پرش به محتوا

گرشاسپ‌نامه/داستان گرشاسب با شاه طنجه

از ویکی‌نبشته
گرشاسپ‌نامه از اسدی توسی
(داستان گرشاسب با شاه طنجه)
  کنون از شه طنجه و پهلوان شنو کار کین جستن هر دوان  
  بدان گه که از نزد ضحاک شاه سوی طنجه شد پهلوان سپاه  
  ز دریا و خشک آنچه آورده بود به دست شه طنجه بسپرده بود  
  که تا باز خواهد چه آرد هوا بدین کرده بُد مرد چندی گوا  
  سرآمد مر آن شاه را روزگار پسرش از پس او شده شهریار  
  پسر نیز رفته به راه پدر نبیره ببسته به جایش کمر  
  چنان بود رأی شه سرفراز که آن خواسته خواهد از طنجه باز  
  بر این کار پوینده ای کرد راست ز شاه کیان هم بدین نامه خواست  
  شه طنجه را طمع بربود و گفت که این آگهی با دلم نیست جفت  
  گذشتست از این کار سالی دویست مرا سال نیز از چهل بیش نیست  
  چنین دام هرگز مگستر به راه ز گنجم گرت رأی چیزیست خواه  
  نهی پایت از پایه بیرون همی که خرگوش گیری به گردون همی  
  سپهبد بدانست کآنست رنگ به جنگ آید آن خواسته باز چنگ  
  ده و دو هزار از سران سپاه گزید و برون شد به فرمان شاه  
  به فرّخ نریمان چنین کرد یاد که کارت همه راه دین باد و داد  
  گر آیم من ار نه به هر بیش و کم مزن جز به رآی شهنشاه دم  
  ببوسیدش از مهر و لشکر کشید خبر چون بَرِ شاه طنجه رسید  
  پراکند بس گنج و کین کرد ساز بی اندازه آورد لشکر فراز  
  شد از بس که بودش سپاه گران زمین چون سپهر از کران تا کران  
  برآمد سپهدار با لشکرش ز گرد ابر بست از بر کشورش  
  بر طنجه نزدیک یک روز راه به گرد دهی خیمه زد با سپاه  
  مِه ده یکی پیر بُد نامجوی بسی سال پیموده گردون بدوی  
  فراوان ز نزل و علف برشمرد همه برد نزد سپهدار گرد  
  از آن خواسته دارم خبر که در طنجه بنهادی از پیشتر  
  برادرم زندست و با من گواست در آن نامه هم نام و هم خط ماست  
  از آن شاد شد پهلوان چون شنود سوی طنجه شه نامه ای ساخت زود  
  سر نامه کرد از جهاندار یاد خداوند دین و خداوند داد  
  فرازنده هفت چرخ سپهر فروزنده گیتی از ماه و مهره  
  دگر گفت کای گمره از کردگار چه طمع است کاندر دلت کرد کار  
  بود نزد فرزانه کمتر کس آن که خیره کند طمع چیز کسان  
  نکوتر بود نام زفتی بسی ز خوانی که با طمع بنهد کسی  
  همانا به چشمت هزاک آیدم و یا چون تو ابله فغاک آیدم  
  کزینسان سخن های غاب آوری همی چشم دل را به خواب آوری  
  کرا رنگ چهره سیه تر ز زنگ بدو کی پدید آید از شرم رنگ  
  هنرهام هر کس شنیدست و دید تو از ابلهی چون کنی ناپدید  
  کجا من شتاب آورم بر درنگ نوند زمان را شود پای لنگ  
  اگر بر زمین برزنم بانگ تیز جهد مرده از گور بی رستخیز  
  به گهواره در هند کودک خروش چو گیرد ، به نامم نباشد خموش  
  به چین آتشی کاید از آسمان برند از تف تیغ تیزم گمان  
  یکی خواسته کان جهان را بهاست چو من گردی آورده از چپ و راست  
  چو در گنجت ای زاغ رخ تیره روز نهفتی چو اندر زمین زاغ کوز  
  کنون گویی آگه نی ام ز آن درست همه کس شناسند کآن نزد تست  
  سرانت گواه اند بسیار و من فرستادم اینک به نزدت دو تن  
  اگر چند باشند بسیار کس گوا نزد داور دو آرند و بس  
  اگر باز بفرستی آن خواسته نان هم که بو دست آراسته  
  هم از من بود پایه ات نزد شاه هم از شاه یابی بزرگی و جاه  
  وگر ناوری آنچه رای آورم سرو افسرت زیر پای آورم  
  بر از چرخ کیوان گر ایوان تست وگر نام دیوان به دیوان تست  
  سرت را ز گرودن به گرد آورم دل دوستانت به درد آورم  
  پیمبر براهیم بود آن زمان بُدش نام زردشت از آسمان  
  به صحفش بر این خورد سوگند نیز بدان دو گوا داد بسیار چیز  
  به هم با فرستاده شان رنجه کرد فرستاده آهنگ زی طنجه کرد  
  چو شه نامه برخواند آن هر دو تن گوایی بدادند بر انجمن  
  جز ایشان گوا بود دیگر بسی ولیکن نیارست دَم زد کسی  
  دژم زی فرسته شه آورد روی بدو گفت رو پهلوان را بگوی  
  چو دیوار بر برف سازی نخست نگون زود گردد به بنیاد سست  
  نه هرچ آن بگویند باشد همان بر راست گم زود گردد گمان  
  به مردی و گنج و سپاه از تو کم نی ام، چیست این طمع پر باد و دم  
  نبودی مرا در جوانی همال کنون چون بوی کت بفرسود سال  
  یکی مویم افتاد در کار زار اگر بینی از بیمت آید چومار  
  مرا با شهنشاه از این نیست جنگ به جنگم توئی آمده تیز چنگ  
  فرستادگان را به خواری براند دو ره صد هزار از یلان را بخواند  
  در آهن بیاراست صد زنده پیل ز طنجه برون خیمه زد بر دو میل  
  بُد از سرفرازان یکی کینه توز سپهدار او بود نامش متوز  
  ز لشکرش نیمی بدو داد بیش ز بهر نبردش فرستاد پیش  
  فرسته خبر زی سپهدار برد سپهبد سبک دست پیکار برد  
  بیآورد نزدیک دشمن سپاه به جنگ اندر آمد هم از گرد راه  
  طلایه بزد بر طلایه نخست به خون هر سوی غرقه شد بوم و رست  
  به پیچش گرفتند گردان عنان سوی سینه ها راست کرده سنان  
  توگفتی ز بس گرد بالا و پست که هامون به گردون درآورد دست  
  یکی ژرف دریا شد از خون زمین که بُد نزد او چشمه دریای چین  
  زمانه زمین را همی خون گریست ستاره ندانست رفتن که چیست  
  گرفتند زاول گره بی شمار سلیح و ستور اندر آن کار زار  
  چو چرخ شب آرایش از سر گرفت ز ماه تمام آینه برگرفت  
  فرو هشت زلفین مشکین نگون ز زر خال زد بر رخ نیلگون  
  نفرمود پیکار دیگر متوز که شد گاه آورد و بگذشت روز  
  به گردان فرستان گرد سپاه که دارید امشب شبیخون نگاه  
  کمین ساخت هر جای بالای و شیب سپاهش کس آن شب نخفت از نهیب  
  همه شب ز بیم شبیخون متوز همی بود بیدار تا گشت روز  
  چو بازی برآورد چرخ روان به زرین و سیمین دو گوی دوان  
  یکی گوی سیمین فرو برد سر دگر گوی زرین برآورد سر  
  دو لشکر سنان ها برافراختند کمینگه گرفتند و صف ساختند  
  زمین را سپهر از گرانی سپاه نداند همی داشت گفتی نگاه  
  جهان پهلوان درع گردی چو گرد بپوشید و بگرفت گرز نبرد  
  بر او هفتصد سال بگذشته بود ز گشت سپهری کهن گشته بود  
  خروشید گفتا مرا خیره خیر ز بیغاره دشمن کهن خواند و پیر  
  کنون به کنم رزم و کوشش ز بُن که بهتر کند کار تیغ کهن  
  کهن بهتر از رنگ یاقوت و زر همیدون می از نو کهن نیکتر  
  مرا گشتِ چرخ ارچه خم داد پشت همان بیش زورم به زخم درشت  
  بگفت این و با لشکر از چپ و راست به جنگ آمد و گرد کوشش بخاست  
  پر از بومهن شد سراسر جهان ستاره هویدار و گردون نهان  
  ز بس در زمین از تف نعل تاب به دریای قلزم به جوش آمد آب  
  همی تا دو صد میل در کُه خروش فتادی و باز آمدی باز گوش  
  ز بر آسمانی بُد از تیره گرد زمین زیر دریا بُد از خون مرد  
  سواران در آن ژرف دریا نوان چو کشتی درفش از برش بادبان  
  پُر از دام هامون ز خمّ کمند به هر دام درمانده گردی به بند  
  شده لعل گرد از دم خون وتیغ چو گاه شب از عکس خورشید میغ  
  ز بس کاینه بُد درفشان ز پیل همی خاست آتش ز دریای نیل  
  سپهدار با گرز و نیزه به چنگ پیاده همی تاخت هر سو به جنگ  
  به هر گنبدی جست پنجاه گام همی کوفت گرز و همی گفت نام  
  گهی دوخت با سینه خرطوم پیل گهی ریخت خون همچون دریای نیل  
  چه خیل پیاده چه خیل سوار ز بد خواه چندان بیفکند خوار  
  که مر مرگ را گشت چنگال سست شد از دست او پیش یزدان نخست  
  به درعش در از زخم مردان جنگ به هر حلقه در بود تیری خدنگ  
  شل و ناوک و تیر در مغفرش فزون ز انبه موی بُد بر سرش  
  که و دشت پُر کشته بُد پیش و پس چنین تا شب از رزم ناسود کس  
  شب تیره چون شعر بافنده گشت کبود و سه بافت بر کوه و دشت  
  مراین را به زر پود در تار زد مر آن را به مشک آب آهار زد  
  دَرِِ جنگ هر دو سپه شد فراز به سوی سپه پهلوان گشت باز  
  ز خون دید هر جای جویی روان همی هر کسی گفت با پهلوان  
  که فردا اگر پیشت آید متوز نخستین جز از وی ز کس کین متوز  
  که سالار این بیکران لشکر اوست برین شهسواران خاور سر اوست  
  درفشش نهنگست و خفتان پلنگ سیاه اسپ و برگستوان لعل رنگ  
  ز پولاد و دُر آژده مغفرش پرندین نشان بسته اندر سرش  
  نبرده درفشش برون سپاه بیاید بود هر سوی کینه خواه  
  برون آمد امروز تند از کمین فراوان سران زد زما بر زمین  
  ندیدیم جز تو چنان نیز گُرد به زور تن و مردی و دستبرد  
  جهان پهلوان گفت کامروز جنگ چو شد تیز، جستمش نآمد به چنگ  
  چو خور تیغ رخشان ز تاری نیام کشد، گردد از خون شب لعل فام  
  هر آنجا که فردا به چنگ آرمش به یک دَم زدن زنده نگذارمش  
  وز آن سو سپه با متوز دلیر سخن راندند از سپهدار چیر  
  که گفتند گرشاسب پیرست و سست جوان کی تواند چنان رزم جست  
  کنون تیز دندان تر آمد به جنگ که دندان نماندستش از بس درنگ  
  کجا جستی از جای و جستی ستیز چو آتش بُدی تند و چون باد تیز  
  فکندی به هر زخم پیلی نگون بکُشتی به هر حمله ده تن فزون  
  گرفتی دُم اسپ و بفراختی به هم با سوارش بینداختی  
  متوز جفا پیشه گفت این نبرد همه سخت از آن باد بو دست و گرد  
  چو گردد شب از تیرگی نا امید سپیده برآرد درفش سپید  
  من و گرز و گرشاسب و آوردگاه سرش بر سنان آورم پیش شاه