گرشاسپنامه/داستان قباد
ظاهر
گوی بُد هنرمند نامش قباد | از اهواز گردی فریدون نژاد | |||||
همی گشت با چاکران گرد شهر | که گیرد ز دیدار آن شهر بهر | |||||
به بازار بتخانه ای نغز دید | که بود از بلندی سرش ناپدید | |||||
زمین جزع و دیوار ها لاژورد | درش زرّ و بیحاده بر زرّ زرد | |||||
به دهلیز گه طاقش از آبنوس | که بُرجش همی ماه را داد بوس | |||||
همه خَم طاق از گهر پرنگار | دراو بسته قندیل زرّین هزار | |||||
بَرِ در ز مرمر دو دکان زده | به هر یک بر از بت پرستان رده | |||||
به مجمر فروزان همه مشک ناب | شده دود چون میغ بر آفتاب | |||||
شد از بس گهر خیره چشم قباد | بینباشت مغزش ز بس مشک باد | |||||
در آن خانه شد خواست نگذاشتند | شمن هرچه بُد بانگ برداشتند | |||||
که نزد خدایان ما بار نیست | نه هم کیشی ، ایدر ترا کار نیست | |||||
قباد هنرجوی بُد تند و تیز | برآهخت خنجر به خشم و ستیز | |||||
بدان چاکران گفت یکسر دهید | ز خون بر سر هر یک افسر نهید | |||||
از آن بت پرستان بیفکند هفت | همه چاک زد پردهء زرّبفت | |||||
همه شهر از آن درد بریان شدند | به فریاد نزد نریمان شدند | |||||
فرستاد گرد سپهبد به جای | یکی سرور از خادمان سرای | |||||
بدو گفت بردار کن هر که هست | بشد خادم و دید بتخانه پست | |||||
همه شهر با گریه و سرد باد | خروشان گرفته قبای قباد | |||||
شده چاکرانش از گهر بارکش | بتی زرّ پیکر کشان زیر کش | |||||
نیارست بد کرد کاو از سپاه | بُد از ویژگان فریدون شاه | |||||
چه شورست گفت این که انگیختی | که خاک از بر تارکت ریختی | |||||
سپهبد ترا دار فرمود جای | برو نزد او زود و پوزش فزای | |||||
قباد از بزرگی بر آشفت و گفت | به ایران و توران مرا کیست جفت | |||||
فریدون درشتم نگوید سخن | که یارد مرا گفت بردار کن | |||||
ز تو بی بهاتر کجا خواست کس | که ببریده پیشی و بدریده پس | |||||
کئی تو که با من بوی همزبان | که نز خیل مردانی و نز زنان | |||||
سپهدار را داد خادم خبر | که هست آن قباد فریدون گهر | |||||
اگرچه مرا دست دشنام برد | ترا نیز هم چندیی بر شمرد | |||||
ببخشی گناهش به از دار و بند | نباید که گردد شهنشه نژند | |||||
نریمان بر آشفت و دشنام داد | به خادم دگربار پیغام داد | |||||
که گر فریدون خود شه فرّخ اوست | ز دار اندر آویزش آهخته پوست | |||||
ندا کن که آن کس که بر مهترش | کند سرکشی، این رسد بر سرش | |||||
ورا با گروهش به هم هرکه بود | همان جا کشیدند بر دار زود | |||||
خوی زشت فرجام کار این کند | همه آفرین باز نفرین کند | |||||
خوی زشت دیوست و نیکو پری | سوی زشتخوی نگر ننگری | |||||
همیشه دَرِ نیک و بد هست باز | تو سوی دَرِ بهترین شو فراز | |||||
چو بشنید گرشاسب کار قباد | پسندید و گفت این بود راه پیمان گذر | |||||
نریمان نبودی مرا هم گهر | اگر کردی از راه پیمان گذر | |||||
چه رفتن ز پیمان چه گشتن ز دین | که این هر دو مه ز آسمان و زمین | |||||
چو یار گنهکار باشی به بد | به جای وی از تو بپیچی سزد | |||||
در آن هفته نخچیروانی ز دشت | بدان سو که جرماس بُد بر گذشت | |||||
بدیدش ز شاخی در آویخته | ز سر مغز و خون بر زمین ریخته | |||||
چو شاه کجا آگهی یافت راست | فرستاد کس وز نریمان بخواست | |||||
نهفتش به دیبا و کافور و مشک | تنش سوخت در آتش عود خشک | |||||
بَرِ شه فرستاد خاکسترش | بگفت آنکه بر سر چه راند اخترش | |||||
چه باید به گیتی چنین رنج برد | که آنکس که بی رنج بُد هم بمرد | |||||
جهان آن نیرزد بَرِ پُرخرد | که دانایی از بهر او غم خورد | |||||
گرت غم نماید تو شو کام جوی | می آتش کن و غم بسوزان بروی | |||||
از آن پخته می لعل کن جام را | که پخته کند مردم خام را | |||||
کرا با خمار گران تاب نیست | ورا چون کباب و می ناب نیست | |||||
همی می خور از بُن ، مخور هیچ درد | که می سرخ دارد دو رخسار زرد | |||||
جهان باد دان باده برگیر شاد | که اندر کفت باده بهتر ز باد | |||||
لب ترک و شادی و رامش گزین | کت اندر جهان رأی به نیست زین | |||||
گرت رأی آن نیست بیدار باش | پرستندهٔ پاک دادار باش | |||||
همان خواه بیگانه و خویش را | که خواهی روان و تن خویش را | |||||
چنان زی که مور از تو نبود به درد | نه بر کس نشیند ز تو باد و گرد |