هر آن گه که شد رام او دل به مهر | دگر سان شود یکسرش رنگ چهر | |||||
درختش بلا گردد و میوه مار | نسیمش سموم و سمن برگ خار | |||||
چه ورزیش کت ندهد از رنج بر | بمالد به پی چون بگیرد به بر | |||||
به دوری ز خویشانت آرد نُوید | نمایدت طمع و نشاند نمید | |||||
کند کوز پشتت، رخ سرخ زرد | جوانیت پیری ، درستیت درد | |||||
پس آنکو چنین با تو باشد به کین | تو او را چرا دوست داری چنین | |||||
چه نازی به دیبا و خز و سمور | که خواهد تنت را خورد کرم و مور | |||||
بسی چاره ها سازی و داوری | بری رنج تا گنج گرد آوری | |||||
سرانجام بینی شده باد رنج | به تو رنج ماند به بدخواه گنج | |||||
گرت نیک باید به هر دو سرای | سوی کردگار جهانبان گرای | |||||
سپهدار گفت از نهان و آشکار | گوا چیست بر هستی کردگار | |||||
نشانش چه سان و ستودنش چون | چه دانی سوی یکیش رهنمون | |||||
هر آن چیز کت دل بدو رهبرست | به چیزی شناسی کزو برترست | |||||
خدای از خرد برترست و روان | به چه چیز دانستن او را توان | |||||
برهمن چنین گفت کز رای پاک | همه چیزی از چرخ تا تیره خاک | |||||
به هستی یزدان سراسر گواست | گویانِ خاموشِ گوینده راست | |||||
زمین و آسمان وین همه اختران | همین درهم آویخته گوهران | |||||
پس اینها که گه زیر و گاه از برند | بگردند و هر ساعتی دیگرند | |||||
گهی نوبهار آید و گاه تیر | جوانست گیتی گهی ، گاه پیر | |||||
زمان تا زمان چرخد را کار نو | شب و روز همواره بر راه او | |||||
همان مرگ با زندگانی به هم | بد و نیک با شادمانی و غم | |||||
ازین نیست گیتی تهی یک زمان | به گردش دَرند اینهمه بی گمان | |||||
ز گردش شود گردگی آشکار | نشانست پس گرده بر گردکار | |||||
از آرام و جنبش نبد بیش چیز | همان هر دو چیز آفریدست نیز | |||||
پس آن چه نبد پیش ازین از نخست | چنان دان که هست آفریده درست | |||||
چو هستیش دیدی یکی دان و بس | دویی دور دار و دو مشنو ز کس | |||||
یکی پادشاه و برو پادشا | نشاید بُدَن هر دو فرمانروا | |||||
که ناچار آن چیره باشد گرین | کند سرکشی این بر آن و آن برین | |||||
چو باشند این هر دوان ناتوان | توانا یکی بهتر از هر دوان | |||||
دو یارست باشند یا بیش و کم | دویی هر دو را باز دارد ز هم | |||||
پس آن گه کز آن زین جدایی بود | چنین نه نشان خدایی بود | |||||
مرورا ندانی مگر هم بدوی | که راهت نماید به هر جست و جوی |