گرشاسپنامه/در مذهب فلاسفه گوید
ظاهر
جدا فیلسوفند دیگر گروه | جهان از ستیهندگیشان ستوه | |||||
که گویند کاین گیتی ایدون به پای | همیشه بدو نیز باشد به جای | |||||
گمانشان چنینست در گفت خویش | بر آن کاین جهان بُد همیشه ز پیش | |||||
که بر ایزد این گفت نتوان به نیز | که بُد پادشا و نبدش ایچ چیز | |||||
بکرد آن گه ایدون جهانی شگفت | که تا پادشا شد بزرگی گرفت | |||||
چنان بُد که همواره بد پادشا | ازو پادشایی نباشد جدا | |||||
ره من همینست و گفتار من | ولیکن جزاینست دیدار من | |||||
بَرِ من جهان است دیگر یکی | که هست این جهان نزد آن اندکی | |||||
از آنجاست افتادن جان ما | درین تیره گیتی که زندان ما | |||||
جهان چار طبع و ستارست و چرخ | پس اینان ز دانش ندارند برخ | |||||
نه گویا ، نه بینا ، نه دانشورند | نه جفت خرد، نز هنر رهبرند | |||||
ز یکسو بود جنبش طبع راست | چنان جنبد این جان که او را هواست | |||||
مرین جان ما را گهر دیگرست | که بینا و گویا و دانشورست | |||||
پس او نیست از گوهر این جهان | دگر جایگاهست او را نهان | |||||
از آن سان که بُد پیش گشته شدست | درین طبع گیتی سرشته شدست | |||||
خورا هر چه بینی تو از کم و بیش | کند همچو خود هر یکی خورد خویش | |||||
اگر جانور صد بود گونه گون | ز یک چیزشان خورد نبود فزون | |||||
خورند آن یکی چیز را تن به تن | کند هر یک از خورده چون خویشتن | |||||
خورد رستنی از زمین آب و خاک | کند همچو خود هر چه را خورد پاک | |||||
گیا را گیاخوار چون خورد کرد | کند باز چون خویشتن هر چه خورد | |||||
خورد مر گیاخوار را آدمی | درآردش در پیکر مردمی | |||||
ز خاک سیه تا به مردم فراز | رسد پایه پایه همی تا فراز | |||||
مرین پایها را گذارد همی | برآنسان که یزدانش دارد همی | |||||
گرفتار ماندست در کار خویش | رسیده به پاداش کردار خویش | |||||
ولیکن چو افتاده شد در زمی | نخستین بود پایه رستمی | |||||
نگون باشد آنجا به خاک اندرون | که هر رستنی می برد سرنگون | |||||
چو اندر گیاخوار پیدا شود | معلق سرش سوی پهنا شود | |||||
چو در مردم آید پدیدار باز | شود زین دو پستی سرش برفراز | |||||
وز آن پس بر از آدمی پایه نیست | که در جانور بیش ازین مایه نیست | |||||
چو آمد درین پیکر و راست خاست | به ایزد رسد گر بود پاک و راست | |||||
به داد و به دین راند آیین و راه | هم ایزد شناسد بداند آله | |||||
هم آگاه گردد که چون بُد نخست | بهشت برین جای یابد درست | |||||
ور از دین بود دور و ناخوب کار | به دوزخ بود جاودان پایدار | |||||
درین ره سخن هست دیگر نهفت | ولیکن فزون زین نشایدش گفت | |||||
اگر خواهی آن جست باید بسی | مگر اوفتد کت نماید کسی | |||||
ز من هر چه پرسیدی از کمّ و بیش | بگفتم ترا چون شنیدم ز پیش | |||||
اگر چند دانش بَر ما بسست | خداوند داناتر از هر کسست | |||||
تو گر چند بسیار دانی سخن | همان بیشتر کش ندانی ز بن | |||||
همه دانشی با خدایست و بس | نداند نهانش جزو هیچکس |