گرشاسپنامه/جنگ گرشاسب با اژدها و شگفتی ماهی وال
ظاهر
برفتند و آمد جزیری پدید | که آن جا به جز اژدها کس ندید | |||||
بدانسان بزرگ اژدها کز دو میل | بیوباشتندی به دَم زنده پیل | |||||
ز زهرش همه کوه و هامون سیاه | دم و دودشان رفته بر چرخ و ماه | |||||
یکایک پراکنده بر دشت و غار | زبان چون درخت و دهان چون دهار | |||||
یکی را دُم از حلقه هر سو چو دام | دمان آتش از زخم دندان و کام | |||||
یکی زوکشان گیسوان گرد خویش | به سر بر سرو رسته چون گاومیش | |||||
سپهبد برآراست رفتن به جنگ | گرفتند دامنش گردان به چنگ | |||||
همی گفت هر کس که با جان ستیز | مجوی و مشو در دم رستخیز | |||||
بسی اژدهای دمان ایدرست | کز آن کش تو کشتی بسی مهترست | |||||
چه با اژدها رزم را ساختن | چه مر مرگ را بآرزو خواستن | |||||
همان نیز ملاّح فرزانه هوش | مشو گفت و بر جان سپردن مکوش | |||||
بدین گونه مارست کز زهر تاب | کند مرد را آرزومند آب | |||||
لبان کفته و تشنه و روی زرد | بود دل طپان تا بمیرد به درد | |||||
همان نیز مارست کز زهر و خشم | بمیرد هر آنکس برافکند چشم | |||||
وز آن مار کز دمش باد سموم | به مردار بر آید گدازد چو موم | |||||
دگر هست کز وی تن مرد خون | گرد جوش وز پوست آید برون | |||||
و ز آن هم که گر کشته زهراوی | کسی بیند ، او نیز میرد به بوی | |||||
همی بسپری روی دولت به پای | همی بر کنی بیخ شادی ز جای | |||||
سپهبد برآشفت و گفت از نبرد | مرا چرخ گردان نگوید که گرد | |||||
به یزدان که داد از بر خاک و آب | زمین را درنگ و زمان را شتاب | |||||
کزین جایگه برنگردم کنون | مگر رانده از اژدها جوی خون | |||||
نه بور نبردی به کار آیدم | نه زایدر کسی دستیار آیدم | |||||
بگفت این و ترکش پر از تیر کرد | بپوشید خفتان ، زره زیر کرد | |||||
سپر در برافکند با گرز و تیغ | برون رفت بر سان غرّنده میغ | |||||
سراسر شخ و سنگلاخ درشت | بگشت و از آن اژدها شش بکشت | |||||
به شمشیر تنشان همه ریزه کرد | سرانشان ببرّید و بر نیزه کرد | |||||
بیاورد تا دید یکسر سپاه | همی گفت هر کس که این کینه خواه | |||||
دلاور چه گردست از اینسان دلیر | که بر هر که رزم آورد هست چیر | |||||
اگر اژدها باشد ، ار پیل و کرگ | بَرِ تیغ او نیست ایمن ز مرگ | |||||
همانروز کردند از آن کُه گذر | رسیدند نزد جزیری دگر | |||||
جزیری ز بس بیشه نادیده مرز | مرو را بسی مردم کشت ورز | |||||
گروه ورا پیشه پر خاش بود | درختان گل و کشتشان ماش بود | |||||
یکی مرده ماهی همان روزگار | برافکنده موجش به سوی کنار | |||||
ارش هفتصد بود بالای او | فزون از چهل بود پهنای او | |||||
دُمش بود بهری فتاده ز بند | ندانست انداز آن کس که چند | |||||
شده ده هزار انجمن مرد و زن | به نی پشتها بسته بر وی رسن | |||||
رسن ها سوی بیشه باز آخته | کشان بر درخت و گره ساخته | |||||
ز گردش همه هر دو لشکر به جوش | وزیشان رسیده به پروین خروش | |||||
زمان تا زمان خاستی موج سخت | گسستی رسن چند کندی درخت | |||||
کشیدند از آب اندورن همگروه | به کشتی به خشکی مر آن پاره کوه | |||||
برو ز آن سیاهان ابر کوه و راغ | شد انبوه بر بوم چون خیل زاغ | |||||
بسی گوهر و زر بُد اوباشته | همه سینش از عنبر انباشته | |||||
بیامد کس ِ شاه برداشت پاک | برون کرد دندانش و زد مغز چاک | |||||
بسی روغن از مغز و از چشم اوی | گرفتند افزون ز سیصد سبوی | |||||
دگر هر چه ماند ، از بزرگان و خرد | ز بهر خورش پاره کردند و برد | |||||
بماند از شگفتی سپهبد به جای | بدو گفت مهراج فرخنده رای | |||||
که این ماهیست آن که خوانند وال | وزین مه بس افتد هم ایدر به سال | |||||
بود نیز چندانکه بی رنج و غم | بیوبارد این کشتی ما به دم | |||||
چو بینند کآید ز دریا برون | ز سهمش که کشتی کند سرنگون | |||||
ز بوق و دهل وز جرس وز خروش | رسانند بر چرخ گردنده جوش | |||||
به هر سوسک ترش دارند و تیز | بریزند تا زود گیرد گریز | |||||
همیدون یکی ماهی دیگرست | کزین وال تنش اندکی کمتر ست | |||||
کجا او گذشت ، این دگر ماهیان | گریزند و باشند تا ماهیان | |||||
یکی خُرد ماهیست با او به کین | چو دیدش جهد در قفاش از کمین | |||||
به دندان گشایدش در مغز راه | برآرد سر از درد ماهی به ماه | |||||
دگر هست مرغی به تن لعل رنگ | مِه از باز چون او به منقار و چنگ | |||||
مرین ماهی خرد را دشمنست | همه روز گردانش پیرامنست | |||||
چو بیند کش اندر قفا ره گشاد | درآید ، ربایدش ازو همچو باد | |||||
گر آن مرغ فریاد رس نیست زود | برآرد به سه روزش از مغز دود | |||||
به گیتی در از زندگان نیست چیز | کش اندر نهان دشمنی نیست نیز | |||||
یکی گفت دیگر ز کشتی کشان | که دیدم دگر ماهیی زین نشان | |||||
ز دریا فتاده به خشکی برون | درا زای او چار صدرش فزون | |||||
به کام اندرش کشتی لخت لخت | بدو در نه مردم بمانده نه رخت | |||||
شکمّش هم آن گه که بشکافتیم | یکی زنده ماهی دراو یافتیم | |||||
ز سی رش فزون بود از بیش و کم | بُدش ماهیی یک رش اندر شکم | |||||
همان ماهی خُرد بُد زنده نیز | ازین به شگفت ار بجویی چه چیز | |||||
شگفت خداوند چرخ بلند | به گیتی که داند شمردن که چند | |||||
به هر کاری او راست کام و توان | که فرمانش بی رنج دارد روان | |||||
ز خون تبه مشک بویا کند | ز خاک سیه جان گویا کند | |||||
پدید آورد تیره سنگی در آب | کند زو همان آب دُرّ خوشاب | |||||
به جایی که بایسته بیند همی | ز هر سان شگفت آفریند همی | |||||
بدان تا شگفتی چنین گونه گون | بود بر تواناییش رهنمون | |||||
بَر شاه آن جای از آن پس به کام | ببودند یک هفته با بزم و جام |