گرشاسپنامه/در صفت جان و تن گوید
ظاهر
چنین دان که جان برترین گوهر است | نه زین گیتی از گیتی دیگرست | |||||
درفشنده شمعیست این جان پاک | فتاده درین ژرف جای مغاک | |||||
یکی نور بنیاد تابندگی | پدید آر بیداری و زندگی | |||||
نه آرام جوی و نه جنبش پذیر | نه از جای بیرون و نه جای گیر | |||||
سپهر و زمین بستهٔ بند اوست | جهان ایستاده به پیوند اوست | |||||
نهان از نگارست لیک آشکار | همی برگرد گونه گونه نگار | |||||
کند در نهان هرچه رأی آیدش | رسد بی زمان هرکجا شایدش | |||||
ببیندت و دیدن ورا روی نیست | کشد کوه و همسنگ یک موی نیست | |||||
تن او را به کردار جامه است راست | که گر بفکند ور بپوشد رواست | |||||
به جان بین گرامی تن خویشتن | چو جامه که باشد گرامی به تن | |||||
تنت خانه ای دان به باغی درون | چراغش روان زندگانی ستون | |||||
فروهشته زین خانه زنجیر چار | چراغ اندر او بسته قندیل وار | |||||
هر آن گه که زنجیر شد سست بند | زهر گوشه ناگه بخیزد گزند | |||||
شود خانه ویران و پژمرده باغ | بیفتد ستون و بمیرد چراغ | |||||
از آن پس چو پیکر به گوهر سپرد | همان پیشش آید کز ایدر ببرد | |||||
چو دریاست گیتی تن او را کنار | بر این ژرف دریاست جان را گذار | |||||
به رفتن رهش نیست زی جای خویش | مگر کشتی و توشه سازد ز پیش | |||||
تو کشتیش دین و دهش توشه دان | ره راست باد و خرد بادبان | |||||
و گرنه بدان سر نداند رسید | در این ژرف دریا شود ناپدید | |||||
گرت جان گرامیست پس داد کن | ز یزدان و پادافرهش یاد کن | |||||
ز تو هرچه نتوانی ایزد نخواست | تو آن کن که فرمودت از راه راست | |||||
مپندار جان را که گردد نچیز | که هرگز نچیز او نگردد بنیز | |||||
تباهی به چیزی رسد ناگزیر | که باشد به گوهر تباهی پذیر | |||||
سخنگوی جان جاودان بودنیست | نه گیرد تباهی نه فرسودنیست | |||||
از این دو برون نیستش سرنبشت | اگر دوزخ جاودان گر بهشت |