گرشاسپنامه/داستان قباد کاوه
ظاهر
چو شد پهلوان بسته ره را کمر | قباد آن کجا کاوه بودش پدر | |||||
به درگه چنین گفت پیش مهان | که این شه ندارد نهاد شهان | |||||
پدرم از جهان جز مر او را نخواست | به شمشیر گیتی ازو گشت راست | |||||
از اورنگ برکند ضحاک را | سپرد افسرش زیر پی خاک را | |||||
ز گرشاسب ما بیش بردیم رنج | بدو بیش بخشد همی شهر و گنج | |||||
شد این آگهی نزد شه آشکار | نهان داشت تا بود هنگام بار | |||||
چو شد بر سران بارگاه و سرای | برآورد سر شاه دانش سرای | |||||
چنین گفت کای نامدار انجمن | نیوشید یکسر ز دل پند من | |||||
به یزدان پناهید تا از گزند | بودتان به هر دو جهان سودمند | |||||
منازید از آن شادمانی و ناز | که آرد سرانجام درد و گداز | |||||
بی اندرز هر گز مباشید کس | ببینید هر کار را پیش و پس | |||||
مبندید با رشک و با آز رای | که این غم فزایست و آن جانگزای | |||||
مجویید دانش ز بی دانشان | که نادان ز دانش ندارد نشان | |||||
کنید آزمون ها به دانش فزون | که هست آینه مرد را آزمون | |||||
همیشه دل از شاه دارید شاد | به ویژه که دارد رَهِ دین و داد | |||||
بنازید اگرتان نوازد به مهر | بترسید چون چین درآرد به چهر | |||||
مگویید شه را به از بی رهی | که تان بد رسد چون رسد آگهی | |||||
اگرچه باشید از دور باز | بود دست شاهان به هر سو فراز | |||||
بود گوش با چشم شه را بسی | کجا گوش و چشمش بود هر کسی | |||||
چو شه دادگر باشد و ره شناس | بدو داشت باید ز یزدان سپاس | |||||
نباید گواژه زدن بر فسوس | نه بر یافه گفتن شدن چاپلوس | |||||
چنان خوش نباید بُدن کت خورند | چنان ترش نه نیز کت ننگرند | |||||
ز زخم سنان بیش زخم زبان | که این تن کند خسته و آن روان | |||||
چو دستور شد دل خرد همچو شاه | زبان چون سپهبد سخن چون سپاه | |||||
سپهدار دارد سپه را به جای | کز اندازه ننهد کسی پیش پای | |||||
بنا گفته بر چون کسی غم خورد | از آن به که بر گفته کیفر برد | |||||
سه چیز آورد پادشاهی به شور | کزآن هر سه شه را بود بخت شور | |||||
یکی با زنان رام بودن به هم | دوم زفت کاری ، سیوم دان ستم | |||||
شه نیک با کامرانی بود | چو بد گشت کم زندگانی بود | |||||
سزا پادشاهی مر آنرا سزاست | که او بر هوای دلش پادشاست | |||||
ز گیتی بی آهو نیابی کسی | اگرچه دارد هنرها بسی | |||||
شه آن به که باشد بزرگ از گهر | خرد دارد و داد و فرهنگ و فر | |||||
به آکندن گنج نکند ستم | نخواهد که خسبد ازو کس دژم | |||||
ز هر بد به دادار جوید پناه | به انداز هر کس دهد پایگاه | |||||
نماند به تیغ و به تدبیر و گنج | که آید ز دشمن به کشورش رنج | |||||
مرا این همه هست و پاکیّ تن | دگر تا شهم بَد نیاید ز من | |||||
نه رنج کسی یافه بگذاشتم | نه بر بی گنه رنج بگماشتم | |||||
جهانبان دهد پادشاهی و تخت | نگردد کسی جز بدو نیکبخت | |||||
جز ایزد ندادستم این تاج کس | سپاس از جهان بر من او راست بس | |||||
سزد پس که بدگوی چیزی کند | به بد گفتن من دلیری کند | |||||
پس آن گه ابا خشم گفت ای قباد | بد مردمان از چه گویی به یاد | |||||
مگر رشک مغزت بکاهد همی | زبانت سرت را نخواهد همی | |||||
ز گرشاسب وز کاوه رانی سخن | گله هر چه کردی شنیدم ز بن | |||||
همه روم تا خاور و هند و چین | زبون گشت گرشاسب را روز کین | |||||
جهان خیره ماند ز برزش همی | به گردون کشد پیل گرزش همی | |||||
سته دیو و پیل از خم خام اوست | ژیان شیر و تند اژدها رام اوست | |||||
کجا نیزه زد در صف کارزار | پسین مرد باشد چو پیشین فکار | |||||
به هند ار فروکوبد از گرز بوم | ز بس زور او لرزه گیرد به روم | |||||
چو من هم ز جمشید دارد نژاد | تو چون کاوه دانیش گشته به باد | |||||
پدرت از سپاهان بُد آهنگری | نه زیبا بزرگی نه والاسری | |||||
چو بگزید ما را نکونام شد | به کف درش پتک گران جام شد | |||||
از آهنگری رست و سالار گشت | پس از کلبه داری سپهدار گشت | |||||
بُد آن گاه در کلبه با دود و دم | کنونست در بزم با ما به هم | |||||
بدادیمش اهواز و ده باره شهر | همی زین فزونتر ز ما یافت بهر | |||||
اگر برد رنج آمدش گنج بر | تو نیز آیدت آرزو ، رنج بر | |||||
ز بهر همه کس بود شهریار | نه از بهر یک تن که باشدش یار | |||||
دگر تا تویی یافه زینسان مگوی | به دشتی که گمراه گردی مپوی | |||||
مجوی آنچت آرد سرانجام بیم | مکش پای از اندازه بیش از گلیم | |||||
مینداز سنگ گران از برت | که چون بازگردد فتد بر سرت | |||||
گر آزرم بابت نبودی ز بن | چو از رفتگان بودی از تو سخن | |||||
همان کردمی با تو از راه داد | که در چین نریمان به دیگر قباد | |||||
سخن هر چه گفتم به دانش ببین | نگاری کن این را و دل را نگین | |||||
شد از بیم شه زرد و ارزان قباد | به زاریّ و پوزش زبان برگشاد | |||||
بس گشت در خاک زنهار خواه | ببخشید خون و ببخشود شاه | |||||
خبر یافت کاوه پسر را بخواند | فراوان بر او خشم و خواری براند | |||||
به خون کرد با خنجر آهنگ او | رهاندند خویشانش از چنگ او | |||||
فرستاد کس شاه کشور نواز | به یک جایشان آشتی داد باز | |||||
وزآن سو جهان پهلوان شادکام | همی زیست خرّم به دیدار سام | |||||
همی گفت کاو چون گِرد زور و برز | ز من به بود گاه شمشیر و گرز | |||||
به یک سال از آن شادی و فرّهی | نشد دستش از جام روزی تهی | |||||
نوندی سر سال نو کرد راست | خراج خداوند کابل بخواست | |||||
شه کابلی گفت و کاین نیست داد | شهنشه به بیداد فرمان نداد | |||||
تو خواهی و خواهد خداوند تاج | به سالی دوباره نباشد خراج | |||||
بر این آرزو پهلوان سترگ | فرستاد نامه به شاه بزرگ | |||||
خراج همه کابل و بوم اوی | بدو داد یکسر شه نامجوی | |||||
جهان پهلوان از پی نام را | ببخشید باز آن همه شام را | |||||
ز گیتی همه سیستان ساخت جای | به رفتن نزد چند گه نزد رای | |||||
جهان سرگذشت نو از هر کسی | چنین گونه گون یاد دارد بسی | |||||
جهان خانه دیو بد پیکرست | سرایی پرآشوب و درد سرست | |||||
یکی گور دانیست بر راه رو | که گوری فزون نیست هر گاه نو | |||||
بیابانش لهوست و ریگش نیاز | سمومش هوای دل و غول آز | |||||
دهی شد که باشد برو رهگذار | درون هست و بیرون شدن نیست چار | |||||
دهندست و آنچ او دهد بیش و کم | ستاند همان باز با جان به هم | |||||
به دانندگان همچو زندان زشت | بر آن کس که نادان و بی دین بهشت | |||||
برش این یکی دان که دانش سرای | برد زو همی توشه آن سرای | |||||
وی ار ناگهانت بخواهد ربود | تو زو بهره خویش بردار زود |