گرشاسپنامه/در ستایش شاه بودلف گوید
ظاهر
کنون ز ابر دریای معنی گهر | ببارم ، گل دانش آرم به بر | |||||
فزایم ز جان آفرین شاه را | که زیباست مر خسروی گاه را | |||||
شه ارمن و پشت ایرانیان | مه تازیان ، تاج شیبانیان | |||||
ملک بودلف شهریار زمین | جهاندار ارّانی پاک دین | |||||
بزرگی که با آسمان همبرست | ز تخم براهیم پیغمبرست | |||||
فروغست رایش دل و دیده را | پناهست دادش ستمدیده را | |||||
نبشتست بخت از پی کام خویش | به دیوان فرهنگ او نام خویش | |||||
به فرّش توان رفت بر مشتری | به نامش توان بست دیو و پری | |||||
تن و همتش را سرانجام برست() | که آنجا که ساقش زحل را سرست | |||||
به صد لشکر اندر گه رزم و نام | نپرسید باید ز کس کاو کدام | |||||
چنو دست زی تیغ و ترکش کشید | که یارد به نزدیک تیغش چخید | |||||
اگر خشتی از دستش افتد به روم | شوندش رهی هر کز آن مرز و بوم | |||||
برد سهم او دل ز غران هژبر | کند گرد او خشک باران در ابر | |||||
به دریا بسوزد ز تف خیزران | چنو زد نوند سبک خیز ران | |||||
اگر بابت روم کین آورد | به شمشیر بت را به دین آورد | |||||
جهان را اگر بنده خواند ز پیش | ز بهرش کند حلقه در گوش خویش | |||||
ز گردون چنان کرد جاهش گذار | کز او نیست برتر به جز کردگار | |||||
فرستست خشتش به گاه پیام | نبردش نویدست و کشتن خرام | |||||
عقابیست تیرش که در مغز و ترگ | بچه فتح باشد ورا خایه مرگ | |||||
سپه را که چون او سپه کش بود | چه پیش آب دریا ، چه آتش بود | |||||
زمینی که شد جای ناورد اوی | کند سرمه در دیده مه گرد اوی | |||||
برون از پی دینش پیکار نیست | برون از غراش ایچ کردار نیست | |||||
چلیپاپرستان رومی گروه | چنانند از او وز سپاهش ستوه | |||||
بدارند روز و شب از بس هراس | به هر کوه دیده ، به هر دیر پاس | |||||
ستون سپهر روان رأی اوست | سر تخت بخوان جوان جای اوست | |||||
چنانست دادش که ایمن به ناز | بخسبد همی کبک درپّر باز | |||||
شود در یکی روزه ده بار بیش | به پرسیدن گرگ بیمار میش | |||||
چو خواهندگان دید شادی کند | فزون زان که خواهند رادی کند | |||||
دو دستش تو گویی گه کین و مهر | یکی هست دریا و دیگر سپهر | |||||
درین موجها گوهر و جود نم | در آن ماه تیغ و ستاره درم | |||||
کز آن گوهر و زر که را داد پیش | به یک ره گر آری از و کم و بیش | |||||
بدین کرد شاید نهان آفتاب | بدان شاید انباشت دریا و آب | |||||
که را راند خشمش فتد در گداز | که را خواند جودش برست از نیاز | |||||
چنو تاج و اورنگ را شاه نیست | جز او چرخ فرهنگ را ماه نیست | |||||
ز هر افسری برتر ست افسرش | ز هر گوهری پاکتر گوهرش | |||||
هماییست مر چرخ را فّر اوی | که شاهی دهد سایهٔ پّر اوی | |||||
به چوگان چو برداشت گوی زرنگ | ز بیمش بگردد رخ مه زرنگ | |||||
کمندش چو از شست گردد رها | تو گویی که برداشت ابر اژدها | |||||
ز هامون شب تیره بر چرخ تیر | کند رشته در چشم سوزن به تیر | |||||
چو مالد به زه گوشهای کمان | بمالد به کین گوش گشت زمان | |||||
به باد تک اسپش به خاور زمین | کند غرق کشتی به دریای چین | |||||
تف تیغش از هند شب کرد بوم() | کند باز قنذیل رهبان به روم | |||||
نه کس را بود فرّه و جود او | نه فرزند چون میر محمود او | |||||
شهی مایهٔ شاهی و سروری | بزرگی ز گوهر به هر گوهری | |||||
گرد زیب از او نامداری همی | دهد بوی از او شهریاری همی | |||||
دل اختر از جان هوا جوی اوست | زبان زمانه ثناگوی اوست | |||||
سخنهاش درّست و دانش سرشت | خبرهاش هریک چراغ بهشت | |||||
چو خرسند بد خوب کاری کند | چو خشم آیدش بردباری کند | |||||
به نیزه مه آرد ز گردون فرود | به ناوک به کیوان فرستد درود | |||||
ز دریا کند در تف تیغ میغ | ز باران خونین کند میغ تیغ | |||||
روا باشد این شاه را ماه تخت | که فرزند دارد چنان نیکبخت | |||||
برادرش چون ماه آن پاکزاد | براهیم بن صفر با فر و داد | |||||
پناه جهان خسرو ارجمند | دل گیتی امید تخت بلند | |||||
بزرگی که اختر گه مهر و خشم | به فرمان او دارد از چرخ چشم | |||||
بهی در خور تخت او روز بار | زهی از در بخت او روزگار | |||||
ز شمشیر او لعل جای کمین | بریزد ز کف زر به روی زمین | |||||
سزد گر کشد بر مه این شاه سر | که زینسان برادر وز آنسان پسر | |||||
نه زین شاه به در خورگاه بود | نه کس را به گیتی چنان شاه بود | |||||
نبینی ز خواهنده و میهمان | تهی بارگاه ورا یک زمان | |||||
همی هرکه جایی فتد در نیاز | بدین درگه آیند تازان فراز | |||||
رسد هر که آید هم اندر شتاب | به خوان و می و خلعت و جاه و آب | |||||
نه کس زین شهنشاه دل خسته شد | به بر هیچ مهمان درش بسته شد | |||||
هر آن کز غم جان و بیم گناه | به زنهار این خانه گیرد پناه | |||||
ز بدخواه ایمن شود وز ستم | چو از چنگ یوز آهو اندر حرم | |||||
اگر داد باید شهی هرچه هست | دهد این شه و ندهد او را ز دست | |||||
چنین باد تا جاودان نام او | مگر داد چرخ از ره کام او | |||||
همی تا بماند زمان و زمین | به فرمانش بادا هم آن و هم این | |||||
تن زندگانیش چون کدخدای | سلب روز و شب وین جهانش سرای | |||||
ز بالای تابنده ماه افسرش | ز پهنای گیتی فزون کشورش | |||||
جهان خرم از فر و اورند اوی | هم از میر محمود فرزند اوی |