گرشاسپنامه/خبر فرستادن کرشاسب پیش پدر
ظاهر
فرسته برون کرد گردی گزین | بدادش عرابی نوندی به زین | |||||
یکی دشت پیمان برّنده راغ | به دیدار و رفتار زاغ و نه زاغ | |||||
سیه چشم و گیسوفش و مشک دُم | پری پوی و آهو تک و گور سم | |||||
که اندام مه تازش و چرخ گرد | زمین کوب و دریا بُرو ره نورد | |||||
به پستی چو آب و به بالا چو ابر | شناور چو د ماغ و دلاور چو ببر | |||||
از اندیشه دل سبک پوی تر | ز رای خردمند ره جوی تر | |||||
چو شب بد ولیکن چه بشتافتی | به تک روز بگذشته دریافتی | |||||
به گامی شمردی کُه از وی زور | بدیدی شب از دور بر موی مور | |||||
بجستی به یک جستن از روی زم | بگشتی به ناورد بر یک درم | |||||
چو بر آب جستی چو بر کوه راه | به روز از خور افزون شدی شب زماه | |||||
برو مژده بر چون ره اندر گرفت | جهان گفتی از باد تک برگرفت | |||||
چنان شد میان هوا تیرپوی | که چوگان بُدَش دست و خورشید گوی | |||||
همی جست چون تیر و رفتار تیر | ز نعلش زمین چون ز باد آبگیر | |||||
فروهشته پُش چون زره بر عنان | برافراشته گوش ها چون سنان | |||||
همی بست از گرد تک چشم مهر | همی کافت از شیهه گوش سپهر | |||||
سوارش ازو باز ناورد پای | مگر بر در شاه زابل خدای | |||||
رسانید مژده به شاه دلیر | که بر اژدها چیره شد نرّه شیر | |||||
ز شادی برو جان برافشاندند | بر آن مژده بر آفرین خواندند | |||||
دهانش ز یاقوت کردند پُر | دو دستش ز دینار و دامن ز دُر | |||||
به شرنگ بر نیز دیبای لعل | فکندند و زرینش کردند نعل | |||||
چو باران درم ریختند از برش | گرفتند در مشک سارا سرش | |||||
برفتند نزد سپهبد سیاه | کشیدند پس اژدها را به راه | |||||
ز گردون بهم بیست و از پیل پنج | بُد از بار آن اژدها زیر رنج | |||||
همه ره ز بس بار آن کوه نیل | ز گردون همه بیش نالید پیل | |||||
بزرگان ابا اثرط سرفراز | درفش و سپه پیش بردند باز | |||||
ز کوس و تبیره برآمد خروش | جهان شد پر از رامش و نای و نوش | |||||
همه شهر و ره بود پُرخواسته | به آذین و گنبد بیاراسته | |||||
شده کوی و برزن چو باغ ارم | زبر مشک و در پای ریزان درم | |||||
پذیره شد از شهر برنا و پیر | از آن اژدها خیره وز زخم تیر | |||||
به صحرا برون چرمش آکنده کاه | نهادند تا دید ضحاک شاه | |||||
بدان خرمی بزمی افکند پی | کزآن بزم ماه آرزو کرد می | |||||
بفرمود کامروز دل شادکام | همه یاد گرشاسب گیرید جام | |||||
زره دادش و خود و زرّین سپر | کلاه و نگین، اسپ و تیغ و کمر | |||||
همان جوشن خویش و خفتان جنگ | به خروارها دیبه رنگ رنگ | |||||
از آن کاژدها کشت و شیری نمود | درفش چنان ساخت کز هردو بود | |||||
به زیر درفش اژدها سیاه | زّبر شیر زرّین و بر سرش ماه | |||||
زمین همه زاول و بوم بُست | بدو داد و بنوشت عهدی درست | |||||
جهان پهلوانی مرو را سپرد | وزآنجای لشکر سوی هند بُرد | |||||
مرین داستان را سرانجام کار | نبشتند هرکس در آن روزگار | |||||
به رودُ و رَهِ جام برداشتند | به ایوان ها نیز بنگاشتند |