گرشاسپنامه/تزویج دختر شاه زابل با جمشید
ظاهر
بدین کار ما گفت یزدان گوا | چنین پاک جانهای فرمانروا | |||||
همین تار و روشن شتابندگان | همین چرخ پیمای تابندگان | |||||
ببستش به.پیمان و سوگند خویش | گرفتش ز دل جفت و پیوند خویش | |||||
پس از سر یکی بزم کردند باز | به بازیگری می ده و چنگ ساز | |||||
به شادی و جام دمادم نبید | همی خورد تا خور به خاور رسید | |||||
چو بر روی پیروزهٔ چنبری | ز مه کرد پس شب خم انگشتری | |||||
بگسترد بر جای زربَفت بُرد | به مرمر برافشاند دینارِ خُرد | |||||
نهان برد جم را سوی کاخ ماه | به مشکوی زرّین بیاراست گاه | |||||
نشستند با ناز دو مهر جوی | شب و روز روی آوریده به روی | |||||
گزیده به هم بزم و دیدار یار | می و رود و بازی و بوس و کنار | |||||
جوانیّ و با ایمنی خواسته | چه خوش باشد این هرسه آراسته | |||||
چو برداشت دلدار از آمیغ جفت | به باغ بهارش گل نو شکفت | |||||
چو در نقطه جان گهر کار کرد | دو جان شد یکی چهره دیدار کرد | |||||
مه نو در آمد به چرخ هنر | زمین شد برومند و کان پرگهر | |||||
ز گردون و از گشت گیتی فروز | برین راز چندی بپیمود روز | |||||
به نزد پدر کم شدی سرو بن | پدر بدگمان شد بدو زین سخن | |||||
بدش قندهاری بتی قند لب | که ماه از رخش تیره گشتی به شب | |||||
یکی سرو سیمین بپرورده ناز | برش مشک و شاخش بریشم نواز | |||||
بدو گفت شبگیر چون دخترم | به آیین پرسش بیاید برم | |||||
بدو بخشمت من همی چند گاه | همیدار رازش نهانی نگاه | |||||
نهاد و نشست و ره و ساز او | بدان و مرا بر رسان راز او | |||||
دگر روز چون چرخ شد لاجورد | برآمد ز تل کان یاقوت زرد | |||||
به نزد پدر شد بت دلربای | نشستند و کردند هرگونه رای | |||||
شه از گنج دادش بسی سیم و زر | هم از فرش و دیبا و مشک و گهر | |||||
وزان قندهاری بهاری کنیز | سخن راند کاین در خور تست نیز | |||||
تورا شاید این گلرخ سیمتن | که هم پای کوبست هم چنگزن | |||||
به مردان همی دل نیاسایدش | بجز با زنان هیچ خوش نایدش | |||||
به تو دادمش باش ازو تازه چهر | گرامی و گستاخ دارش به مهر | |||||
سمنبر به سرو اندر آورد خم | سوی کاخ شد شاد نزدیک جم | |||||
به آرام دل روز چندی گذاشت | چنین تا دگر ز تخمی که داشت | |||||
گدازان شد از رنج سیمین ستون | گلش گشت گِل رنگ و مه تیره گون | |||||
سَهی سروش از خَم کمان وار شد | تهی گنجش از دُرّ گرانبار شد | |||||
همه هرچه بُد رازش اندر نهفت | کنیزک بدانست و شد بازگفت | |||||
شه آن راز نگشاد بر دخترش | همی بود تا دختر آمد بَرش | |||||
چو دیدش، گره زد بر ابرو ز خشم | بدو گفت کای بدرگِ شوخ چشم |