پرش به محتوا

گرشاسپ‌نامه/تزویج دختر شاه زابل با جمشید

از ویکی‌نبشته
گرشاسپ‌نامه از اسدی توسی
(تزویج دختر شاه زابل با جمشید)
  بدین کار ما گفت یزدان گوا چنین پاک جانهای فرمانروا  
  همین تار و روشن شتابندگان همین چرخ پیمای تابندگان  
  ببستش به.پیمان و سوگند خویش گرفتش ز دل جفت و پیوند خویش  
  پس از سر یکی بزم کردند باز به بازیگری می ده و چنگ ساز  
  به شادی و جام دمادم نبید همی خورد تا خور به خاور رسید  
  چو بر روی پیروزهٔ چنبری ز مه کرد پس شب خم انگشتری  
  بگسترد بر جای زربَفت بُرد به مرمر برافشاند دینارِ خُرد  
  نهان برد جم را سوی کاخ ماه به مشکوی زرّین بیاراست گاه  
  نشستند با ناز دو مهر جوی شب و روز روی آوریده به روی  
  گزیده به هم بزم و دیدار یار می و رود و بازی و بوس و کنار  
  جوانیّ و با ایمنی خواسته چه خوش باشد این هرسه آراسته  
  چو برداشت دلدار از آمیغ جفت به باغ بهارش گل نو شکفت  
  چو در نقطه جان گهر کار کرد دو جان شد یکی چهره دیدار کرد  
  مه نو در آمد به چرخ هنر زمین شد برومند و کان پرگهر  
  ز گردون و از گشت گیتی فروز برین راز چندی بپیمود روز  
  به نزد پدر کم شدی سرو بن پدر بدگمان شد بدو زین سخن  
  بدش قندهاری بتی قند لب که ماه از رخش تیره گشتی به شب  
  یکی سرو سیمین بپرورده ناز برش مشک و شاخش بریشم نواز  
  بدو گفت شبگیر چون دخترم به آیین پرسش بیاید برم  
  بدو بخشمت من همی چند گاه همیدار رازش نهانی نگاه  
  نهاد و نشست و ره و ساز او بدان و مرا بر رسان راز او  
  دگر روز چون چرخ شد لاجورد برآمد ز تل کان یاقوت زرد  
  به نزد پدر شد بت دلربای نشستند و کردند هرگونه رای  
  شه از گنج دادش بسی سیم و زر هم از فرش و دیبا و مشک و گهر  
  وزان قندهاری بهاری کنیز سخن راند کاین در خور تست نیز  
  تورا شاید این گلرخ سیمتن که هم پای کوبست هم چنگزن  
  به مردان همی دل نیاسایدش بجز با زنان هیچ خوش نایدش  
  به تو دادمش باش ازو تازه چهر گرامی و گستاخ دارش به مهر  
  سمنبر به سرو اندر آورد خم سوی کاخ شد شاد نزدیک جم  
  به آرام دل روز چندی گذاشت چنین تا دگر ز تخمی که داشت  
  گدازان شد از رنج سیمین ستون گلش گشت گِل رنگ و مه تیره گون  
  سَهی سروش از خَم کمان وار شد تهی گنجش از دُرّ گرانبار شد  
  همه هرچه بُد رازش اندر نهفت کنیزک بدانست و شد بازگفت  
  شه آن راز نگشاد بر دخترش همی بود تا دختر آمد بَرش  
  چو دیدش، گره زد بر ابرو ز خشم بدو گفت کای بدرگِ شوخ چشم