گرشاسپنامه/در صفت طبایع چهارگانه گوید
ظاهر
گهر های گیتی به کار اندرند | ز گردون به گردان حصار اندراند | |||||
به تقدیر یزدان شده کارگر | چو زنجیر پیوسته در یکدگر | |||||
پهارند لیکن همی زین چهار | نگار آید از گونه گون صد هزار | |||||
به هر یک درون از هنر دستبرد | پدیدست چندانکه نتوان شمرد | |||||
ولیکن چو کردی خرد رهنمون | ستایش زمین راست زیشان فزون | |||||
ره روزی از آسمان اندراست | ولیکن زمین راه او را درست | |||||
شب از سایهٔ اوست کز هر کران | ببینی از بر سپهر اختران | |||||
بزرگان و پیغمبران خدای | همه بر زمین داشتند جای | |||||
هرآن صحف کز ایزد آورده اند | بر او بود هر دین که گسترده اند | |||||
هم از آب و آتش هم از باد نیز | به دل بر زمین راست تا رستخیز | |||||
زمینست چون مادر مهرجوی | همه رستنی ها چو پستان اوی | |||||
بچه گونه گون خلق چندین هزار | که شان پروراند همی در کنار | |||||
زمین جای آرام هر آدمیست | همان خانه کردگار از زمینست | |||||
بساط خدایست هرکه به راز | بر او شد، توان نزد یزدان فراز | |||||
همو قبلهٔ هر فرشته است راست | بدان کز گلش بود چو آدم که خاست | |||||
گهرهای کانی وی آرد همی | جهان هم بدو نیز دارد همی | |||||
زمینست هر جانور را پناه | تن زنده و مرده را جایگاه | |||||
همو بردبارست کز هر کسی | کشد بار اگر چند بارش بسی | |||||
زمین آمد از اختران بهره مند | هم از هر سه ارکان ط چرخ بلند | |||||
همو عرصه گاهیست شیب و فراز | معلق جهانبانش گسترده باز | |||||
ز هر گونه نو جانور صد هزار | کند عرض یزدان درین عرصه راز | |||||
چو جای نمازست گشتست پست | همه در نماز از برش هرچه هست | |||||
از و راست مردم دو تا چارپای | نگون رستنی که نشسته به جای | |||||
همان اختران از فلک همچنین | همه سا جدانند سر بر زمین | |||||
هوا و آتش و آب هریک جداست | زمین هر چهارند یکجای راست | |||||
نیابی نشان وی از هر سه شان | و زیشان در او بازیابی نشان | |||||
زمین را به بخشنگی یار نیست | چنان نیز دارنده زنهار نیست | |||||
گر از تخم هر چش دهی زینهار | یکی را بدل باز یابی هزار | |||||
چو خوانیست کآرد بر او هر زمان | بی اندازه مردم همی میهمان | |||||
نه هرگز خورشهاش بّرد ز هم | نه مهمانش را گردد انبوه کم | |||||
زمین قبلهٔ نامور مصطفی است | از او روی برگاشتن نارواست | |||||
گر آتش به آمد بر مغ چه باک | از آتش بد ابلیس و آدم زخاک | |||||
ببین زین دو تن به کدامین کسست | همان زین دو بهتر نشان این بسست | |||||
زمینست گنج خدای جهان | همان از زمینست فخر شهان | |||||
پرستنده او مه و آفتاب | همیدون فلک زآتش و باد و آب | |||||
رهی وار گردش دوان کم وبیش | چو شاهی وی آرمیده بر جای خویش | |||||
همیدون تموز و دی اش چاکرست | بهارش مشاطه خزان زرگرست | |||||
ز زرّ و گهر این نثار آورد | ز دیبا همی آن نگار آورد | |||||
یکی زر بفتش دهد خسروی | یکی شارها بافدش هندوی | |||||
همش عاشقست ابر با درد و رشک | کش از دیده هزمان بشوید به اشک | |||||
گهی ساقی و کاردانش بود | گهی چتر و گه سایبانش بود | |||||
زمین چونش مردم نباشد گمست | زمین را پرستنده هم مردمست | |||||
خور و پوشش تنش را زوست چیز | هم ایزد از او آفریدست نیز | |||||
همی از زمین باشد آمیختن | وز او بود خواهد برانگیختن | |||||
ازین چار ارکان که داری بنام | ببین کاین هنرها جز او را کدام |