گرشاسپنامه/در مولود پسر جمشید گوید
ظاهر
چو گلرخ به پایان نُه بُرد ماه | نهانی ستاره جدا شد ز ماه | |||||
پسر زاد یکی که گفتیش مهر | فرود آمد اندر کنار از سپهر | |||||
به خوبی پریّ و ، به پاکی هنر | به پیکر سروش و ، به چهره پدر | |||||
دل و جان جم گشت ازو شادکام | نهاد آن دلفروز را تور نام | |||||
شه زابلش پور خواندی همی | ز شادی برو جان فشاندی همی | |||||
چو بالید و سالش ده و پنج شد | بزرگی و فرهنگ را گنج شد | |||||
چنان شد بر اورنگ خوبی و زیب | که شد هر کس از دیدنش ناشکیب | |||||
نگار جم آنکو به هر جایگاه | بدیدیّ و زی تور کردی نگاه | |||||
همی گفت کاین تور فرزند اوست | ازو زاد زیرا همانند اوست | |||||
اگرچند پنهان کند مرد راز | پدید آردش روزگار دراز | |||||
سخن کان گذشت از زبان دو تن | پراکنده شد بر سر انجمن | |||||
بشد فاش احوال شاه جهان | به پیش مِهان و به پیش کِهان | |||||
چو بشنید زابل شه این گفتگوی | به جم گفت هان چارهٔ خویش جوی | |||||
گر آن مار کتف اهرمن چهره مرد | بداند، برآرد ز من وز تو گرد | |||||
سر من ز بهر تو از پیش گیر | غم من مخور تو سر خویش گیر | |||||
همی تا بود جان، توان یافت چیز | چو جان شد ، نیر زد جهان یک پشیز | |||||
برآراست جم زود راه گریغ | شبی جُست تاریک و دارنده میغ | |||||
شبی همچون بر روی دیو سیاه | فشانده دم و دود دود دوزخ گناه | |||||
نگفت ایچ کس را وزان بوم زود | به هندوستان رفت و یک چند بود | |||||
وزانجا سوی مرز چین برکشید | شنیدست هرکس کزان پس چه دید | |||||
چنین آمد از گفتهٔ باستان | وز آن کآ گه از راز این داستان | |||||
که ضحاک ناگه گرفتش به چین | به ارّه به دو نیم کردش به کین | |||||
ز کشتنش چون یافت جفت آگهی | کمان گشتش از درد سرو سهی | |||||
گرفتش سمن چین و پولاد جوش | دو بادام اشک و دو مرجان خروش | |||||
به پیلسته سنبل همی دسته کرد | به دُر باز پیلسته را خسته کرد | |||||
به یک ماه چون یک شبه ماه شد | کُه سیم رنگش کم از کاه شد | |||||
شب و روز بی خواب و خور زیستی | زمانی نبودی که نگریستی | |||||
سرانجام مر خویشتن را به زهر | بکشت از پی جفت و بیداد دهر | |||||
جهان چهاره سازیست بی ترس و باک | به جان بردن ماستش چاره پاک | |||||
یکی چاره هزمان نماید همی | بدان چاره مان جان رباید همی | |||||
یکی را به زخم ار به رنج و نیاز | یکی را به زهر ار به درد و گداز | |||||
نه ماراست بر چارهٔ او بسیچ | نه او راست از جان ما باک هیچ |