گرشاسپنامه/جنگ دیگر گرشاسب با شاه طنجه
ظاهر
چو شاه حبش سوی خاور گریخت | همه رخت و دینار و گوهر بریخت | |||||
شه روم بنشست بر تخت عاج | درآویخت زایوان پیروزه تاج | |||||
دو لشکر به هم کینه خواه آمدند | دلیران ناوردگاه آمدند | |||||
غو کوس تند شد و گرد میغ | در آن میغ خون آب شد برق تیغ | |||||
برآویخت یک باره با مهر خشم | خرد را سترگی فرو بست چشم | |||||
همی تاخت خنجر ز گرد سیاه | چو ایمان پاک از میان گناه | |||||
کمان شد یکی برزگر تخم کار | وزآن تخم پیگان ودل کشتزار | |||||
از آن تخم هر کشت کآمد دُرست | ز خون خورد آب و برش مرگ رُست | |||||
ز پاشیده خرطوم پیلان به تیغ | تو گفی همه مار بارد ز میغ | |||||
سر خشت گفتی می آشام شد | صفش بزم و می خون و دل جام شد | |||||
دلیران بر اسپان کفک افکنان | بدین دست گرز و ، به دیگر عنان | |||||
روان خون به زخم از بر پشت پیل | چو ز آب بقم چشمه بر کوه نیل | |||||
روان هر سوی اسپی هراسان ز جای | سوارش نه پیدا و زین زیر پای | |||||
سپهدار بر زنده پیلی دمان | همی تاخت آورده بر زه کمان | |||||
کجا بُد سری با درفشی به دست | به پیکان همی دوخت و افکند پست | |||||
ز تیرش تو گفتی که در مغز و ترگ | همی آشیان کرد زنبور مرگ | |||||
چو یک چند بر پیل پیوست جنگ | پیاده ببد تیغ و نیزه به چنگ | |||||
برد بر کمربند چاک زره | به نعره گسست از گریبان گره | |||||
به تیغ و سنان هر کجا کینه توخت | گهی دل درید و گهی سینه دوخت | |||||
همی داد شمشیرش اندر شتاب | هم اندر هوا کرکسان را کباب | |||||
به هر بار کاو گرز بفراشتی | به زنهار مَه بانگ برداشتی | |||||
به هر تیر کاو برگشادی ز زه | زمانه زدی نعره گفتی که زه | |||||
سر خنجرش لاله کارنده بود | ز درع یلان حلقه بارنده بود | |||||
تو گفتی به هر حلقه گردون دو نیم | همی ری نکارد ز پولاد میم () | |||||
هزار از دلیران جوینده کین | به گردش تنوره زدند از کمین | |||||
بدانسان زدندش همی چپ و راست | که در کوه ودریا چکاچاک خاست | |||||
شل و خنجر و گرز چندان سپاه | چه بر ترگ او بر چه بر کوه کاه | |||||
تو گفتی همی زخم آن سرکشان | گل افشان شمردی نه آهن فشان | |||||
شه طنجه آمد چو تند اژدها | بر اوکرد در گرد خشتی رها | |||||
نبد سود، برگاشت روی از نبرد | برادرش پیش اندر آمد چو گرد | |||||
بپوشیده خفتان و نیزه به دست | برادرشبه زیر اسپ چون کوه پولاد بست | |||||
بینداخت زی پهلان خشت و رفت | پسش پهلوان رفت چون باد تفت | |||||
گرفتش دُم اسپ و از جای خویش | برآورد و بنداخت سی گام پیش | |||||
برآنگونه زد نعره ی کوه کاف | که سیمرغ بگریخت از کوه قاف | |||||
تن افکند بر قلب لشکر به کین | دلیران ایران پسش هم چنین | |||||
چنان جنگ بر جنگیان تیز شد | که دست و گریبان هم آویز شد | |||||
تو گفتی ز خون چرخ جوشد همی | زمین چادر لعل پوشد همی | |||||
به هر گوشه آویزش سخت بود | سر و کار با گردش بخت بود | |||||
ز غریدن کوس ترسان هژبر | عقاب از تف تیغ پرّان در ابر | |||||
ز گرد آسمان در سیاهی شده | ز جوشن زمین پشت ماهی شده | |||||
بریده ز تن جان امید از نهیب | چو عشق از دل مهرجویان شکیب | |||||
گشاینده شمشیر بند از زره | چو باد از سَرِ زلف خوبان گره | |||||
چو ابرش شده چرمه از خون مرد | شده باز چون چرمه ابرش ز گرد | |||||
یلان را رخ و کام پرخون و خاک | چه خفتان چه برگستوان چاک چاک | |||||
بریده بر او جوشن از تیغ تیز | زره پاره و ترگ ها ریز ریز | |||||
فسرده به خون اندرون تیغ ز مشت | پُر از آبله کف ز زخم درشت | |||||
شه طنجه برگاشت روی از نهیب | سپاهش گرفتند بالا و شیب | |||||
گریزنده دیدی گروها گروه | چه از سوی درا چه از سوی کوه | |||||
چو نخچیر بر کُه یکی با شتاب | یکی همچو ماهی دوان زیر آب | |||||
دگر تن به شهر اندر انداختند | به باره ره جنگ برساختند | |||||
چو بفکند زرّین سپر آسمان | مَهِ نو به زه کرد سیمین کمان | |||||
خبر زان بُنه شد به گرشاسب زود | کجا شه به کشتی فرستاده بود | |||||
برافکند کس تا گرفتند پاک | شه طنجه را دل شده از درد چاک | |||||
فروهشت در شب ز باره رسن | به دریا گریزنده شد با دو تن | |||||
سیه پوش گیتی چو شد زرد پوش | کُه کهربا برزد از چرخ جوش | |||||
سپهدار با شهر برساخت جنگ | بپیوست رزمی گران بی درنگ | |||||
چو لشکر شد آگه که بگریخت شاه | دگر کس نیارست شد رزم خواه | |||||
تن از باره یکسر فکندند زیر | به کین دست ایرانیان گشت چیر | |||||
فکندند در شهر خرسنگ و خاک | از آن پس به آتش سپردند پاک | |||||
شه طنجه را نزد دریا کنار | گرفتند از ایران گروهی سوار | |||||
که زورقش را باد گم کرده بود | ز دریا به خشک از پس آورده بود | |||||
ورا زی سپهدار با آن دو تن | ببردند، در حلق بسته رسن | |||||
سپهدار گفت ای بد زشت کیش | خوی بد چنین آورد کار پیش | |||||
خوی نیک همچون فرشتست پاک | خوی بد چو دیوست بی ترس و باک | |||||
ز فرزند وز جفت و تخت شهی | بماندی و خواهی شد از جان تهی | |||||
پس آن خواسته جملگی را درست | همیدون از آن هر دو تن بازجست | |||||
ببریدشان گوشت یکسر به گاز | بمردند و کس هیچ نگشاد راز | |||||
چنینست کار طمع را نهاد | بسا کس که داد از طمع جان به باد | |||||
ز طمعست کوته زبان مرد آز | چو شد طمع کوته زبان شد دراز | |||||
چو برداشتی طمع از آنچت هواست | سخن گر ز کس برنداری رواست | |||||
از آن هر سه چون پهلوان دل بشست | همه کاخ شه گشت و هر سو بجست | |||||
ز سنگ سیه خانه ای ناگهان | بدید، اندرو کرده گنجش نهان | |||||
همه چیزها یک به یک برده نام | به سنگ اندرون کنده دیوار و بام | |||||
به در بر نوشته که این خواسته | جهان پهلوان راست ناکاسته | |||||
ببد شاد دل وز جهان آفرین | برآن شاه کآن ساخت کرد آفرین | |||||
ببرد آن هم خواسته سر به سر | از آن پس نیازرد کس را دگر | |||||
همه طنجه را از سر آباد کرد | اسیرانش را یکسر آزاد کرد | |||||
فراوان ز هر شهر و هر بوم و مرز | نشاند اندرو مردم کشت ورز | |||||
هم از تخم شه پادشاهی نشاست | بر او رسم باژ آنچه بُد کرد راست | |||||
نوندی بدین مژده زی شهریار | در افکند و ره را برآراست کار | |||||
چه چیز آمد این خواست کز جهان | کسی نیست بی آزش اندر نهان | |||||
چو باشد جهانی بدو دشمنست | چو نبود غم جان و رنج تنست | |||||
ایا آز را داده گردن به مهر | دوان پیش او هر زمان تازه چهر | |||||
به گیتی در آنست درویش تر | کش از آز بر دل گره بیش تر | |||||
هر آن سر که او آز را افسرست | به خاک اندرست ار ز مه برترست | |||||
بوی بنده آز تا زنده ای | پس آزاد هرگز نئی بنده ای | |||||
یکی چاه تاریک ژرفست آز | بُنش ناپدید و سرش پهن باز | |||||
سراییست بروی بی اندازه در | چو یک در ببندی گشاید دگر | |||||
به هر راه غولیست گسترده دام | منه تا توان اندرین دام گام | |||||
پراکنده عمر و درم گرد گشت | بخور کت به خواری بباید گذشت | |||||
چنان کآمدی رفت خواهی تهی | تو گنج از پی گنج بانی نهی | |||||
نهم گویی ازبهرفرزند چیز | مبر غم، که چیزش بود بی تو نیز | |||||
کسی را جهانبان ز بُن نافرید | که از پیش روزی نکردش پدید | |||||
ترا داد و آنکس که پیوند تست | دهد نیز آن را که فرزند تست |