گرشاسپنامه/در خاتمت کتاب
ظاهر
شد این داستان بزرگ اسپری | به پیروزی و روز نیک اختری | |||||
ز هجرت براوبر سپهری که گشت | شده چارصد سال و پنجاه و هشت | |||||
چنان اندرین سعی بردم ز بن | ز هر در بسی گرد کردم سخن | |||||
بدان سان که بینا چو بیند نخست | بد از نیک زاین گفته داند درست | |||||
ز گویندگانی کشان نیست جفت | به خوشی چنین داستان کس نگفت | |||||
بدین نامه گر نامم آیدت رای | به دال اسد حرفِ دَه برفزای | |||||
چنین نامه ای ساختم پرشگفت | که هر دانشی زاو توان برگرفت | |||||
چو گنجی که داننده آرد برون | به اندیشه زاو گوهر گونه گون | |||||
چو باغی که از وی به دست خرد | گل جان چند وهم چون بگذرد | |||||
چو نخچیرگاهی پر از رنگ و بوی | که نخچیر دانش نهد دل در اوی | |||||
بهشتیست بومش ز کافور خشک | گیاهش ز عنبر، درختانش مشک | |||||
بسی حور بر گردش آراسته | از اندیشه دوشیزگان خاسته | |||||
ز پاکی روانشان، ز فرهنگ تن | ز دانش زبان و ز معنی سخن | |||||
سراسر ز مشک سیه طرّه پوش | هم از طبع گوینده و هم خموش | |||||
به گیتی بهشت ار ندیدست کس | بهشتی پر از دانش اینست و بس | |||||
که وهم اندر او چون بهشتی به جای | بیابد ز رمز آنچه آیدش رای | |||||
همه پرگل و سبزه و میوه دار | نگردد کم ارچند چینی ز بار | |||||
مر این نامه را من بپرداختم | چنان کز ره نظم بشناختم | |||||
بدان تا بود انس خواننده را | دعا گویدم گر مُرم زنده را | |||||
همی جستم از خسرو ره شناس | که نیکیش را چون گزارم سپاس | |||||
ازین نامه من بهتر و خوبتر | سزای تو خدمت ندیدم دگر | |||||
ز جان زاده رزند بیش از شمار | بیاراستم هریکی چو نگار | |||||
سراسر ز دست هنر خورده نوش | پدرشان خرد بوده و دایه هوش | |||||
همه غمگسارند خواننده را | ز دل دانش آموز داننده را | |||||
به تو هدیه آوردم از بهر نام | پذیر از رهی تا شود شادکام | |||||
چنان چون به شاهی ترا یار نیست | چو من خلق را نیز گفتار نیست | |||||
کنون تا دراین تن مرا جان بود | زبانم به مدح تو گردان بود | |||||
چو نیکو شد از جاه تو کار من | بیفروخت زین خلق بازار من | |||||
ز تو تا بود زنده دارم سپاس | که من با خرد یارم و حق شناس | |||||
همی تا بود هفت کشور به جای | مبادت گزندی ز فانی سرای | |||||
به داد و دهش کوش و نیکی سگال | ولی را بپرور، عدو را بمال | |||||
مبادت به جز داد کاری دگر | به از وی مدان یادگاری دگر | |||||
چو از داد پرداختی رادباش | وزاین هردو پیوسته دلشاد باش | |||||
که بهتر هنر آدمی را سخاست | سخا در جهان پیشهٔ انبیاست | |||||
سخاوت درختیست اندر بهشت | که یزدانش از حکمت محض کشت | |||||
ازآن شاخ دارد به دنیا گذر | نصیب آمد از وی ترا بیشتر | |||||
الا تا بود فرّ یزدان پاک | روندست گردون و استاده خاک | |||||
جهان را تو بادی شه نیک بخت | که ناهید تاجت بود، ماه تخت | |||||
دو چاکرت بر درگه از ماه و مهر | که دارند کارت روان در سپهر | |||||
دو اسپت شب و روز چونانکه راست | وز ایشان رسی هر کجا کت هواست | |||||
ز خسرو براهیم شاه زمین | نوازنده باشی چنان کز تو دین | |||||
شه خسروان باد محمود تو | دل و جان از او شاد و از جود تو | |||||
بدان ملک فرمانت هزمان دمان | که دشمنت را دوست پژمان روان | |||||
هزاران درود و هزاران سلام | ز ما بر محمد علیه السلام |