گرشاسپنامه/دیدن گرشاسب بر همن رومی را و پرسیدن ازو
ظاهر
سپهدار از آنجا بشد با گروه | همی آب جست اندر ان گرد کوه | |||||
چو آمد بیابان یکی کازه دید | روان آب و مَرغی خوش و تازه دید | |||||
در آن سابه بنشست و شد ز آب سیر | سر وتن بشست و بر آسود دیر | |||||
برهمن یکی پیرخمّیده پشت | برآمد ز کازه عصایی به مشت | |||||
ز پیریش لاله شده کاه برگ | ز بس عمرش از وی سته مانده مرگ | |||||
به نزد سپهدار بنشست شاد | به رومی زبان آفرین کرد یاد | |||||
پژوهش کنان پهلوان بلند | چه مردی بدو گفت و سال تو چند | |||||
تو تنها کست جفت و فرزند نی | پرستنده و خویش و پیوند نی | |||||
از این کوه بی بر چه داری به دست | چه خوشیت کایدر گزیدی نشست | |||||
بدو گفت سالم به نهصد رسید | دلم بودن از گیتی ایدر گزید | |||||
دل آنجا گراید که کامش رواست | خوش آنجاست گیتی که دل راهواست | |||||
بود جغد خرم به ویران زشت | چو بلبل به خوش باغ اردی بهشت | |||||
شب و روزم ایزد پرستیت راه | نشست این که و، خورد و پوشش گیاه | |||||
گر از آدمی نیست خویشم کسی | دگر خویش و پیوند دارم بسی | |||||
خرد هست مادر مرا هش پدر | دل پاک هم جفت و دانش پسر | |||||
هنر خال و شایسته فرهنگ عم | ره داد ودین دو برادر به هم | |||||
هوا و حسد هر دوام بنده اند | همان خشم و آزم پرستنده اند | |||||
بر این گونه ام بندگان اند و خویش | که کس ناردم هر گز آزار پیش | |||||
نی ام نیز تنها اگر بی کسم | که با من خدایست و یار او بسم | |||||
جهان را پرستی تو این نارواست | پرستش خدای جهان را سزاست | |||||
جهان جان گزایست و او جانفزای | جهان گم کنندست و او رهنمای | |||||
جهان جفت غم دارد او جانفزای | جهان عمر کوته کند او دراز | |||||
اگر چه دشمن ترا نیست کس | جهان دشمن آشکارست بس | |||||
شد آگه جهان پهلوان ز آن سخن | که فرزانه رأیست پیر کهن | |||||
همی خواست تا بنگرد راه راست | کش اندر سخن پایگه تا کجاست | |||||
بدو گفت کآی گنج فرهنگ و هوش | نه نیکو بود مرد دانا خموش | |||||
هر آن کاو نکو رای و دانا بود | نه زیبا بود گر نه گویا بود | |||||
چه مردم که گویا ندارد زبان | چه آراسته پیکر بی روان | |||||
نکو مرد از گفت خوبست و خوی | چو شاخ از گل و میوه باشد نکوی | |||||
کرا سوی دانش بود دسترس | ورا پایه تا دانش اوست بس | |||||
هرآن کس که نادان و بی رآی و بن | نه در کار او سود و نی در سخن | |||||
درختیش دان خشک بی برگ و بر | که جز سوختن را نشاید دگر | |||||
بود مرد دانا درخت بهشت | مرو را خرد بیخ و پاکی سرشت | |||||
برش گونه گون دانش بی شمار | که چندشچنی کم نگرددز بار | |||||
ز دانا سزد پرسش و جست و جوی | کسی کاو نداند نپرسند ازاوی | |||||
نخستین سخنت از خرد بد کنون | بگو تاخرد چیستزی رهنمون | |||||
چنین پاسخ آراست داننده پیر | که روخ ازخرد گشت دانش پذیر | |||||
تن ما جهانیست کوچک روان | ورا پادشا این گرانمایه جان | |||||
بجانست این تن ستاده به پای | چنان کاین جهان از توانا خدای | |||||
برون و اندرونش به دانش رهست | ز هرچ آن بود در جهان آگهست | |||||
روانش یکی نام و جان دیگرست | ولیکن درست او یکی گوهرست | |||||
نه جانست این گوهر و نه روان | که از بن خداوند اینست و آن | |||||
ولیکن چو دانستی اش راه راست | روان گرش خوانی وگرجان، رواست | |||||
کنیفیست این تن که با رنگ و بوی | بدو هر چه بدهی بگنداند اوی | |||||
دراو جان ما چون یکی مستمند | میان کنیفی به زندان و بند | |||||
ندارد ز بن دادگر پادشا | کسی بی گنه را به زندان روا | |||||
پس اینجان ما هست کرده ز پیش | کز اینسان به بندست در جسم خویش | |||||
دگر دشمنان اندش از گونه گون | فراوان ز بیرون تن و اندرون | |||||
چه گرما و سرما از اندازه بیش | چه بدخورنیها نه برجای خویش | |||||
درون تنش هم بسی دشمن اند | چه آنچ از وی آمد چه آنچ از تن اند | |||||
ز تن ساز طبعش شدن بی نوا | ازو خشم و حجت() و رشک و هوا | |||||
دگر درد و بیماری گونه گون | چه مرگ و چه غمها ز دانش فزون | |||||
وی افتاده تنها درین بند تنگ | ز هر روی چندیش دشمن به جنگ | |||||
گهش جنگ ساز این و آگاه آن دگر | میان اندرو با همه چاره گر | |||||
سرانجام هم گردد از جنگ سیر | بر او دشمنانش بباشند چیر |