گرشاسپنامه/جنگ در شب ماهتاب
ظاهر
شبی بد ز مهتاب چون روز پاک | ز صد میل پیدا بلند از مغاک | |||||
به هم نور و تاریکی آمیخته | چو دین و گنه درهم آویخته | |||||
زمین یکسر از سایه وز نور ماه | به کردار ابلق سپید و سیاه | |||||
مه از چرخ تابان چه از گرد نیل | به روز آینه تابد از پشت پیل | |||||
نماینده بر گنبد تیزپوی | دو پیکر تو گوئی چو زرینه گوی | |||||
چنان خیل پروین به دیدار و تاب | که عقدی ز لؤلؤ گسسته در آب | |||||
چو ترگی مه و گرد او شاد ورد | چو ناوردگاه یلی در نبرد | |||||
چو دریای سیمین روشن هوا | زمان و زمین کرده دیگر نوا | |||||
تو گفتی در ایوانی از آبنوس | مَه چارده بد یکی نو عروس | |||||
شب قیرگونش دو زلف بخم | ستاره ز گردش نثار درم | |||||
یکی فرش سیمین کشیده جهان | زمین زیر آن فرش یکسر نهان | |||||
بپوشیده شب بر پرند سیاه | یکی شعر سیمابی از نور ماه | |||||
برافروخته چهر ماه از پرند | در تیرگیش آسمان کرده بند | |||||
چو لوح زبرجد سپهر و ز سیم | ستاره برو نقطه و ماه میم | |||||
درین شب سپهبد میان بست تنگ | همی کرد بر نور مهتاب جنگ | |||||
پیاده همی تاخت هر سو که خواست | که را گرز کین زد دگر برنخاست | |||||
ز بس سر که تیغش همی کرد پخش | زمین کرد گلگون و مه کرد رخش | |||||
بدانسان ز گرزش قضا زار شد | که از پای بفتاد و بیمار شد | |||||
چنان مرگ گشت از سنانش به درد | که بر خویشتن نیز نفرین بکرد | |||||
ز دشمن سواری به برگستوان | همی تاخت مانند کوهی روان | |||||
همی زد چپ و راست شمشیر تیز | فکند اندر ایرانیان رستخیز | |||||
سپهبد به زیر درختی به کین | بد استاده، چون دید جست از کمین | |||||
گرفتش دم اسپ و برجا بداشت | ز بالای سر چون فلاخن بگاشت | |||||
هم از باد بنداخت صد گام بیش | دگر سرکشان را درافکند پیش | |||||
سپه را ز هر سو پراکنده کرد | ز سر هر مغاکی جراکنده کرد | |||||
وز آنجا به لشگرگهش بازگشت | برآسود و بد تا شب اندر گذشت | |||||
چو آهخت خور تیغ زرین ز بر | نهان کرد از او ماه سیمین سپر | |||||
کمربست گرشاسب بر جنگ و کین | نشاند از چهل سو سپه در کمین | |||||
زنای نبردی برآمد خروش | غو کوس در لشکر افکند جوش | |||||
دمید آتش از خنجر آبگون | چه آتش که تف جان بدش دود خون | |||||
هوا شد چو سوکی ز گرد نبرد | زمین چون پر از خون تن کشته مرد | |||||
ز بس گرد بر کرد گردون چون نیل | تو گفتی هوا بود پرزنده پیل | |||||
همه یشک و خرطوم پیلان زند | ز خشت دلیران و خم کمند | |||||
چنین گفت پس پهلوان با سپاه | که این بیشه بدخواه دارد پناه | |||||
گریزان یکی سوی هامون کشید | مگرشان از این بیشه بیرون کشید | |||||
یلان سپه پشت برتافتند | ز پس دشمنان تیز بشتافتند | |||||
پس از دشت و که خیل ایران زمین | زمین گشادند ناگه چهل سو کمین | |||||
گرفتندشان در میان پیش و پس | از ایشان نماندند بسیار کس | |||||
چه بر مرد اسپ و چه بر اسپ مرد | بد افتاده هر جای پر خون و گرد | |||||
همه دل خدنگ و همه مغز خاک | همه کام خون و همه جامه پاک | |||||
یکی درع در بر، سر از گرز پست | یکی را سر افتاده، خنجر به دست | |||||
بکشتند چندان که نتوان شمرد | گرفتن دیگر بزرگان و خرد | |||||
گرفتار گشت انکه سالار بود | چو دیدش همان گه سپهدار زود | |||||
بیفکند بینی و دو گوش مرد | به ده جای پیشانی اش داغ کرد | |||||
بدو گفت رو همچنین راهجوی | ز من هر چه دیدی به شاهت بگوی | |||||
به تو این بدی ها که کردم، درست | مکافات آن بد سخن های توست | |||||
بدان گونه سالار زار و تباه | همی شد، دهی پیش اش آمد به راه | |||||
یکی پیرزن دید پالیزبان | ازو خواست تا باشدش میزبان | |||||
زن پیر نشناخت او را و گفت | اگر خورد خواهی و جای نهفت | |||||
گزارت نیارم که رز کن شیار | نگویم که خاک آور اندر کوار | |||||
زمانی بدین داس گندم درو | بکن پاک پالیزم از خار و خو | |||||
چنان کرد هر چند سالار بود | که بد گسنه و سخت ناهار بود | |||||
سبک جست کدبانوی گنده پیر | به هم نان و خرما و کشکین و شیر | |||||
بپرسید کار سپه شاه ازوی | چنین گفت کای شه پژوهش مجوی | |||||
من اینک چنین ام ز پیشت بپای | نه هوش و نه گوش و نه بینی بجای | |||||
و گر بازپرسی ز دیگر کسان | بخوردند دی مغزشان کرکسان | |||||
شه از غم دَر کینه را باز کرد | دگر ره سپه رزم را ساز کرد |