گرشاسپنامه/جنگ دوم گرشاسب با سالاران بهو
ظاهر
سپهبد چو دید آن خروش سپاه | سبک خواست خفتان و رومی کلاه | |||||
به مهراج گفت از سپاه تو کس | میار از سر کُه تومی و بس | |||||
بهر تیغ کُه دیدهبان برگماشت | به هامون سپه صف کشیده بداشت | |||||
سوی راست لشکر به مهیار داد | سوی چپ به بهپور سالار داد | |||||
بفرمود کاذرشن و بُرزَهم | بسازند جنگ و طلایه به هم | |||||
کمین داد سنبان و گرداب را | که کردندی از کینه گرداب را | |||||
نگهبان سه لشکر سه گرد دلیر | هژیر و گراهون و نشواد شیر | |||||
به قلب اندرون هر که بُد زاولی | پس پشتشان ارفش کاولی | |||||
به هر سو که دو گرد کین ساز بود | میانشان یکی آتش انداز بود | |||||
چنان بر صف پیل بگشاد جای | که گر کس گریزد بکوبد بپای | |||||
جدا هر صفی هم بر بدگمان | صفی همچو تیر و صفی چون کمان | |||||
کمند افکنان از پس خیل خویش | به تیغوزره نیزهداران زپیش | |||||
پیاده سپر در سپر آخته | خدنگ افکن از پس کمین ساخته | |||||
به هر سو نگهبانی از بهر کین | به هر گوشهای جنگیی در کمین | |||||
سوار اندر آمد شدن کین گزار | پیاده به قلب اندرون پایدار | |||||
چو شیر زیان پهلوان پیش صف | درفش از پس پشت و خنجر بهکف | |||||
تو گفتی سمندش کُه آهنست | و گر گرد پاش ابر هامون کنست | |||||
همان اژدها فش درفش سیاه | همی درکشد گفتی از چرخ ماه | |||||
ستاده به پیش گو شیر دل | به بر گستوان اسپ جنگی چهل | |||||
دلیران به جنگ اندر آویختند | به هر گوشه گردی برانگیختند | |||||
غوهایوهوی از دو لشکر بخاست | جهان پردها ده شد از چپوراست | |||||
بغرید بر کوس چرم هژیر | دم نای رویین برآمد به ابر | |||||
پُر از اژدها گشت گردون ز گرد | پُر از شیر هامون ز مردان مرد | |||||
کمند سواران سرآویز شد | پرند آوران ابر خونریز شد | |||||
چنان تف خنجر جهان برفروخت | که برچرخ ازو گاو و ماهی بسوخت | |||||
به دریا رسید از تف تیغ تاب | به کُه سنگ آتش شد و آهن آب | |||||
جهان آینه جوش جوشن گرفت | زمین گونه روی روشن گرفت | |||||
چکاکاک خنجر به گردون رسید | ز هندوستان خون به جیحون رسید | |||||
هر ایرانیی در کمد و کمین | کشیدی همی هندوی بر زمین | |||||
تو گفتی که شیرند در کارزار | همی دیو گیرند هر یک به مار | |||||
چو پیکار ایرانیان شد درشت | یل پهلوان اندر آمد به پشت | |||||
به تو پال و پیلان و هندو گروه | نهاد از کمین سر چو یکپاره کوه | |||||
بهتیر و بهخشت و بهگرز و بهتیغ | همی ریخت پولاد چون ژاله میغ | |||||
کجا گرز کین کوفت کُه غار شد | کجا نیزه زد عیبه گلنار شد | |||||
زتیغش همی دشت و گردون بهتفت | ز بانگش همی کوهوهامون به کف | |||||
چوشد یک زمان دشتوپستوبلند | همه دست و پای و تن و سر فکند | |||||
به نوک سنان پیل برداشتی | سپاهی به یک حمله برگاشتی | |||||
صف زنده پیلان همه کرد پست | سوار و پیاده به هم در شکست | |||||
همی پیل بر پیل جنگی فتاد | چو کشتی که بر کشتی افتد | |||||
چو توپال دید آن دم رستخیز | ز باد ز یک تن جهانی سپه در گریز | |||||
برانگیخت گلرنگ رزم از میان | بزد نیزه بر پهلوی پهلوان | |||||
سنان زخم ناورد و شد نیزه خُرد | به تیغ اندر آمد سپهدار گرد | |||||
چنان زدش بر سر که شد سرنشیب | سر و ترگ بگذاشتن تا رکیب | |||||
به زخمی دونیمه شد از خشموزور | ز بالا سوار و ز پهنا ستور | |||||
به دیگر سپه خنجر اندر نهاد | ز هر سو سپاهی به خون در نهاد | |||||
همی میمنه کوفت بر میسره | در افکند پیش آن سپه یکسره | |||||
نگه کرد از دور سالار تیو | گریزان سپه دید بیهوش و تیو | |||||
سواران به زیر پی پیل خوار | پیاده نگون زیر نعل سوار | |||||
نهاد از کمین سر که سالار بود | عمودش ز پولاد بالار بود | |||||
همی تاخت هر سو ز پیش سپاه | گزیدندگان را همی بست راه | |||||
سپه را چنین پنج ره باز گاشت | به صد چاره بر جایگهشان بداشت | |||||
همی گفت ازینسان سپاهی به جنگ | ز یک تن گریزان ندارید ننگ | |||||
ز ضحاک جز جادوی پیشه چیست | همین رزم ایرانیان جادویست | |||||
ز سر گرد کینشان برآید پاک | وزین جادویها مدارید باک | |||||
گرفتند پاسخ همه تن به تن | کزین یک سوارست بز ما شکن | |||||
نبینی کزو کشته را جای نیست | بَر زخم او پیل را پای نیست | |||||
ز خنجر به زخم آتش آرد همی | ز گرز گران کوه بارد همی | |||||
همان گرد گردنکش اجرا به نام | که از شیر جستی به شمشیر کام | |||||
ببد تند و گفت این چه آشفتنست | ز یک تن چه چندین سخن گفتنست | |||||
من اکنون روم سوی آورد او | هم از خونش بنشانم این گرد اوُ | |||||
سبک باره با باد انباز کرد | به ایرانیان آمد آواز کرد | |||||
که این زاولی پیشروتان کجاست | سپهبد چو بشنید زود اسپ خواست | |||||
ز دریای کوشش چو موج دمان | برانگیخت شبرنگ را در زمان | |||||
هم ازرهش گرزی چنان زدبه زور | که گم شد سرش در سرین ستور | |||||
دگر ره ز کین رأی آویز کرد | سبک خیز شبدیز را تیز کرد | |||||
برافکند بر هندوان تن ز کین | به یک حمله سی گرد زد بر زمین | |||||
همی گفت آگه نه اید ای سپاه | که چون رویتان روزتان شد سیاه | |||||
نهاد از کمینگه سر آن اژدها | کزو پیل جنگی نباید رها | |||||
برآمد ز دریای کین آن نهنگ | که برباید از شیر دندان و چنگ | |||||
گرفت آن دمان آتش افروختن | که گیتی به رنج آمد از سوختن | |||||
ز ریگ از فزون مرشما را شمار | ز خونتان برم تا بخارا بخار | |||||
همی گفت ازینسان و از خشموکین | نهاده یکی پای بر پشت زین | |||||
همه هندوان دل شکسته شدند | به جان و دل از بیم خسته شدند | |||||
نیارست با او کس آویختن | نه از پشتش از ننگ بگریختن | |||||
بود تن قوی تا بود دل بجای | چو ترسید دل سست شد دستوپای | |||||
گوی بُد ورا نام بیکاو بود | سنانش اژدها را جگر کاو بود | |||||
بدو گفت تیو این هنر کار تست | ترا شاید این نام و این رزم جست | |||||
به هندوستان نیست همتای تو | نگیرد به مردی کسی جای تو | |||||
بخندید بیکاو گفت این مباد | کز آغالش تو دهم سر به باد | |||||
ز پیکار بد دل هراسان بود | به نظاره بر جنگ آسان بود | |||||
ز بهر تو جان من این بیش نیست | کس اندر جهان دشمن خویش نیست | |||||
شدن سوی جنگ کسی کز تو بیش | بود مرگ را باز رفتن ز پیش | |||||
نگه داشتن سر گه نام و لاف | از آن به که دادن به باد از گزاف | |||||
چون دشمن کشم ، نام و کام آیدم | چو سر خیره بدهم ، چه نام آیدم | |||||
شد آشفته دل تیو گفت ار به جنگ | دلت نیست ، خنجر چه داری به چنگ | |||||
ز مرگ ار بترسی بنه تیغ و ترگ | که جنگ او کند کو نترسد ز مرگ | |||||
ازین زاولی غم چه آید مرا | که او گاه کین بنده شاید مرا | |||||
چو اسپ اندر افراز و شیب افکنم | چو او من به زخم رکیب افکنم | |||||
تو رو چون زنان پنبه و دوک گیر | چه داری به کف خنجر و گرز و تیر | |||||
بگفت این و پس پور کین باد کرد | سبک دست زی گرز پولاد کرد | |||||
به ناورد گِرد سپهبد بگشت | سپهبد به حمله بدرید دشت | |||||
برانگیخت آن باره آتشی | به کف آهنین نیزهء سی رشی | |||||
زدش بر کمربند و خفتان و گبر | بر آوردش از کوههء زین به ابر | |||||
بسان درفشی بر افراختش | به پیش صفِ هندوان تاختش | |||||
پس از نوک نیزه به زخمی درشت | زدش بر دو تن هر سه تن را بکشت | |||||
دگر ره میانشان تن اندر فکند | به هر گوشه خیلی به هم بر فکند | |||||
ز خنجر چو آتش بر انگیخت جوش | ز خون دشت کُه کرد مصقول پوش | |||||
به گرز و سنان ز اسپ و ز مرد و پیل | همی کشته افکند بیش از دو میل | |||||
چنین تا به نزد بهوشان ز جای | همی برد و بر زد به پرده سرای | |||||
بیامد بهو دید هر سو شکست | کز ایران سپه خیمها گشته پست | |||||
چنین گفت کاین رستخیز از کجاست | چنین بیم از اندک سپه تان چراست | |||||
نشان داد هر کس که ما را شکوه | ازین یک سوارست کاید چو کوه | |||||
به نیزه رباید همی زاسپ مرد | برآرد ز گرز از سر پیل گرد | |||||
بهو گفت نز دوزخ اهریمنست | شما صد هزارید و او یک تنست | |||||
جدا هر یکی گر یکی مشت خاک | برو برفشانید گردد هلاک | |||||
ندارید شرم و نه ننگ اندکی | گریزید چندین هزار از یکی | |||||
از آسوده گردان خنجر گزار | به هم حمله کردند چون سی هزار | |||||
سپهبد خروشی چو شیر ژیان | برآورد و ، زد اسپ کین در میان | |||||
بدان ترگ ها بر همی کوفت گرز | چو سنگ گران آید از کوه برز | |||||
ز گرزش دل خاره خون شد همی | سران از سنانش نگون شد همی | |||||
کجا خنجر از زخم بفراختی | بر الماس آب بقم تاختی | |||||
ز ناگاه بیکاو گرد دلیر | درآمد یکی تند شولک به زیر | |||||
زدش خشتی از گرد چون برق تیز | نبد کارگر جست راه گریز | |||||
سپهبد برانگیخت شبرنگ زود | گرفتش کمربند و از زین ربود | |||||
برافکندش از بر به بالای میغ | چو برگشت دو نیمه کردش به تیغ | |||||
پس از کین برافکند تن بر همه | رمان کردشان هر سویی چون رمه | |||||
پلنگینه پوشان زاول به کین | پسش برگشادند ناگه کمین | |||||
به یکبار بر قلب لشکر زدند | ربودندشان بر بهو برزدند | |||||
فکندند چندان سران سرنگون | که هر شیب چون فرغری شد ز خون | |||||
ز بس کشته هندو، زمین شد سیاه | چو زاغان فکنده به بیراه و راه | |||||
درخشان ز تن خشت افروخته | چنان کآتش از هیزم سوخته | |||||
چنین جنگ بد تا شب آمد فراز | چو شب تنگ شد جنگ چیدند باز | |||||
شده شاد مهراج بر تیغ کوه | همی هر زمان نعره زد با گروه | |||||
فرستاد نزد سپهدار کس | که آمد شب از جنگ و پیکار بس | |||||
جهان گرم و دشمن چنین بیکران | تو در رزم سخت و سلیحت گران | |||||
زمانی برآسای از آویختن | که گیتی سرآمد ز خون ریختن | |||||
به هر جنگ بخت تو پیروز باد | شب دشمنان تو بی روز باد | |||||
به خواهش مهان نیز بشتافتند | عنانش از ره رزم برتافتند | |||||
چو خورشید در قار زد شعر زرد | گهربفت شد بیرم لاجورد | |||||
ستاره چو گل گشت و گردون چو باغ | چو پروانه پروین و ، مه چون چراغ | |||||
از آن لشکر هندوان هر که زیست | همی خسته و کشته را خون گریست | |||||
به هر خیمه شیون بد آراسته | همه نالهء خستگان خاسته | |||||
همه شب تن خسته را دوختند | بر آتش همی کشته را سوختند | |||||
کشیدند در پیش باره ز پیل | طلایه پراکنده شد بر دو میل | |||||
بهو خیره دل ماند از بس شگفت | گه انگشت و گه لب به دندان گرفت | |||||
همی گفت از ینسان برو بوم و گاه | به دست آمده گنج و چندین سپاه | |||||
بر و پُشت باید همی گاشتن | به بدخواه ناکام بگذاشتن | |||||
به دینار هر چیز و تیمار سخت | توان یافت جز زندگانی و بخت | |||||
دریغ این همه گنج و رنج و نهاد | که گنجم همه خاک شد ، رنج باد | |||||
ز کردار این کودک نو رسید | ندانم دگر تا چه خواهم کشید | |||||
همان به که با او درنگ آورم | به شیرین سخن بند و رنگ آورم | |||||
به گنج و به دختر نویدش دهم | به شاهی و کشور امیدش دهم | |||||
مگر سر بدین چاره از چنبرش | کنم دور و ، در چنبر آرم سرش | |||||
جوان هم سبکسر بود خویش کام | سبکسر سبکتر درافتد به دام | |||||
به چیزی فریبد دل آویزتر | که باشد نیازش بدان بیشتر | |||||
نباشد سوی چینه آهنگ باز | نه تیهو سوی گوشت آید فراز | |||||
جوان را ره و رای گردان بود | دلش بردن از راه آسان بود | |||||
ز بدخواه وز دشمن کینه کش | توان دوست کردن به گفتار خوش | |||||
بسا کس که یکدانگ ندهد به تیغ | چه خوش گوییش جان ندارد دریغ | |||||
به گفتار شیرین فریبنده مرد | کند ، آنچه نتوان به شمشیر کرد | |||||
همه شب چنین جفتِ اندوه بود | از اندیشه بر جانش انبوه بود | |||||
چو برگشت گرشاسب از آوردگاه | پذیره شدش زود مهراج شاه | |||||
جهان دید کوبان سمندش به نعل | بر و بازوی و تیغ و خفتانش لعل | |||||
ز خون جگر بسته بر دیده یون | گشاده چو اکحل رگ از نیزه خون | |||||
بسی آفرین خواند از ایزد بروی | گهش دست بوسید و گه چشم و روی | |||||
به خوان یکسر ایرانیان را نشاند | بر ایشان بسی زر و گوهر فشاند | |||||
همی گفت در کوشش و دار و برد | جز ایرانیان را نزیبد نبرد | |||||
باستاد و مر پهلوان را شناخت | چونان خورده شد ، بزم شادی بساخت | |||||
سپهدار و مهراج فرخنده پی | گرفتند با سروران جام می | |||||
نخست از شهنشاه کردند یاد | پس آنگه نشستند در بزم شاد | |||||
سپهبد بر اورنگ و دل شادکام | به پیش اندرون گرز و ، بر دست جام | |||||
تو با تیغ گفتی به رزم اندرست | به با جام شادی به بزم اندرست | |||||
چو آسود با می به مهراج گفت | که با دل زدم رأی اندر نهفت | |||||
ز دشمن سپه بیشمارند پیش | ز ما هر یک ایشان هزارند بیش | |||||
چنانیم ما پیششان روز کین | چنان چشمه در پیش دریای چین | |||||
اگر دست کشتن برم روز کار | بسی بایدم رنج و هم روزگار | |||||
دگر ره ز چرخ ار بود یار بخت | بر آراست خواهم یکی رزم سخت | |||||
میان بهو تا به خم کمند | نیارم ، نپیچم عنان سمند | |||||
پناه سپه شاه نیک اخترست | چو شه شد ، سپه چو تن بی سرست | |||||
گرامی همیشه به بویست مشک | چو شد بوی چه مشک و چه خاک خشک | |||||
چنین گفت مهراج کز سروران | به نزد بهو زین سپاه گران | |||||
همین چار سالار بودند گرد | که بنمودی از تیغشان دستبرد | |||||
ز خویشانش ماندست گردی گزین | خداوند کوس و درفش و نگین | |||||
دلیری کجا نام او مبترست | به رزم از گشن لشکری بهترست | |||||
به تو دیده امروز بنهاده بود | به کین در کمین گاهت استاده بود | |||||
همی خواستم کت بود پیش باز | نبد کش زمانه نیامد فراز | |||||
سوی اوست پاک آن سپه را پناه | گرو کم شود ، شد شکسته سپاه | |||||
سپهدار گفتا دگر ره ز کوه | همی جویش اندر میان گروه | |||||
نمایش به من در کمینگاه تو | سرش بی تن آن گه ز من خواه تو | |||||
چنان شادی افزود مهراج را | که بگذاشت از اوج مه تاج را | |||||
همان شب ز شادی که افکنده پی | همی جز به یادش ننوشید می | |||||
یکی باغ زرّین بُدش پیش تخت | ز گوهرش بار ، از زبرجد درخت | |||||
در آن نغز باغ آبگیری گلاب | ز دُر سنگ و ریگش همه مشک ناب | |||||
مر آنرا به گرد سپهدار داد | جز آن ، چیزش از گنج بسیار داد | |||||
چه مخمل ، چه شاره ، چه خز و حریر | چه دینار و دیبا ، چه مشک و عبیر | |||||
هزارش سراپردهء گونه گون | همی دادش از بهر نام و شگون | |||||
هزارش سپر داد مدهون کرگ | چهل اسپ جنگی و صد درع و ترگ | |||||
سراپرده چینی از زرّ بفت | ز دیبا شراعی نود خیمه هفت | |||||
یکی خسروی شاروان گونه گون | درازاش میدان اسپی فزون | |||||
دو خرگه نمد خزّ و چوبش ز زر | همه بندشان شوشهای گهر | |||||
ز بیجاده تاجی چو رخشنده هور | پر از درّ و گوهر سه جام بلور | |||||
همیدون به ایرانیان هر کسی | ببخشید دینار و گوهر بسی | |||||
چنین تا دو پاس از شب اندر گذشت | ببودند دلشاد و خرّم به دشت |