گرشاسپنامه/خبر یافتن فریدون از آمدن نریمان
ظاهر
ازین مژده چون آگهی یافت شاه | بر افروخت از ماه برتر کلاه | |||||
هزار اسپ بالای زرینه ساز | فرستاد با لشکر از پیشباز | |||||
دو ره پیل سیصد چو دریا به جوش | ز برگستوان دار و از درع پوش | |||||
ز صندوق پیلان خروشنده نای | غریوان شده زنگ و کوس و درای | |||||
دو صد پیل در دیبه رنگ رنگ | ز برشان درفش دلیران جنگ | |||||
همه پیلبانان به زرین کمر | ز دُر تاجستان ، گوشوار از گهر | |||||
پلنگان به زنجیر زرّینه بند | همان گرگ و شیر ژیان در کمند | |||||
شد آمل بهشتی نو آراسته | درم ریز و دیبا فشان خواسته | |||||
سه منزل سپه داده زی راه روی | دورویه زده صف به کردار کوی | |||||
تبیره زنان پیش و بازیگران | سران می دهنده به یکدیگران | |||||
سپر در سپر گیل مشکین کله | خروشان همه چون هژیر یله | |||||
ز رنگین سپرها چنان بُد زمین | کجا چرخ در چرخ دیبای چین | |||||
همه مردم شهر بی راه و راه | زده صف به دیدار فغفور شاه | |||||
طرازیده بر پیل اورنگ اوی | ز گوهر گرفته جهان رنگ اوی | |||||
یکی چتر طاووس رنگ از برش | ابر سر ز یاقوت و دُر افسرش | |||||
بَر درگه شه چو آمد فراز | چنان کش همی دید شاه از فراز | |||||
ز پیل زیان آوریدند زیر | زمانی بماندند بر جای دیر | |||||
ببردند زی کاخ شاه بلند | نهادند بر پایش از زرّ بند | |||||
فریدون نیاورد ازو هیچ یاد | نپرسیدش از بُن نه امید داد | |||||
برش نیز یک هفته نگذاشت کس | بباد فرهش بد همین کرد بس | |||||
نریمان بر شه شد از گرد راه | گرفت آفرین داد نامه به شاه | |||||
نخست از نثار آنچه بُد پیش برد | پس آن گه دگر هدیه ها برشمرد | |||||
به یک هفته در هفتصد بار شش | بُد از پیش شه مردم بارکش | |||||
همی گفت چون کشور چین که دید | که چندین شگفت از وی آمد پدید | |||||
نه در گنج ماند و نه در کاخ جای | نه در باغ و ایوان و نه در سرای | |||||
کشنده سته مانده بی پای و پی | شمارنده از رنج خون گشت خوی | |||||
از آن پس نریمان به پای ایستاد | فروبست دست و زبان برگشاد | |||||
به بوسه نشان کرد مر خاک را | گرفت آفرین خسرو پاک را | |||||
ز فغفور و آرایش کشورش | سخن راند و از گنج و از لشکرش | |||||
که شاهی سزا افسر و گاه را | ندیدم چو او جز شهنشاه را | |||||
اگر بر خرد خیره بیداد کرد | شدش گنج و رنجش همه باد کرد | |||||
نپیچد شه از مردمی رأی خویش | فرستدش دلخوش سوی جای خویش | |||||
نباید بُد ایمن به بخت ارچه چیر | که دولت نماندست یک جای دیر | |||||
که داند که این چرخ بدساز چیست | نهانیش با هر کسی راز چیست | |||||
به رنجست آنکش هنرها مِهست | نکوکاری و نیکنامی بهست | |||||
که ماند نکونامی ایدر به جای | بود با تو نیکی به دیگر سرای | |||||
شمر یافه تر زندگانی تو آن | که نکنی نکویی و داری توان | |||||
بود دوری از بد ره بخردی | بهی نیکی و دوریت از بدی | |||||
به تلخی چو ز هست خشم از گزند | ولیکن چو خوردیش نوشست و قند | |||||
ببخشود شه ز آن سخن ها و گفت | بزرگی فغفور نتوان نهفت | |||||
ورا این بزرگیش بی راه کرد | که با ما به کین دست بر ماه کرد | |||||
ازین نیست باد فره اکنونش بیش | که یک هفته شد تا نخواندمش پیش | |||||
ببر خلعت و بند بردار ازوی | به پوزش دلش پاک از اندُه بشوی | |||||
بگویش گناه از تو آمد نخست | که فرمان ما داشتی خوار و سست | |||||
کمان ، گاه ضحاک بنداختی | چو گاه من آمد به زه ساختی | |||||
من این بد مکافات آن ساختم | نه ز آن کارج تو شاه نشناختم | |||||
کنون بودنی بود مندیش هیچ | امید بهی دار و رامش پسیچ | |||||
مر این خانه را خانه خویش دان | مرا گرچه بیگانه از خویش دان | |||||
به تو گر بدی کردم از آزمون | به هر بد کنم صد نکویی فزون | |||||
ز دیدار تو شرم دارم همی | بدین کرده ها پوزش آرم همی | |||||
ز خواری و رنجی کت آمد مشیب | گه گیتی چنینست بالا و شیب | |||||
سپهر روان با کسی رام نیست | ز نیک و بد و ماش آرام نیست | |||||
چو پرّنده مرغیست فرخنده بخت | جهان باغ و ماها سراسر درخت | |||||
به باغ اندرون مرغ پرّان ز جای | نشیند بر آن شاخ کآندیش رأی | |||||
بر آن باش فردا که هر دو به کام | نشینیم یک جای و گیرم جام | |||||
نریمان شد و برد خلعت پگاه | بپوشید و شد شاد فغفور شاه | |||||
گرفت آفرین پشت را داد خم | ز شادی به چشم اندر آورد نم | |||||
چو شاه فروزندگان از سپهر | ز پیروزه گون تخت خود دید چهر | |||||
فریدون پگه کرد سوری پسیچ | کز آن سان نبد دیده فغفور هیچ | |||||
به گلشن گهی کز دو سو داشت در | نمودند دیدار با یکدیگر | |||||
ز هر در درآمد یکی ، تا ز جای | نه برخاست باید یکی را به پای | |||||
به بر یکدیگر را گرفتند شاد | به پوزش سخن چند کردند یاد | |||||
نخستین گرفتند بر خوان نشست | پس از آن گه به بگماز بردند دست | |||||
نشستنگهی بود ایوان چهار | ز هر گونه آراسته چون بهار | |||||
میان اندرون خانه رنگ رنگ | ز مینا گِل او ز بیجاده سنگ | |||||
همه بومش از صندل و چوب عود | بدو اندر از زرّ سیصد عمود | |||||
معلق بدو چارصد کنگره | ز جزع و بلور و گهر یکسره | |||||
بساطش سراسر زبر جد نگار | همه شفشه زرّ بد پود و تار | |||||
ابر پیشگه تختی از لاژورد | گهر در گهر ساخته سرخ و زرد | |||||
دو صد طاس پر عنبر از پیش تخت | زده در میانشان ز مرجان درخت | |||||
ز زرّ بی کران نار و نارنج بود | که هر یک بهای یکی گنج بود | |||||
همه دانه نار یاقوت و دُر | ز کافور نارنج ها کرده پُر | |||||
طبق های نقل از عقیق یمن | پُر از مشک کرده بلورین لگن | |||||
ز هر سو یکی باد بیزن ز بر | فروهشته از پرّ طاووس نر | |||||
ز کافور شمامها ریخته | تل عود و آتش برآمیخته | |||||
پر از درّ و یاقوت هر جای جام | خمی پخته می هر سوی از سیم خام | |||||
به هر گوشه جز عین یکی آب گیر | گلاب آب و دُر سنگ و ریگش عبیر | |||||
ز سیم و ز زر مرغ و پیل و دده | به نیرنگ کرده روان بر رده | |||||
چو نخچیرگاهی به وقت بهار | در او هم گلستان و هم گل به بار | |||||
هزار از بزرگان خسرو پرست | تکوک بلورین و بالغ به دست | |||||
بتان سرایی میان بسته تنگ | به کف جام وز جامه طاووس رنگ | |||||
همه سرو سیمین به زرّین کمر | همه میگسار آهوی مشک سر | |||||
به شمشاد پوینده عنبر فروش | به یاقوت گوینده در خنده نوش | |||||
فروزان به مجمر یکی عود خشک | فشانان به باد آن دگر گرد مشک | |||||
می زرد بد در بلورین ایاغ | چو در آب پاک از نمایش چراغ | |||||
نوا پیشگان بر گرفتند رود | همی جام می داد جان را درود | |||||
بدینسان فریدون مهی بیشتر | همی ساخت هر روز بزمی دگر | |||||
همه یاد فغفور چین خواستی | به شادیش با جام برخاستی | |||||
ز هر تحفه چندانش آورد پیش | که هم چین شدش خوار و هم گنج خویش | |||||
از آن پس نریمان یل را نواخت | ز بهرش بسی خسروی هدیه ساخت | |||||
صدش بدره بخشید دینار گنج | ز هر دیبه رخت پنجاه و پنج | |||||
دو صد ریدگ ترک با اسپ و ساز | پری چهره سی خادم دلنواز | |||||
ز شمشیر و ترگ و سپر بی شمار | ز خفتان و از درع و جوشن هزار | |||||
ز گستردنی بار سیصد هیون | شراع و ستاره ده از گونه گون | |||||
زرنج و همه غور و زابلستان | هم از بلخ تا بوم کابلستان | |||||
بدو داد پیوسته تا مرز سند | نبشته همین عهدها بر پرند | |||||
سزا هر که را بود با او بهم | گهر داد و بالا و زرّ و درم | |||||
دگر هر چه بُد اندر آن بزمگاه | ز خوبان و از فرش وز تخت و گاه | |||||
ببخشود یکسر به فغفور چین | یکی کرسی نغز دادش جز این | |||||
ز زر بر سرش کودکی میگسار | به کف جامی از گوهر شاهوار | |||||
هر آن گه که شه دست بفراشتی | وی آن جام می پیش او داشتی | |||||
چو خوردی به آواز گفتی که نوش | ازو بستدی باز بودی خموش | |||||
شراعی که از پرّ سیمرغ بود | بدادش پُر از گوهر نابسود | |||||
دگر تاجی از گوهر شاهوار | که شب شمع با او نبودی به کار | |||||
بدادش ز بیچاره تختی دگر | طرازیده بر پشت شیری ز زر | |||||
که هر ساعت آن شیر جستی ز جای | زدی نعره آن گه نشستی ز پای | |||||
به کام اندر آتش دمیدی ز دور | شدی زو هوا پُر بخار بخور | |||||
دو یاقوت دادش دگر لعل رنگ | صد و بیست مثقال هر یک به سنگ | |||||
چهل دّر دیگر همه نابسود | که هر یک مِه از خایه باز بود | |||||
به مثقال سی سرخ گوگرد پاک | به یکپاره چون اختری تابناک | |||||
دگر هر چه از چین بُد آورده چیز | سراسر بدو باز بخشید نیز | |||||
به درگاه او باز فغفور شاه | ببخشید یک یک همه بر سپاه | |||||
جز آن افسرین گوهر شاهوار | دگر آنچه در راهش آمد به کار | |||||
شه گیتی از بهر گرشاسب باز | بسی هدیه گونه گون کرد ساز | |||||
هم از کوس و منجوق وز تخت زر | هم از پیل و بالا و تیغ و کمر | |||||
قبا و کلاه گهربفت خویش | دگر هدیه هر چیز دَر گنج بیش | |||||
همه بوم ماهان و جای مهان | هم از قهستان تا در اصفهان | |||||
بدو داد تا مرز قزوین و ری | یکی عهد بر نامش افکند پی | |||||
مهانی که بودند با او به چین | سزا هدیه ها داد نو هم چنین |