گرشاسپنامه/حدیث بهو که با مهراج عاصی شد و خبر یافتن ضحاک
ظاهر
از آن پس چو ضحاک شد باز جای | نشست و، نزد جز به آرام رای | |||||
شهی بود در هند مهراج نام | بزرگی به هرجای گسترده کام | |||||
بهو نام خویشی بدش در سیاه | ز دستش به شهر سرندیب شاه | |||||
به مهراج هرگاه گفتی که بخت | ترا داد تاج بزرگی و تخت | |||||
توی شاخ قنوخ و رای برین | ز هندوستان تا به دریای چین | |||||
خدیو در تبت و رای هند | توی و آنِ قنوج و دریای سند | |||||
چرا گم کنی گوهر پاک را | دهی هدیه و باژ ضحاک را | |||||
نه خُرسندی و بردباری ز مرد | همه نیک باشد به درمان درد | |||||
بسی بردباریست کز بددلیست | بسی نیز خُرسندی از کاهلیست | |||||
نترسم ز ضحاک من روز جنگ | مرا هست ازو گر ترا نیست ننگ | |||||
میانشان بدین جنگ و پرخاش خاست | سپه نیمه ای بر بهو گشت راست | |||||
به مهراج برشد جهان تنگ و تار | شکستند لشکرش را چند بار | |||||
ازین آگهی نزد ضحاک شد | ز بس مهر مهراج غمناک شد |