گرشاسپنامه/جنگ نریمان با پسر فغفور چین
ظاهر
نریمان سپاه از ره آورد بود | همان گاه خواندش سپهدار زود | |||||
یل زاولی ده هزار از شمار | گزین کرد وز ایرانیان شش هزار | |||||
بدو داد و کارش همه کرد راست | بدو گفت کاین رزم دیگر تراست | |||||
نریمان یل رفت و لشکر کشید | برابر چو نزدیک خاقان رسید | |||||
بزد خیمه و صد سوار از سران | گزین کرد کین جوی و کند آوران | |||||
به رسم طلایه برفت از سپاه | همی کرد مر چینیان را نگاه | |||||
سواری هزار از دلیران چین | طلایه بُدند اندر آن دشت کین | |||||
به هم باز خوردند و رزمی بخاست | که گیتی به زیر و زبر گشت خواست | |||||
همه درع گردان شد از ریز خون | چه بر چشمه نو حله لاله گون | |||||
نریمان میان بست مر جنگ را | عنان داده مه نعل شبرنگ را | |||||
گرفت از دلیران یکی را کمر | برآورد و زد بر سواری دگر | |||||
بکشت آن دو را و دگر ره به کین | دو تن را گریبان گرفت از کمین | |||||
به هم بر سر و گردن هر دو گرد | همی کوفت تا مغزشان کرد خرد | |||||
همی تاخت زینسان چو غرّنده میغ | نه بایست گرزش نه خشت و نه تیغ | |||||
به چشم مه اندر همی گرد زد | ز زین مرد بربود و بر مرد زد | |||||
گریبان سی مرد زینسان به مشت | گرفت و چهل تن بدان سی بکشت | |||||
بماندند بیچاره ترکان ز کار | ندیدیم گفتند از ینسان سوار | |||||
چو زینسان کشد مرد جنگی به مرد | چه آرد به شمشیر و گرز نبرد | |||||
یکی نیمه شد کشته بی تیغ تیز | نهادند دیگر سراندر گریز | |||||
خبر یافت خاقان سبک بر نشست | دژم شد چو دید از طلایه شکست | |||||
همه گیتی از خون در آغاز بود | اگر کوه اگر دشت اگر غار بود | |||||
ندید از بنه رزم را رای و روی | که بنهفت شب روی گیتی به موی | |||||
نریمان ز سوی دگر باز گشت | ببودند تا تیره شب در گذشت | |||||
چو گشت آینه رنگ روی سپر | دراو مهر رخشنده بنمود چهر | |||||
گرفتند هر دو سپه تاختن | کمین کردن و صفّ کین ساختن | |||||
ز منجوق و از گونه گونه درفش | شد آذین زده روی چرخ بنفش | |||||
به ابر اندر از کوس فریاد خاست | ز هر سو چکاکاک پولاد خاست | |||||
همه آسمان گرد لشکر گرفت | همه دشت خنجیر و خنجر گرفت | |||||
ز خون عیبه ها لاله کردار شد | سنان ارغوان تیغ گلنار شد | |||||
به هر گوشه بُد گنبدی خاسته | هوا را به گلشن بیاراسته | |||||
همه گنبد از گرد گردنکشان | گلشن قطرهٔ خنجر سر فشان | |||||
ز بس ترگ پاشیده هامون به چهر | درفشان چو در شب ستاره سپهر | |||||
زده کله بر کشته کرکس در ابر | طمع کرده روبه به مغز هژبر | |||||
ز کُه دیدبان دیده بگماشته | به هامون یلان نعره برداشته | |||||
بدینگونه تا شب نیامد فراز | نچیدند کس دامن رزم باز | |||||
چو آن آتشین گوی را تیره شب | فرو خورد چو هندی بوالعجب | |||||
دو لشکر ز جنگ آرمیدند و جوش | طلایه همی داشت هر گوشه گوش | |||||
تن خسته بستند و شستند پاک | نهفتند مر کشته را زیر خاک | |||||
سُته بود دشمن ز جنگ و ستیز | گرفتند هم در دل شب گریز | |||||
نیارست بودن در آن دشت کس | نشستند یک روزه ره باز پس | |||||
بر آن مرز شهری دلارام بود | که آن شهر را خامجو نام بود | |||||
در شهر لشکر بیاراستند | ز هر گوشه دیگر سپه خواستند | |||||
چو زد آتش از کورهٔ سبز تاب | شد آن تازه گلهای گردون گلاب | |||||
طلایه رسانید زود آگهی | که از چینیان گشت گیتی تهی | |||||
ز چندان سپه نیست بر جای کس | مگر خیمه ای چند بر پای و بس | |||||
خروش از دلیران ایران بخاست | پس گردشان برگرفتند راست | |||||
به روز دگر ناگهان گرمگاه | رسیدند در لشکر کینه خواه | |||||
طلایه نخستین به هم برزدند | پس آن گه بر انبوه لشکر زدند | |||||
چنان سخت شد جنگ هر دو گروه | که در لرزه افتاد از آن دشت و کوه | |||||
جهان شد ز صندوق پیلان جنگ | پر از آتش انداز و تیر خدنگ | |||||
همی زهر زخم پرند آوران | برآمیخت با مغز کند آوران | |||||
شد از تفّ خنجر دل خاره موم | ز زهر سنان باد گیتی سموم | |||||
فروهشت دامن ز خورشید گرد | بلا بر نوشت آستین نبرد | |||||
در ایران بُد آشوب و در روم جوش | به چین خاست گرد و به خاور خروش | |||||
چو دریای خون شد سپهر برین | درو کوه کشتی و لنگر زمین | |||||
تو گفتی شبست از سیاهی زمان | سنان ها ستارست گرد آسمان | |||||
نریمان برون تاخت از صف سمند | به یکدست تیغ و به دیگر کمند | |||||
چو دیوی که گردد ز دوزخ رها | بدین دستش آتش بدان اژدها | |||||
چپ و راست هامون نوشتن گرفت | به گرد هم آورد گشتن گرفت | |||||
سر تیغش از دل دم آشام شد | کمندش بر اندامها دام شد | |||||
گهی کشت یک یک از اندازه بیش | گهی خیل خیل اندر افکند پیش | |||||
ز کشته همه دشت پر پشته کرد | یلان را ز بس زخم سر گشته کرد | |||||
بدانست خاقان که یک یک به جنگ | ندارند در رزم با او درنگ | |||||
دو صد تن گزید از دلیران چین | به یک سوی لشکر شد اندر کمین | |||||
سواری بفرمود تا جنگجوی | شدش پیش و بنداخت خشتی بروی | |||||
پس از وی گریزان سر اندر کشید | بیآمد چو نزد کمینگه رسید | |||||
همان گاه خاقان کمین بر گشاد | سپه زی نریمان به کین سرنهاد | |||||
ز گردش چو دیوار پولاد بست | گرفتند و بروی گشادند دست | |||||
ببارید چندان برو گرز و تیغ | که در سال باران نبارد ز میغ | |||||
نترسید و خنجر برآهخت گرد | به خاقان نخست از همه حمله برد | |||||
تنش را به یک زخم ماند از کمین | یکی نیمه بر زرین یکی بر زمین | |||||
از آن پس تن افکند بر دیگران | همی زد به تیغ و به گرز گران | |||||
همه دشت از ایشان سرافکند و دست | به یک بار بر قلبشان بر شکست | |||||
دلیران ایران پس گرد چیر | همی حمله کردند غرّان چو شیر | |||||
سر کشته خاقان ز پیش سپاه | ببردند بر نیزه تا قلبگاه | |||||
به ترکان غریو اندر افتاد پاک | فکندند یکسر تن از زین به خاک | |||||
کلاه و کمرها بینداختند | خروشیدن و مویه بر ساختند | |||||
فکندند منجوق و کوس نبرد | گریزان برفتند پر خون و گرد | |||||
دو بهره شده کشته و دستگیر | دگر خستهٔ خنجر و گرز و تیر | |||||
در شهر بستند یک باره تنگ | ز دروازه بردند بر باره جنگ | |||||
ز پیرامن شهر صف زد سپاه | نهادند هر سو یکی رزمگاه | |||||
ببد باره پر دایره سر به سر | ز بس جوشن و گونه گون سپر | |||||
بپوشید باران سنگ آفتاب | ز پیکان فرو ریخت پرّ عقاب | |||||
چنان نوک ناوک همی مغز دوخت | که بر سر همی ترگ ازو برفروخت | |||||
ز پولاد بد پنجه ها بی شمار | کمندی ز هر پنجه در استوار | |||||
کجا باره ز انبه بپرداختند | خم پَنجه در باره انداختند | |||||
به دو مرد جنگی به دیوار بر | همی تاخت چون غنده بر تار بر | |||||
نریمان سپر زود بر سر گرفت | بَرِ در شد و گرز کین برگرفت | |||||
همی کوفت تا در همه پاره شد | تن افکند در شهر و بر باره شد | |||||
بپرداخت دیوار از انبوه مرد | فرو زد به باره درفش نبرد | |||||
نهادند لشکر به تاراج سر | همه شهر کردند زیر و زبر | |||||
بکشتند چندان از آن جایگاه | ز کشته بُد از بوم و بر بام راه | |||||
همه کاخ و بتخانه ها گشت پست | شکسته بت و سرنگون بت پرست | |||||
به هر کس یکی گنج آراسته | رسید از بت و گونه گون خواسته | |||||
چو بردند پاک آنچه بایسته بود | زدند آتش اندر همه شهر زود | |||||
به هر کاخی اندر هوا باد تفت | شراعی زد از دیبهٔ زرّ بفت | |||||
جهان پاک از آتش چنان بر فروخت | که زیر زمین گاو و ماهی بسوخت | |||||
بر آمد ز هامون به چرخ بنفش | دفشنده هر سو درفشان درفش | |||||
چو باغی شد آن شهر پر نوسمن | عقیقین درختان و سیمین چمن | |||||
به زیرش زر و پوش سوسن نشان() | زبر ابری از مشک بُسّد فشان | |||||
چو جوشنده دریائی از سندروس | بخارش همه زیرهٔ آبنوس | |||||
تو گفتی زمین زر گدازد همی | هوا زرد بیرم طرازد همی | |||||
چو از شهر جز خاک چیزی نماند | نریمان دگر روز لشکر براند | |||||
به یک روزه ره بر فرو آرمید | ببد تا جهان پهلوان در رسید |