گرشاسپنامه/در ستایش دین گوید
ظاهر
دل از دین نشاید که ویران بود | که ویران زمین جای دیوان بود | |||||
نگه دار دین آشکار و نهان | که دین است بنیان هر دو جهان | |||||
پناه روانست دین و نهاد | کلید بهشت و ترازوی داد | |||||
در رستگاری ورا از خدای | ره توبه و توشهٔ آن سرای | |||||
ز دیو ایمنی وز فرشته نوید | ز دورخ گذار و به فردوس امید | |||||
رهانندهٔ روز شمار از گداز | دهنده به پول چینود جواز | |||||
چراغیست در پیش چشم خرد | که دل ره به نورش به یزدان برد | |||||
روانراست نو حله ای از بهشت | که هرگز نه فرسوده گردد نه زشت | |||||
ره دین گرد هرکه دانا بود | به دهر آن گراید که کانا بود | |||||
جهان را نه بهر بیهده کرده اند | ترا نز پی بازی آورده اند | |||||
سخن های ایزد نباشد گزاف | ره دهریان دور بفکن ملاف | |||||
بدان کز چه بُد کاین جهان آفرید | همان چون شب و روز کردش پدید | |||||
چرا باز تیره کند ماه وتیر | زمین در نوردد چو نامه دبیر | |||||
دم صور بشناس و انگیختن | روان ها به تن ها برآمیختن | |||||
همان کشتن مرگ روز شمار | زمین را که سازد به دل کردگار | |||||
زمان چیست بنگر چرا سال گشت | الف نقطه چون بود و چون دال گشت | |||||
تن و جان چرا سازگار آمدند | چه افاتد تا هر دو یار آمدند | |||||
همه هست در دین و زینسان بسست | ولیک آگه از کارشان کو کسست | |||||
اگر کژ و گر راست پوینده اند | همه کس ره راست جوینده اند | |||||
ولیکن درست آوریدن بجای | مر آن را نماید که خواهد خدای | |||||
ره دین بپای آر خود چون سزاست | که گیتی به دین آفرید ست راست | |||||
همه گیتی از دیو پر لشکرند | ستمکاره تر هر یک از دیگرند | |||||
اگر نیستی بندشان داد و دین | ربودی همی این از آن آن ازین | |||||
به یزدان بدین ره توان یافتن | که کفرست از و روی تافتن | |||||
بد ونیک را هر دو پاداشنست | خنک آنک جانش از خرد روشنست | |||||
ازین پس پیمبر نباشد دگر | به آخر زمان مهدی آید به در | |||||
بگیرد خط و نامهٔ کردگار | کند راز پیغمبران آشکار | |||||
ز کوچک جهان راز دین بزرگ | گشاید خورد آب با میش گرگ | |||||
بدارد جهان بر یکی دین پاک | برآرد ز دجال و خیلش هلاک | |||||
همان آب گویند کآید پدید | دَرِ توبه را گم بباشد کلید | |||||
رسد ز آسمان هر پیمبر فراز | شوند از گس مهدی اندر نماز | |||||
سوی خاور آید پدید آفتاب | هم آتش کند جوش طوفان چو آب | |||||
از آن پس شگفت دگرگونه گون | بس افتد جهاندار داند که چون | |||||
تو آنچ از پیمبر رسیدت به گوش | به فرمان بجای آر آنرا بکوش | |||||
بر اسپ گمان از ره بیش و کم | مشو کت به دوزخ برد با فدم | |||||
به دست آورد از آب حیوان نشان | بخورزو و پس شادزی جاودان | |||||
سر هر دوره راست کن چپ و راست | از آن ترس کآنجا نهیب و بلاست | |||||
وز آن بانگ کآید در آن رهگذار | که ره دین مراین را آن را بدار | |||||
نشین راست با هرکس و راست خیز | مگر رسته گردی گه رستخیز |