گرشاسپنامه/دیگر جزیره که آن رامنی خوانند
ظاهر
که آن جای را رامنی نام بود | یکی خوش بهشت دلارام بود | |||||
کُه و دشت او بود بر هر کنار | درختان کافور سیصد هزار | |||||
همه چون بر انگشت بفسرده شیر | وزو شاخها چون سرافکنده پیر | |||||
تو گفتی که ابری برآمد شگرف | برآن بی شُمر ژاله باید و برف | |||||
چو دست کمندافکنان روزِ کار | همه شاخها پُر ز پیچیده مار | |||||
زمین سر به سر گفتی از پیش شید | ز کافور در چادری بُد سپید | |||||
برو راه ماران شکن در شکن | چو آهخته بر برف پیچان رسن | |||||
همی یخ شد از بوی کافور خوی | برانگیخت از مغر سرمای دی | |||||
به هر شاخ کافور بر جای جای | بسی مرغ دیدند دستان سرای | |||||
از آن مرغ هر کس چنین کرد یاد | که چون آشیان کرد و خایه نهاد | |||||
شود مار تا بچه اش زآشیان | بیارد، جهد خایه تُند از میان | |||||
زند بر سر و چشم مار از ستیز | تن خویش ، تا مار گیرد گریز | |||||
پس آن مرغ تا بچه آرد برون | نهد خایه از گرد خانه درون | |||||
که تا گر دگر ره شود مار باز | نیارد بدان آشیان شد فراز | |||||
همان جای دیدند کوهی سیاه | گرفته سرش راه بر چرخ ماه | |||||
درختی گشن شاخ بر شخّ کوه | از انبوه شاخش ستاره ستوه | |||||
بلندیش با چرخ همباز بود | ستبریش بیش از چهل باز بود | |||||
زعود و ز صندل به هم ساخته | به سر برش ایوانی افراخته | |||||
دگر ره سپهدار پیروزبخت | ز ملاّح پرسید کار درخت | |||||
که بر شاخش آن کاخ بر پای چیست | چنین از بَِر آسمان جای کیست | |||||
چنین گفت کآن جای سیمرغ راست | که بر خیل مرغان همه پادشاست | |||||
هر آن مرغ کاینجاست از بیم اوی | نیارد بُد این ز آن دگر کینه جوی | |||||
به کوه اژدها و به دریا نهنگ | هر آنجا که یابد بدرّد به چنگ | |||||
چو گمراه بیند کسی روز و شب | ز بی توشگی جان رسیده به لب | |||||
از ایدر برد نزدش اندر شتاب | به چنگال میوه به منقار آب | |||||
به سوی رَهِ راست باز آردش | ز مردم کرا دید ناز آردش | |||||
پدید آمد آن مرغ هم در زمان | ازو شد چو صد رنگ فرش آسمان | |||||
چو باغی روان در هوا سر نگون | شکفته درختان درو گونه گون | |||||
چو تازان کُهی پر گل و لاله زار | زبالاش قوس قزح صد هزار | |||||
ز باد پرش موج دریا ستوه | ز بانگش گریزان دد از دشت و کوه | |||||
به منقار بگرفته یکیّ نهنگ | چهل رش فزون اژدهایی به چنگ | |||||
بر آن آشیان رفت و سر بر فراخت | تو گفتی ز دیبا یکی کِله ساخت | |||||
سپهبد فروماند خیره به جای | همی گفت ای پاک و برتر خدای | |||||
به هر کار بینا و دانا تویی | به هر آفرینش توانا تویی | |||||
تو سازیدی این هفت چرخ روان | ستاره معلق زمین در میان | |||||
جهان را گهر مایه کردی چهار | وزایشان تن جانور صد هزار | |||||
به هر پیکری نو برآری همی | بر آنسان که خواهی نگاری همی | |||||
کنی هر چه خواهی و ، کس راه راست | جز از تو نداند که چونان چراست | |||||
به کار اندرت رنج و همباز نیست | سخنهات را حرف و آواز نیست | |||||
ز مرده تن زنده آری فراز | پدید آوری مرده از زنده باز | |||||
تو دانی یکی قطره آب آفرید | که باشد درو هر دو گیتی پدید | |||||
ز خاک آن هنر هم تو پیدا کنی | کز آن جای گویا و بینا کنی | |||||
گمست آن که سوی تواش راه نیست | به دل کور هر کز تو آگاه نیست | |||||
برینسان به پرواز پرّنده کوه | تو کردی کزو خشک و تر را ستوه | |||||
نشیمنش را زابر بگذاشتی | به صد رنگ پیکرش بنگاشتی | |||||
همیدون نیایش کنان گشت باز | همی گشت با هر که بُد سرفراز | |||||
ز کافور و عنبر کجا یافتند | ببردند هر چند برتافتند | |||||
وز آن جای رفتند زی هر دو زور | جزیری سزاوار شادی و سور |