پرش به محتوا

گرشاسپ‌نامه/داستان قباد کاوه

از ویکی‌نبشته
گرشاسپ‌نامه از اسدی توسی
(داستان قباد کاوه)
  چو شد پهلوان بسته ره را کمر قباد آن کجا کاوه بودش پدر  
  به درگه چنین گفت پیش مهان که این شه ندارد نهاد شهان  
  پدرم از جهان جز مر او را نخواست به شمشیر گیتی ازو گشت راست  
  از اورنگ برکند ضحاک را سپرد افسرش زیر پی خاک را  
  ز گرشاسب ما بیش بردیم رنج بدو بیش بخشد همی شهر و گنج  
  شد این آگهی نزد شه آشکار نهان داشت تا بود هنگام بار  
  چو شد بر سران بارگاه و سرای برآورد سر شاه دانش سرای  
  چنین گفت کای نامدار انجمن نیوشید یکسر ز دل پند من  
  به یزدان پناهید تا از گزند بودتان به هر دو جهان سودمند  
  منازید از آن شادمانی و ناز که آرد سرانجام درد و گداز  
  بی اندرز هر گز مباشید کس ببینید هر کار را پیش و پس  
  مبندید با رشک و با آز رای که این غم فزایست و آن جانگزای  
  مجویید دانش ز بی دانشان که نادان ز دانش ندارد نشان  
  کنید آزمون ها به دانش فزون که هست آینه مرد را آزمون  
  همیشه دل از شاه دارید شاد به ویژه که دارد رَهِ دین و داد  
  بنازید اگرتان نوازد به مهر بترسید چون چین درآرد به چهر  
  مگویید شه را به از بی رهی که تان بد رسد چون رسد آگهی  
  اگرچه باشید از دور باز بود دست شاهان به هر سو فراز  
  بود گوش با چشم شه را بسی کجا گوش و چشمش بود هر کسی  
  چو شه دادگر باشد و ره شناس بدو داشت باید ز یزدان سپاس  
  نباید گواژه زدن بر فسوس نه بر یافه گفتن شدن چاپلوس  
  چنان خوش نباید بُدن کت خورند چنان ترش نه نیز کت ننگرند  
  ز زخم سنان بیش زخم زبان که این تن کند خسته و آن روان  
  چو دستور شد دل خرد همچو شاه زبان چون سپهبد سخن چون سپاه  
  سپهدار دارد سپه را به جای کز اندازه ننهد کسی پیش پای  
  بنا گفته بر چون کسی غم خورد از آن به که بر گفته کیفر برد  
  سه چیز آورد پادشاهی به شور کزآن هر سه شه را بود بخت شور  
  یکی با زنان رام بودن به هم دوم زفت کاری ، سیوم دان ستم  
  شه نیک با کامرانی بود چو بد گشت کم زندگانی بود  
  سزا پادشاهی مر آنرا سزاست که او بر هوای دلش پادشاست  
  ز گیتی بی آهو نیابی کسی اگرچه دارد هنرها بسی  
  شه آن به که باشد بزرگ از گهر خرد دارد و داد و فرهنگ و فر  
  به آکندن گنج نکند ستم نخواهد که خسبد ازو کس دژم  
  ز هر بد به دادار جوید پناه به انداز هر کس دهد پایگاه  
  نماند به تیغ و به تدبیر و گنج که آید ز دشمن به کشورش رنج  
  مرا این همه هست و پاکیّ تن دگر تا شهم بَد نیاید ز من  
  نه رنج کسی یافه بگذاشتم نه بر بی گنه رنج بگماشتم  
  جهانبان دهد پادشاهی و تخت نگردد کسی جز بدو نیکبخت  
  جز ایزد ندادستم این تاج کس سپاس از جهان بر من او راست بس  
  سزد پس که بدگوی چیزی کند به بد گفتن من دلیری کند  
  پس آن گه ابا خشم گفت ای قباد بد مردمان از چه گویی به یاد  
  مگر رشک مغزت بکاهد همی زبانت سرت را نخواهد همی  
  ز گرشاسب وز کاوه رانی سخن گله هر چه کردی شنیدم ز بن  
  همه روم تا خاور و هند و چین زبون گشت گرشاسب را روز کین  
  جهان خیره ماند ز برزش همی به گردون کشد پیل گرزش همی  
  سته دیو و پیل از خم خام اوست ژیان شیر و تند اژدها رام اوست  
  کجا نیزه زد در صف کارزار پسین مرد باشد چو پیشین فکار  
  به هند ار فروکوبد از گرز بوم ز بس زور او لرزه گیرد به روم  
  چو من هم ز جمشید دارد نژاد تو چون کاوه دانیش گشته به باد  
  پدرت از سپاهان بُد آهنگری نه زیبا بزرگی نه والاسری  
  چو بگزید ما را نکونام شد به کف درش پتک گران جام شد  
  از آهنگری رست و سالار گشت پس از کلبه داری سپهدار گشت  
  بُد آن گاه در کلبه با دود و دم کنونست در بزم با ما به هم  
  بدادیمش اهواز و ده باره شهر همی زین فزونتر ز ما یافت بهر  
  اگر برد رنج آمدش گنج بر تو نیز آیدت آرزو ، رنج بر  
  ز بهر همه کس بود شهریار نه از بهر یک تن که باشدش یار  
  دگر تا تویی یافه زینسان مگوی به دشتی که گمراه گردی مپوی  
  مجوی آنچت آرد سرانجام بیم مکش پای از اندازه بیش از گلیم  
  مینداز سنگ گران از برت که چون بازگردد فتد بر سرت  
  گر آزرم بابت نبودی ز بن چو از رفتگان بودی از تو سخن  
  همان کردمی با تو از راه داد که در چین نریمان به دیگر قباد  
  سخن هر چه گفتم به دانش ببین نگاری کن این را و دل را نگین  
  شد از بیم شه زرد و ارزان قباد به زاریّ و پوزش زبان برگشاد  
  بس گشت در خاک زنهار خواه ببخشید خون و ببخشود شاه  
  خبر یافت کاوه پسر را بخواند فراوان بر او خشم و خواری براند  
  به خون کرد با خنجر آهنگ او رهاندند خویشانش از چنگ او  
  فرستاد کس شاه کشور نواز به یک جایشان آشتی داد باز  
  وزآن سو جهان پهلوان شادکام همی زیست خرّم به دیدار سام  
  همی گفت کاو چون گِرد زور و برز ز من به بود گاه شمشیر و گرز  
  به یک سال از آن شادی و فرّهی نشد دستش از جام روزی تهی  
  نوندی سر سال نو کرد راست خراج خداوند کابل بخواست  
  شه کابلی گفت و کاین نیست داد شهنشه به بیداد فرمان نداد  
  تو خواهی و خواهد خداوند تاج به سالی دوباره نباشد خراج  
  بر این آرزو پهلوان سترگ فرستاد نامه به شاه بزرگ  
  خراج همه کابل و بوم اوی بدو داد یکسر شه نامجوی  
  جهان پهلوان از پی نام را ببخشید باز آن همه شام را  
  ز گیتی همه سیستان ساخت جای به رفتن نزد چند گه نزد رای  
  جهان سرگذشت نو از هر کسی چنین گونه گون یاد دارد بسی  
  جهان خانه دیو بد پیکرست سرایی پرآشوب و درد سرست  
  یکی گور دانیست بر راه رو که گوری فزون نیست هر گاه نو  
  بیابانش لهوست و ریگش نیاز سمومش هوای دل و غول آز  
  دهی شد که باشد برو رهگذار درون هست و بیرون شدن نیست چار  
  دهندست و آنچ او دهد بیش و کم ستاند همان باز با جان به هم  
  به دانندگان همچو زندان زشت بر آن کس که نادان و بی دین بهشت  
  برش این یکی دان که دانش سرای برد زو همی توشه آن سرای  
  وی ار ناگهانت بخواهد ربود تو زو بهره خویش بردار زود