گرشاسپنامه/در ستایش مردم گوید
ظاهر
کنون زین پس از مردم آرم سخن | که گیتی تمام اوست ز آغاز وبن | |||||
به گیتی درون جانور گو نه گون | بسند از گمان وز شمردن فزون | |||||
ولیک از همه مردم آمد پسند | که مردم گشادست و ایشان به بند | |||||
خرد جانور به ز مردم ندید | که مردم تواند به یزدان رسید | |||||
زمین ایزد از مردم آراستست | جهان کردن از بهر او خواستست | |||||
به مردم فرستاد پیغام خویش | زگیتی ورا خواند هم نام خویش | |||||
بدو داد شاهی ز روی هنر | بدین بیکران گونه گون جانور | |||||
که گر کشتن ار کارش آید هوا | بدیشان کند هرچه باشد روا | |||||
ز مردم بدان راستی خواستست | که هر جانور کژ و او راستست | |||||
همه نیکوی ها به مردم نکوست | ز یزدان تمام آفرینش بدوست | |||||
سپهریست نو پرستاره بپای | جهانیست کوچک رونده ز جای | |||||
چو گنجیست در خوبتر پیکری | درو ایزدی گوهر از هر دری | |||||
مرین گنج را هرکه یابد کلید | در راز یزدانش آید پدید | |||||
ببیند ز اندک سرشت آب و خاک | دو گیتی نگاریده یزدان پاک | |||||
یکی دیدنی روی و فرسودنی | نهان دیگر و جاودان بودنی | |||||
دلت را همی گر شگفت آید این | به چشم خرد خویشتن را ببین | |||||
تنت آینه ساز و هر دو جهان | ببین اندر و آشکار و نهان | |||||
هر آلت که باید بدادست نیز | بهانه بر ایزد نماندست چیز | |||||
یکی موی از این کم نباید همی | وگر باشد افزون نشاید همی | |||||
گر از ما بدی خواهش آراستن | که دانستی از وی چنین خواستن | |||||
بر آن آفرین کن که این کار اوست | نکوتر ز هرچیز کردار اوست | |||||
ببین وبدان کز کجا آمدی | کجا رفت باید چو ز ایدر شدی | |||||
چرا این پیام و نشان از خدای | چه بایست چندین ره رهنمای | |||||
همه با توست ار بجوییش باز | نباید کسی تا گشایدت راز | |||||
ازین بیش چیزی نیارمت گفت | بس این گر دلت با خرد هست جفت |