گرشاسپنامه/خواهش نریمان از شاه افریدون و زن خواستن او ص ۳۷۵
ظاهر
وز آن سو نریمان چو یک مه ببود | به درگاه شه رفت شبگیر زود | |||||
کمر بستهٔ راه و بر سر کلاه | ز بهر شدن خواست فرمان شاه | |||||
دگر گفت کز چین چو برخاستم | بر شهریار آمدن خواستم | |||||
مرا عّم من پهلوان داد پند | که چون باز خانه رسی بی گزند | |||||
یکی جفت شایسته کن درخورت | بپیوند ازو در جهان گوهرت | |||||
که خواهد نژادی بزرگ از تو خاست | که گیتی بدارد به شمشیر راست | |||||
درختی ز تخم تو سر برکشد | که بر آسمان شاخ او می کشد | |||||
همه پهلوانانش باشند یار | دلیران رزم و بزرگان بار | |||||
کنون شهریار آشکار و نهفت | شناسد که نگزیرد از روی جفت | |||||
به گیتی خداوند از آن شد پدید | که هر چیز را پاک جفت آفرید | |||||
جهان از دو حرف آمدست از نخست | سخن کم زد و حرف ناید درست | |||||
خطی ناورد خامه ای بی دو سر | چو مرغی نگیرد هوا بی دو پر | |||||
یگانه گهر گرچه زیبا بود | نکوتر چو جفتیش همتا بود | |||||
بزرگیست در بلخ بامی سرست | مرا نیز در تخمه هم گوهرست | |||||
جز از درخت او نیست زیبای من | بدو شاه روشن کند رأی من | |||||
مگر بنده ای زو دهد کردگار | که اندر رکیب شه آید به کار | |||||
نوندی هم آن گاه شه برنشاند | به سوی شه بلخ و او را بخواند | |||||
بسی مژده داد از بلند اخترش | سخن راند باز آن گه از دخترش | |||||
مر او را ز بهر نریمان بخواست | همه دست پیمان او کرد راست | |||||
ز گنجش بسی هدیه بخشید و چیز | همه بلخ بامی بدو داد نیز | |||||
فرستادش آن گه سوی بلخ باز | که رو کار دختر بجوی و بساز | |||||
سوی سیستان شد نریمان گرد | بر او شه بسی هدیه ها برشمرد | |||||
که شادان شو و جفت خود را ببین | سوی سیستان آر و آنجا نشین | |||||
که آن شه که بر شهر کابل سرست | ز خویشان ضحاک بدگوهرست | |||||
به دل دشمنی جوی و بدخواه ماست | کز اهریمنی تخمه اژدهاست | |||||
بدان مرز هر سو نگهدار باش | از آن دشمن بد تو بیدار باش | |||||
نریمان به دامادواری چو باد | سوی سیستان رفت پیروز و شاد | |||||
به آوردن جفت کس رفت زود | فرستاد چیزی که شایسته بود | |||||
شه بلخ چندان برافشاند گنج | که ماند از کشیدن جهانی به رنج | |||||
چه از فرش و آلت چه از سیم و زر | چه از درّ و دیبا و سنگ و گهر | |||||
عماری بیاراست با مهد شست | کنیزک دو صد جام و مجمر به دست | |||||
به جام اندرون دُر از اندازه بیش | به مجمر همه عود سوزان ز پیش | |||||
دگر چارصد ریدگ دلنواز | چهل خادم ترک شمع طراز | |||||
جهان پُر ز خوبان چون ماه کرد | چنین هدیه با دخت همراه کرد | |||||
زمین از گرانی ببد سرگرای | که بیچار هگشت از پی چار پای | |||||
ز بلخ آنچنان بار دربار بود | که تا سیستان ره چو دیوار بود | |||||
نریمان پذیره شد آراسته | جهان گشته سور سران خاسته | |||||
ببارید تند ابر شادی ز بر | دل شادمان از برآمد به در | |||||
در آیین دیبا زده کوی و بام | فروزان به هر سو تلی عود خام | |||||
چنان درفشان بود و عنبرفشان | که درویش زر بُد به دامن کشان | |||||
همه راه آذین و گنبد زده | به هر گنبدی گل فشانان رده | |||||
به پرواز مرغان برانگیخته | ز هر یک دگر شعری آویخته | |||||
ز دیبا در و دشت طاووس رنگ | دم نای هر جای و آوای چنگ | |||||
بزرگان همه راه با کوس و بوق | فشانان به طشت آب مشک و خَلوق | |||||
نظاره دد از کوه مرغ از هوا | گه این لهو سازنده گه آن نوا | |||||
هم از راه در شاه با ماه خویش | در ایوان نشستند بر گاه خویش | |||||
ز مشک و گهر تاج بُد شاه را | ز یاقوت و دُر افسری ماه را | |||||
به هم هفته ای شاد بگذاشتند | بر از کام و آرام برداشتند | |||||
سرشک خرد چون از ابر هنر | صدف یافت آن درّ شد مایه ور | |||||
گرانمایه مُهر جهان کردگار | گرفت از نگین خدایی نگار | |||||
تن ماه چهره گرانی گرفت | روان زاد سروش نوانی گرفت | |||||
گلش هر زمان گشت بی رنگ تر | همان بار درش گران سنگ تر | |||||
چو بُد گاه زادنش بیمار گشت | بر او انده بار بسیار گشت | |||||
چنان سخت شد کار زادن بر اوی | کزاو زندگی خواست برتافت روی | |||||
به مشکوی مشکین بتان سرای | همه سر پُر از خاک و زاری فزای | |||||
پزشکی بُد از فیلسوفان هند | که گرشاسب آورده بودش ز سند | |||||
بیاراست هر داروی از بیش و کم | بدو داد با تخم کتان به هم | |||||
همان گه شد آسان بر آن ماه رنج | پدید آمدش دُر گویا ز گنج | |||||
جدا گشت تیغ شهی از نیام | برون شد خور از میغ تاریک فام | |||||
چراغی بُد از خود ز خوبیّ و فر | برافروخت از خود چراغی دگر |