گرشاسپنامه/در نکوهیدن جهان گوید
ظاهر
جهان ای شگفتی به مردم نکوست | چو بینی همه درد مردم از وست | |||||
یکی پنج روزه بهشتست زشت | چه نازی به این پنج روزه بهشت | |||||
ستاننده چابک رباییست زود | که نتوان ستد باز هرچ او ربود | |||||
سراییست بر وی گشاده دو در | یکی آمدن را شدن ، زآن به در | |||||
نه آن کآید ایدر بماند دراز | نه آنرا که رفت آمدن هست باز | |||||
چو خوانیست بر ره که هرکس زپیش | شود زود چون خورد از وبهر خویش | |||||
بتی هست گویا میانش اهرمن | فریبنده دل ها به شیرین سخن | |||||
هرآنکش پرستد بود بت پرست | چه با او چه با دیو دارد نشست | |||||
چه چابوک دستست بازی سگال | که در پرده داند نمودن خیال | |||||
دو پرده بر این گنبد لاجورد | ببندد همی گه سیه گاه زرد | |||||
به بازی همین زین دو پرده برون | خیال آرد از جانور گونه گون | |||||
بتی شد تنش از رشک و جانش ز آز | دو دست از امید و دو پای از نیاز | |||||
دل از بی وفایی و طبع از نهیب | رخان از شکست و زبان از فریب | |||||
دو گونه همی دم زند سال و ماه | یکی دم سپید و یکی دم سیاه | |||||
بر این هر دو دم کاو برآرد همی | یکایک دم ما شمارد همی | |||||
اگر سالیان از هزاران فزون | دراو خرمی ها کنی گونه گون | |||||
به باغی دو در ماند ار بنگری | کز این در درآیی ، وزان بگذری | |||||
بر او جز نکوهش سزاوار نیست | که آنک آفریدش سبکبار نیست | |||||
کنون چون شنیدی بدو دل مبند | و گر دل ببندی شوی درگزند |