گرشاسپنامه/خبر یافتن فریدون از مرگ گرشاسب
ظاهر
چو نزد فریدون ز سوگ و ز غم | رسید آگهی، گشت از انده دژم | |||||
همه جامه زد چاک و بنداخت تاج | غریوان به خاک آمد از تخت عاج | |||||
همی گفت گردا گوا سرورا | هژبرا جهانگیر نام آورا | |||||
که گیرد کنون گرز و شمشیر تو | چو بی کار شد بازوی چیر تو | |||||
به هر کشور از بهر من کارزار | که جوید، چو شد مر ترا کارزار | |||||
درختی بُدی سال و مه بارور | خرد بیخ و دین برگ و بارش هنر | |||||
درخت از زمین سرکشد برفراز | تو زیر زمین چون شدی پست باز | |||||
چو گنجی بُدی از هنر در جهان | نهان گشتی و گنج باشد نهان | |||||
جهان از پس تو مماناد دیر | شدم سیر ازاو کز تو او گشت سیر | |||||
روان تو زندست گر تن بمرد | ندارد خردمند مرگ تو خرد | |||||
بدین سوک و غم در کبود و سیاه | ببد هفته ای با سران سپاه | |||||
به نزد نریمان چو یک هفته بود | یکی سوکنامه فرستاد زود | |||||
سَر نامه نام جهاندار گفت | که با جان دانا خرد ساخت جفت | |||||
تن زندگان را زمین جای کرد | ز بر بیستون چرخ بر پای کرد | |||||
دهد جان و پس بازخواهد چو داد | بد و نیک هرچ او کند هست داد | |||||
دگر گفت ازآن روزِ انده فزای | رسید آگهی کند دل ها ز جای | |||||
به مرگ سپهبد جهان پهلوان | که یزدانش داراد روشن روان | |||||
ازین درد گردون به تاب اندرست | ستاره ز گریه به آب اندرست | |||||
گیا پشت از اندوه دارد به خم | دل خاره پرجوش و خونست و غم | |||||
همان طبع گیتی بگشت ای شگفت | جدا هریکی ساز دیگر گرفت | |||||
شد آتش به هر دل درون تف و تاب | سرشک خروشان روان خون ناب | |||||
زمین سر به سر سوک آن مرد شد | هوا بر جگرها دم سرد شد | |||||
بدان ای سپهدار خسروپرست | که غم مر مرا از تو افزونترست | |||||
ولیکن چو خرسند نبوم چه سود | که با مرگ چاره نخواهدت بود | |||||
جهان چون یکی هفت سر اژدهاست | کسی نیست کز چنگ و نابش رهاست | |||||
دهانش آتشست و شب و روز دم | هوا سینه، دُم آب و هامون شکم | |||||
براو هفت سر هفت چرخ از فراز | ستاره همه چشمش از دورباز | |||||
سراسر شکم هستش انباشته | ز بس گونه گون هرکس اوباشته | |||||
چه فرزانگان و چه مردان گرد | چه خوبان چه شاهان با دستبرد | |||||
چو شاهیست گردون ز ما کینه خواه | شب و روز گردش ستاره سپاه | |||||
نبینی که بر جنگ ما ساختن | همی هیچ ناساید از تاختن | |||||
به یک گردش از زیر و بر چرخ وار | کند کارها زیروبر صدهزار | |||||
جهان بزمگاهیست نغز از نشان | می اش عمر ما پاک و ما می کشان | |||||
جوانیش خوشی و مستیش ناز | غمش روز پیرست کآید فراز | |||||
ازین مستی آن کس که شد خفته پست | نه هُش یافت هرگز نه از خواب جست | |||||
اگر چند بسیار مانی بجای | هم آخر سرآید سپنجی سرای | |||||
نه آن ماند خواهد که بازور و گنج | نه آن کس که درویش با درد و رنج | |||||
بهشتی بُدی گیتی از رنگ و بوی | اگر مرگَ و پیری نبودی در اوی | |||||
کهن کارگاهیست برساخته | کزاو کس نشد کار پرداخته | |||||
تن ما چو میوه ست و او میوه دار | بچینند یک روز میوه ز دار | |||||
شب و روز همواره با ما به راه | دو پیک اند پویان سپید و سیاه | |||||
ولیکن ز پس ما بمانیم زود | شوند این دو از پیش چون باد و دود | |||||
یکی جامهٔ زندگانیست تن | که جان داردش پوشش خویشتن | |||||
بفرساید آخرش چرخ بلند | چو فرسود جامه بباید فکند | |||||
ز ما تا ره مرگ یک دَم رهست | اگر دَم درازست اگر کوتهست | |||||
چو پولیست این مرگ کانجام کار | برین پول دارند یکسر گذار | |||||
بمیرد هرآنکس که زاید دُرست | شود نیست چونان که بود از نخست | |||||
نیابی کسی کش کسی مرده نیست | دلی نیست کز گیتی آزرده نیست | |||||
کجا شد کیومرث شاه بلند | کجا جمّ و طمورث دیوبند | |||||
جهانشان به خاک اندر افکند پاک | برآورد پس گنجهاشان ز خاک | |||||
ازیشان نماندست جز نام چیز | برفتند و ما رفت خواهیم نیز | |||||
اگر مرگ بر ما نکردی کمین | ز بس جانور تنگ بودی زمین | |||||
تمامیّ مردم به مرگ اندرست | کجا با فرشته چو شد هم پرست | |||||
اگر پهلوان رفت نامش بماند | جهانبان بخواند ار جهانش براند | |||||
سپهر آب خود برد و او را نبرد | دلیریّ و فرهنگ مرد او نمرد | |||||
دهاد آفرینندهٔ خوب و زشت | ترا مزد نیکان مرورا بهشت | |||||
گر او شد کنون ماند گاهش ترا | سپردیم ما بارگاهش ترا | |||||
ز دل مهر او بر تو انگیختیم | غمش را به شادی برآمیختیم | |||||
که تو یادگاری از آن پهلوان | همیشه بزی شاد و روشن روان | |||||
چو مه نو شود جامه نو ساز کن | ببر از غم و شادی آغاز کن | |||||
می و یوز خلعت ز بالای خویش | فرستادم اینک به آیین به پیش | |||||
بدین تن بپوش و بد آن غم گسار | بدین جوی بزم و بد آن کن شکار | |||||
چنان کن که در مهرگان نام را | بیاری به نزدیک ما سام را | |||||
که تا دل به فرزند تو خوش کنیم | بسوزیم غم را چو آتش کنیم | |||||
نگه کن مرا این نامه را وزفرود () | همینست گفتار و بر تو درود | |||||
فرسته شد و نامه و هدیه برد | بپوشید خلعت نریمان گرد | |||||
به شادی فرستاده برگشت باز | گه مهرگان راه را کرد ساز | |||||
سوی شاه با سام یل داد روی | چو آگاه شد زو کی نامجوی | |||||
پذیره فرستاد یکسر سپاه | پیاده شدش پیش از بارگاه | |||||
نشاندش بر اورنگ و پرسید چند | به خرسندی اش داد هرگونه پند | |||||
بدآن روز جشن گزین مهرگان | گه بزم و رود پری چهرگان | |||||
بفرمود تا خوان نهادند کی | پس از خوان نشستند در بزم می | |||||
بر اورنگ بُد پهلوان پیش شاه | سوی راستش سام بد نزدگاه | |||||
یکی ده منی جام زر پُر نبید | ندانستی آنرا به جز شه کشید | |||||
به یاد نریمان شه آن نوش کرد | نریمان همیدون به یادش بخورد | |||||
همان جام را سام گردن فراز | به یک دَم به از هر دو انداخت باز | |||||
در او خیره شد شاه و گفت این سترگ | بود به ز گرشاسب چون شد بزرگ | |||||
بلند آتش مهرگانی بساخت | که تفش ز چرخ اختران را بتاخت | |||||
درفشان درفشی برآمد به ماه | ز زر ذرها چرخ مشک سیاه | |||||
به هامون درش ذره سونش فشان | به گردش جهان چرخ اختر فشان() | |||||
زمین شد یکی پرفروغ آفتاب | ز زر رشتها چرخش از مشک ناب | |||||
چو کرده برن خنجر زردفام | هزاران هزار از عقیقی نیام | |||||
چو در زرد حُله کنیزان مست | به بازیگری دست داده به دست | |||||
همه پای کوبنده بر فرش چین | ز سر مشک پاشان، گل از آستین | |||||
چو رزمی گران زنگیان ساخته | همه غرقه در خون و تیغ آخته | |||||
چو لرزان کُهی یکسر از زرّ خشک | بر او بسّدین قطره ابری ز مشک | |||||
بزرگان به بزم آرام کزم | نشستند با می گساران به بزم | |||||
سر چنگ سازندهٔ جنگ شد | دم نای هم نالهٔ زنگ شد | |||||
به کف جام می چشمهٔ نوش گشت | هوا پُر نوای خلالوش گشت | |||||
ز بس رامش و خوشی مهتران | گرفتند در چرخ بزم اختران | |||||
ز شادی همی کوفت مریخ دست | به دستان شده زهرهٔ می پرست | |||||
چنین بُد مهی شاد شاه بلند | نه بر گنج مُهر و نه بر بدره بند | |||||
سر مه چو آمد نریمانش پیش | بسی هدیه بخشیدش از گنج خویش | |||||
درفشیش داد اژدهافش سیاه | جهان پهلوان خواندش اندر سپاه | |||||
دگر شیر پیکر درفشی به سام | بداد و سپهبدش فرمود نام | |||||
چنین آمد این گیتی از فرّ و ساز | بدارد به ناز، آورد مرگ باز | |||||
چو ماری که زرین دهد خایه بهر | پس از ناگهان باز بکشد به زهر | |||||
درختیست با شاخ بسیار بار | برش تازه گل یکسر و تیزخار | |||||
نخستین به گل شاد خوارت کند | پس آنگاه از خار خوارت کند | |||||
نه در وی کسی زیست کآخر نمرد | نه زاو شد کسی تا دریغی نبرد | |||||
ز دوران مگر مانده بیچاره ایم | گرفتار این زال پتیاره ایم |