گرشاسپنامه/در مردانگی گرشاسب گوید
ظاهر
ز کردار گرشاسب اندر جهان | یکی نامه بُد یادگار از مهان | |||||
پر از دانش و پند آموزگار | هم از راز چرخ و هم از روزگار | |||||
ز فرهنگ و نیرنگ و داد و ستم | ز خوبّی و زشتیّ و شادّی و غم | |||||
ز نخجیر و گردنفرازی و رزم | ز مهر دل وکین و شادی و بزم | |||||
که چون خوانی از هر دری اندکی | بسی دانش افزاید از هر یکی | |||||
ز رستم سخن چند خواهی شنود | گمانی که چون او به مردی نبود | |||||
اگر رزم گرشاسب یاد آوری | همه رزم رستم به باد آوری | |||||
همان بود رستم که دیو نژند | ببردش به ابر و به دریا فکند | |||||
سُته شد ز هومان به گرز گران | زدش دشتبانی به مازندران | |||||
زبون کردش اسپندیار دلیر | به کشتیش آورد سهراب زیر | |||||
سپهدار گرشاسب تا زنده بود | نه کردش زبون کس ، نه افکنده بود | |||||
به هند و به روم و به چین از نبرد | بکرد آنچه دستان و رستم نکرد | |||||
نه ببر و نه گرگ آمد از وی رها | نه شیر و نه دیو و نه نر اژدها | |||||
به جنگ ار سوار ار پیاده بدی | جهان از یلان دشت ساده بدی | |||||
سپردی به هنگام که مال میل() | فکندی به کشتی و کوپال پیل | |||||
به شهنامه فردوسی نغزگوی | که از پیش گویندگان برد گوی | |||||
بسی یاد رزم یلان کرده بود | ازین داستان یاد ناورده بود | |||||
نهالی بُد این رُسته هم زان درخت | شده خشک و بی بار و پژمرده سخت | |||||
من اکنون ز طبعم بهار آورم | مراین شاخ نو را به بار آورم | |||||
به باد هنر گل کفانم بر اوی | ز ابر سخن دُر فشانم بر اوی | |||||
برش میوهٔ دانش آرم برون | کنم آفرین شهنشه فزون | |||||
بسازم یکی بوستان چون بهشت | که خندد ز خوشی چو اردیبهشت | |||||
گلش سربه سر درّ گویا بود | درخت و گیا مشک بویا بود | |||||
بتستانی آرایم از خوش سخن | که هرگز نگارش نگردد کهن | |||||
بتش از خردزاده و جان پاک | ز دانش سرشته نه از آب و خاک | |||||
ببافم یکی دیبهٔ شاهوار | ز معنیش رنگ و ز دانش نگار | |||||
ز جان آورم تار و پودش فراز | کنم خسروی را برو بر طراز | |||||
مرا جز سخن ساختن کار نیست | سخن هست لیکن خریدار نیست | |||||
ز رادان همی شاه ماندست و بس | خریدار از او بهترم نیست کس | |||||
که همواره من بنده را شاد داشت | سرم را زهم پیشگان بر فراشت | |||||
دبیر وی آورد زی من پیام | گزین دهخدا لولوی نیکنام | |||||
که گوید همی شاه فرهنگ جوی | به نام من این نامه را بازگوی | |||||
اگر زانکه فردوسی این را نگفت | تو با گفتهٔ خویش گردانش جفت | |||||
دو گویا چنین خواست تا شد ز طوس | چنان شد نگویی تو باشد فسوس | |||||
کنون گر سپهرم نسازد کمین | بگویم به فرمان شاهِ زمین | |||||
کز او نام را خوب کاری بود | ز من در جهان یادگاری بود | |||||
ز بهتر سخن نیست پاینده تر | وز او خوشتر و دل فزاینده تر | |||||
سخن همچو جان ز آن نگردد کهن | که فرزند جانست شیرین سخن |