گرشاسپنامه/جنگ اول گرشاسب با لشکر بهو
ظاهر
بدو گفت مهراج کآی سرفراز | بمان تا سپه یکسر آرام فراز | |||||
یل نیو گفتا نباید سپاه | تو بر تیغ کُه رو همی کن نگاه | |||||
دل و گرز و بازو مرا یار بس | نخواهم جز ایزد نگهدار کس | |||||
به گردانش گفتا چه شد رزم تنگ | بدین گاو تازان نمایند جنگ | |||||
که ترسیدگانند گاه ستیز | همیشه ز خیل بهو در گریز | |||||
زنانند در پیش مردان مرد | بود اسپشان گاو روز نبرد | |||||
هم اندر بَر کُه رده برکشید | سزا جای ده پهلوان برگزید | |||||
سوی راست آذرشن و برزهم | سوی چپ چو بهپور وارفش بهم | |||||
پس صف به مهیار و سنبان سپرد | کمینگه به گشواد و گرداب گرد | |||||
هژیر و گراهون ز زاول گروه | ستاند در قلب هریک چو کوه | |||||
بهو چون سپه دید کاشوفتند | بفرمود تا کوس کین کوفتند | |||||
بُدش چار سالار چون چار دیو | چو اجرا و میتر چو توپال و تیو | |||||
ز پیلان هزار از یلان صدهزار | به هریک سپرد از پی کارزار | |||||
کشیده شد از صف پیلان مست | یکی باره ده میل پولاد بست | |||||
بجوشید هندو پس صفّ پیل | چو دریای قیر از پس کوه نیل | |||||
هما همچو دیوان دوزخ سپاه | به دست آتش و تن چو دود سیاه | |||||
چهره چو انگشت هر یک به رنگ | ولیکن به تیزی چو آتش به جنگ | |||||
ز بس هندو انبوه چون خیل زاغ | زبسخشتوخنجرچورخشانچراغ | |||||
یکی بیشه بُد گفتی از آبنوس | همه شاخش الماس و بر سندروس | |||||
دلیران ایران برون تاختند | جدا هر یکی جنگ برخاستند | |||||
ز یک دست بهپور و اجرا به هم | ز دست دگر میتر و برزهم | |||||
میان اندرون ارفش شیرفش | سوی تیو و توپال شد کینه کش | |||||
برآمد ده و افکن و گیر و رو | غریویدن کوس پیکار و غو | |||||
تف نعل اسپان زمین برفروخت | به دریا سنان چشم ماهی بسوخت | |||||
هوا پرّ طاووس گشت از درفش | شد از ترگ و از تیغ هامون بنفش | |||||
دم نای برخاست چون رستخیز | سنان مرگ اسوده را گفت خیز | |||||
قضا با سر نیزه انباز گشت | نهنگ بلا را دهن بازگشت | |||||
شل و خشت پرواز شاهین گرفت | زباران خون کوه و در هین گرفت | |||||
زمین همچو دریا شد از جوش مرد | که موجش همه خون بُد و میغ گرد | |||||
درو مرگ همچون نهنگ دژم | همی جان کشید از دلیران به دم | |||||
زصندوق پیل ازبس آتش که ریخت | تو گفتی همی ابر بیجاده بیخت | |||||
ز هرسو به گرداب خون شد همی | ندانست گردون که چون شد همی | |||||
سپهبد همان چرخ و تیرش بخواست | که پیش از پی اژدها کرد راست | |||||
بیفکند ده تیر از آن هم به جای | به هر تیر پیلی فکند او ز پای | |||||
برانگیخت پس چرمه گرم خیز | بیفکند در هندوان رستخیز | |||||
به خنجر ز سرها همی ریخت ترگ | چو باد خزان ریزد از شاخ برگ | |||||
ز تیغش همی لعل شد باد و گرد | زگرزش همی پخش شد اسپومرد | |||||
کمندش چو کشتی به کین خم شمر | شدی هر خمش گرد ده تن کمر | |||||
کجا گرزش از دست رسته شدی | سه تن کشته و چار خسته شدی | |||||
به زخمی کجا نیزه برگاشتی | زدی بر یکی بر سه بگذاشتی | |||||
چهل اسپ برگستوان دار بود | که بر هر یکش رزم و پیکار بود | |||||
بر آن هر چهل نعل فرسوده شد | نه سیر او ز کوشش نه آسوده شد | |||||
سرانجام در رزم آن رزم جوی | همه مانده بودند و آسوده اوی | |||||
به هر هندوی کو ربودی ز زین | به هر پیل کافکندی از خشم و کین | |||||
غو لشکر و کوس مهراج شاه | رسیدی از آن کوه بر چرخ ماه | |||||
درآمد دمان زنده پیلی دژم | چو تند اژدها داده خرطوم خم | |||||
برآویخت با پهلوان دلیر | درآورد خرطوم در گرد شیر | |||||
بکوشید کش بررباید ز زین | نجنبید بر زین سوار گزین | |||||
برآهیخت خرطوم پیل از زره | بپیچید چون رشته برزد گره | |||||
بهگرزش چنانکوفت زخمیدرشت | کش اندر شکم ریخت مهره زپشت | |||||
بر آن لشکر از کین ببارید مرگ | همی کوفت گرزوهمی کافت ترگ | |||||
گهی ریخت خون وگه انگیخت گرد | گهی خست پیل و گهی کشت مرد | |||||
ربود آن سپه را ز بالا و پست | به پردهسرای بهو برشکست | |||||
به یک حمله صد پیل برهم فکند | به نیزه چهل خیمه از بُن بکند | |||||
ز گرشاسب نزد بهو شد خبر | که تنها سپه کرد زیر و زبر | |||||
برون شد بهو دید هر سو گریز | چپ و راست برخاسته رستخیز | |||||
هوا جای خاک و زمین جای خون | رمان زنده پیلان و گردان نگون | |||||
چه مردست گفت این هنرمند گرد | هنرهاش گفتند نتوان شمرد | |||||
یکی کودک نو رسیدست زوش | هنوزش نگشتست گل مشک پوش | |||||
تن پیل دارد، میان پلنگ | دل و زَهره شیر و سهم نهنگ | |||||
به هر تیر پیلی همی بفکند | به هر حملهای لشکری بشکند | |||||
بیامد کنون تا سراپرده تفت | یلان را همه کشت و افکند و رفت | |||||
ز تیرش یکی پیش او تاختند | ز خشتی گران باز نشناختند | |||||
بسی گرد خشت افکن آمد به پیش | کش آن را ز ده گام نفکند بیش | |||||
بهو گشت ترسان و پیدا نکرد | چنین گفت کامروز بُد باد و گرد | |||||
از ایرانیان کس نشد چیر دست | که بر ما ز پیلان ما بُد شکست | |||||
ره رزم فردا دگرگون کنیم | سپه پیش پیلان به بیرون کنیم | |||||
عروس سپهری چو کرد آشکار | رخ از کله سبز گوهر نگار | |||||
پدید آمدش تاج سیمین ز خم | شبش ریخت بر تاج مشک و درم | |||||
ز جنگ آرمیدند هر دو گروه | طلایه همی گشت بر دشت و کوه | |||||
چو گرشاسب شد نزد مهراج شاه | نشاندش به بزم از بر پیشگاه | |||||
به هر حمله کانگیخته بُد ز جوش | به شادیش جامی همی کرد نوش | |||||
بسی فرشها دادش از رنگ رنگ | سراپرده و خیمهای پلنگ | |||||
به برگستوان زنده پیلی سپید | برو تختی از زر چو تابنده شید | |||||
سه مغفر ز زر چون مه از روشنی | به زر صد پرند آورد روهنی | |||||
هم از گرز و خفتان و خود و زره | دوصد جوشن ناگشاده گره | |||||
به ایرانیان هر که بودند نیز | بسی داد دینار و دیبا و چیز | |||||
رسید آن شبش لشکری بیشمار | ابازنده پیلان همی شش هزار | |||||
بدو پهلوان گفت چندین سپاه | چو باید که بر دشت و کُه نیز راه | |||||
چنین گفت مهراج کای سرفراز | هنوز این سپه چیست کآمد فراز | |||||
هزاران هزار از دلیران جنگ | همی لشکرم یاور آید ز زنگ | |||||
سپهدار گفتش بدین تاختن | چا باید سپاس سپه ساختن | |||||
شود کشورت پاک زیر و زبر | نه گنجت بماند نه بوم و نه بر | |||||
چو کاری برآید بیاندوه و رنج | چه باید ترا رنج و پرداخت گنج | |||||
به مژده نوندی برافکن به راه | که ما چیره گشتیم بر کینهخواه | |||||
وزین زنده پیلان و چندین گروه | یکی لشکر از بهر نام و شکوه | |||||
گزین کن دلیران رزمآزمای | فرست آن سپاه دگر باز جای | |||||
که من هرچه تو کام و رأی آوری | برآرم، نخواهم ز کس یاوری | |||||
چنان کرد مهراج کاو رأی دید | که رأیش سپهر دلآرای دید | |||||
چو پنجه هزار آزموده سوار | گزید و دو سالار و پیلی هزار | |||||
گُسی کرد دیگر سپه هر چه داشت | همه زنگیان را ز ره بازگاشت | |||||
وزآن سو شد آگه بهو از نهان | کز انبوه زنگی سیه شد جهان | |||||
برادرش را با پسر همچو دود | فرستاد سوی سرندیب زود | |||||
بدان تا علف و آنچه آید به کار | هم از کنده و ساز جنگ و حصار | |||||
بسازند، تا گر در آن رزمگاه | شکسته شود شهر، گیرد پناه | |||||
سه روز اندرین کارها شد درنگ | کس از هردولشکر نزد رأی جنگ | |||||
چهارم چو برزد خور از کُه درفش | زمین گشت ازو زرد و گردون بنفش | |||||
بهو چهلهزار از دلیران گرد | به سالار تیو سپه کش سپرد | |||||
هم از زنده پیلان هزار و دویست | بدو گفت برکش صف کین بایست | |||||
هزار دگر پیل پولاد پوش | ابا چلهزار از یل رزم کوش | |||||
به تو پال بسپرد گرد سترگ | بفرمود تا کوفت کوس بزرگ | |||||
دو سالار ازینگونه برخاستند | چپ و راست لسکر بیاراستند | |||||
خروش یلان و دم کره نای | چنان شد که چرخ اندر آمد ز جای |