گرشاسپنامه/داستان دهقان توانگر
ظاهر
دهی دید در راه در دشت و راغ | بی اندازه پیرامنش کشت و باغ | |||||
مِه ده پذیره شدش با گروه | بیاراست بزمی به فرّ و شکوه | |||||
ورا میهمان داشت با مهتران | پراکنده نزل و علف بی کران | |||||
به هر کس چنان هدیه دادن گرفت | کزاو ماند گرد سپهبد شگفت | |||||
چه مردی بدو گفت کاین دستگاه | شهان را بود بر فزونی و گاه | |||||
چنین داد پاسخ که دهقان به کار | چو از کشت شد وز گله مایه دار | |||||
براو بی زیان بگذرد سال پنج | بیابد بر از هر چه برداشت رنج | |||||
نباشد شگفت از ره باستان | که از سیم و زر باشدش آستان | |||||
توانگر چو من نیست ایدر کسی | ندارم کس و چیز دارم بسی | |||||
خورم خوش همی هر چه دارم به ناز | نپایم که گیتی نپاید دراز | |||||
توانگر که او را نه پوشش نه خورد | چه او و چه درویش با گرم و درد | |||||
همه شادی آنراست کش خواستست | کرا خواسته کارش آراستست | |||||
بسان درختیست گردنده دهر | گهی زهر بارش گهی پای زهر | |||||
به چشم سر آیدت حور بهشت | به چشم دل از دیو دارد سرشت | |||||
یکی خانه آباد هرگز نکرد | که از ده فزون بر نیآورد گرد | |||||
درو خوش دو تن راست چون بنگری | به غم نیست این هر دو را رهبری | |||||
یکی آنکه از رأی و دانش تهیست | دگر آنکه باچیز و با فرهیست | |||||
مه ده منم و این ده ایدر مراست | از ایران پدر مادرم از کجاست | |||||
خداوند این کشتورز و گله | به من شاه چین کرد این ده یله | |||||
مرا شادمان داشت فغفور چین | بر او کردم اندر جهان آفرین | |||||
سپهدار نیز ارش باشد پسند | ز تاراجم ایمن کند وز گزند | |||||
هر آنچش هوا بُد سپهدار داد | وز آنجا سپه راند هم بامداد | |||||
به منزل سراپرده چون برکشید | ز دهقان یکی نامه اندر رسید | |||||
که زنهار شاها بدین مرد پیر | ببخشای و من بنده را دست گیر | |||||
کنیزی بُدم چنگساز از چگل | فزاینده مهر و رباینده دل | |||||
به مشکوی سرو بهاری سرای () | به بزم اندر آوای بلبل سرای | |||||
به پیری جوان بودم از ناز او | شده دل به دستان و آواز او | |||||
بر او بر کسی ز آن سپه شیفتست | ز پنهانش بُر دست و بفریفتست | |||||
جهان پهلوانش گر آرد به دست | فرستم به جایش پرستار شست | |||||
اگر یابم آن زاد سرو روان | تن مرده را داده باشی روان | |||||
دژم شد جهان پهلوان چون شنید | بسی در سپه جست و نامد پدید | |||||
سرایی یکی دید کش پرده بود | پس خیمه اندر نهان کرده بود | |||||
به چین هر دو بگریختن خواستند | نهانی چو ره را بر آراستند | |||||
شد این آگهی زی سپهبد درست | سبک هر دوان را گرفت و بجست | |||||
کنیزک پدید آمد اندر قبای | میان بسته چون ریدگان سرای | |||||
زره کرده پوشش به جای حریر | کمر همچو دربسته مژگان چو تیر | |||||
دو مشکین کمند از بر گرد ماه | گره کرده در زیر پَرّ کلاه | |||||
مراو را ز صد گونه خوبی و ناز | فرستاد نزدیک بهمرد باز | |||||
همان جا به درگاه دهقان پیر | ببارید بر بنده باران تیر | |||||
سرش را ز تن برد و بردار کرد | تنش را خور گرگ و کفتار کرد | |||||
وز آن جا به شهر فغفور شد | بر آسود و از رنجگی دور شد | |||||
به بدرود کردن فرستوه شاه | در آن هفته بُد با نریمان به راه | |||||
همان روز کآمد سپهبد فراز | وی آمد هم از راه زی شهر باز | |||||
ز نزل و علف هر چه بودش توان | بیاراست و آمد بَر پهلوان | |||||
بسی هدیه های نوآیینش داد | همیدون یکی گاو زرینش داد | |||||
نگارش ز یاقوت و دُرّ خوشاب | درونش بیاکنده از مشک ناب | |||||
ز نو ارغوان وز سپرغم به بر | یکی افسرش برنهاده به سر | |||||
بدو گفت داریم ما هر کسی | در این گاو مروای فرّخ بسی | |||||
ورا سال گیریم از اختر به فال | بدو فرّخت باد گوییم سال | |||||
به زرّش چنان کاو نکاهد زرنگ | مکاه و مسای از فراوان درنگ | |||||
به گوهرش بادی گرامی چنوی | بدین بوی گیتی ز تو مشکبوی | |||||
بدینسان سپر غم چو آن ارغوان | سرت سبز و رخ لعل و بختت جوان | |||||
پذیرفت از او پهلوان سترگ | بر آن فال بر ساخت بزمی بزرگ | |||||
سه روز از می ناب برداشت بهر | به روز چهارم بیامد به شهر | |||||
همه کوی و بازار گشتن گرفت | به هر جای بتخانه ای بد شگفت | |||||
یکی بتکده دید ساده ز سنگ | چهل ناخشه هر یک ار بیر رنگ | |||||
به هر ناخشه بر چهل لاد نیز | ز جزع و رخام و ز هر گونه چیز | |||||
درو گنبدی آبنوسی بلند | ز گوهر نگار وی از زرّ بند | |||||
چراغ فروزنده گردش هزار | به آلت همه سیم و بسد نگار | |||||
ستونی میانش در از لاژورد | خروسی بر او کرده از زرّ زرد | |||||
ز هر سو در آن گنبد آبنوس | زدی هر زمان یک خروش آن خروس | |||||
چو مُردی چراغی شدی او فراز | به منقار بفروختی زود باز | |||||
یکی حوض زیر ستون از رخام | برش بسته دکّانی از سیم خام | |||||
بتی بر وی از سنگ بنشاسته | به پیرایه و افسر آراسته | |||||
به پیکر چو مردی نشسته به جای | سرافراخته گرد کرده دو پای | |||||
شمن گرد وی خیل از چینیان | سترده ز نخ پاک و بسته میان | |||||
دویدند زی پهلوان هر که بود | جدا هر کسش نو پرستش نمود | |||||
در آن انجمن دید پیری کهن | بپرسیدش از کار آن بت سخن | |||||
به پاسخ چنان گفت پیر آن زمان | که هست این خدای آمده ز آسمان | |||||
به دل هر چه داریم کام و هوا | چو خواهیم ازو زود گردد روا | |||||
برآورد گرشاسب از خشم جوش | چنین گفت کای گمره تیره هوش | |||||
یکی نا توان چون بود کردگار | نه گویا نه بینا نه دانا به کار | |||||
خدای جهان کردگارست و بس | که بر ما توانا جز او نیست کس | |||||
یکی کز سپهر روان تا به خاک | جهان یکسر او آفریدست پاک | |||||
نه چون کرد رنج آمدش زو به چیز | نه گر بر گِرد رنجی آیدش نیز | |||||
به یک بنده بدهد سراسر جهان | ندارد به کاهش زمان جهان | |||||
بدان تا بداند دل راهجوی | که ارجی ندارد جهان پیش اوی | |||||
ره بت پرستی هم از شیث خواست | که از مرگ چون گشت با خاک راست | |||||
به شاگردی اش هر که دلشاد بود | دل و دانش و دینش آباد بود | |||||
چنان پیکری را نهادند پیش | پرستیدنش ره گرفتند و کیش | |||||
کنون نیز هر جا که شاهی بود | دگر دانشی پیشگاهی بود | |||||
چو میرد بتی را به هم چهر اوی | پرستش کنند از پی مهر اوی | |||||
ز دوزخ ندان جاودان رستگار | کسی را که این باشدش کردگار | |||||
دگر ره شمن گفت کای نیکنام | خدای تو چندست و دینش کدام | |||||
چنین داد پاسخ که پیدا و راز | یکست ایزد داور بی نیاز | |||||
سپهر او برآورد و این اختران | همو ساخت بنیاد این گوهران | |||||
تن و جان ما را به هم یار کرد | خرد را بدین هر دو سالار کرد | |||||
گوا کرد بر بنده گوینده راست | دو گیتی براو مر یکی بی گواست | |||||
چو از پادشاهیش یاد آیدت | دگر پادشاهی به باد آیدت | |||||
رَه دینش آنست کز هر گناه | بتابیّ و فرمانش داری نگاه | |||||
به هستیش خستو شوی از نخست | یکییش ز آن پس بدانی درست | |||||
به پیغمبرش بگروی هر که هست | نیاویزی از شاخ بیداد دست | |||||
بدانی که انگیز شست و شمار | همیدون به پول چنیود گذار | |||||
عنان سخن هر کسی کاو بتافت | سر رشتهٔ پاسخش کس نیافت | |||||
بماندند خیره دل از پیش اوی | گرفتند بسیار کس کیش اوی |