گرشاسپنامه/ترسانیدن گرشاسب از جادوی
ظاهر
بفرمود تا از شگفتی بسی | نمودند گرشاسب را هر کسی | |||||
ز تاریکی و آتش و باد و ابر | ز غول و دژم دیو وز شیر و ببر | |||||
نشد هیچ از آن کُند گرد دلیر | گذشت از میان همچو غرنده شیر | |||||
چو زی اژدها ماند یک میل راه | بدیدند در ره یکی دیده گاه | |||||
برو خانه ای از گچ و خاره سنگ | درش آهنین، راه دشوار و تنگ | |||||
خروشان ز بامش یکی دیده دار | که ای بیهشان نیست جانتان به کار | |||||
چه گردید ایدر چه جای شماست | کزآن سو نشیمنگه اژدهاست | |||||
اگر زان دره سر یکی برکشد | هم این جایگه تان به دَم درکشد | |||||
ز مردم پرداخت این بوم و مرز | هم از چارپای و هم از کشت و رز | |||||
من ایدر بُوَم روز و شب دیده بان | چو آید شب آتش کنم در زمان | |||||
که تا هر که بیند گریزند زود | نشانست شب آتش و روز دود | |||||
سپهبد بدو گفت جایش کجاست | چه مایست بالاش برگوی راست | |||||
نشیمنش گفت این شکسته دره | که بینی پر از دود و دم یکسره | |||||
بدین خانه هر گه که ساید برش | ز بالای دیوار باشد سرش | |||||
گریزید از ایدر که نا گه کنون | از آن کوه پایه سرآرد برون | |||||
گو پهلوان گفت چندین مگوی | من از بهر او آمدم جنگجوی | |||||
هم اکنون بدین گرزه صد منی | به آرمش از آن چرم اهریمنی | |||||
بخوابم تنش خوار بر خاک بر | سرش بسته آرم به فتراک بر | |||||
بدو دیده بان گفت کای گرد کین | گرش هیچ بینی نگویی چنین | |||||
برو کارگر خنجر و تیر نیست | دم آهنج کوهیست نخچیر نیست | |||||
نسوزد تنش زآتش و تف و تاب | ز دریاست خود بیم نایدش از آب | |||||
نبینی ز زهرش جهان گشته رود | همه شخ سیاه و همه کُه کبود | |||||
پذیره مشو مرگ را زینهار | مده خیره جان را به غم زینهار | |||||
همان ده دلاور ز خویشانش نیز | بسی لابه کردند و نشنود چیز | |||||
ز تریاک لختی ز بیم گزند | بخورد و گره کرد بر زین کمند | |||||
مر آن ویژگان را همانجا بماند | به یزدان پناهید و باره براند | |||||
درآمد بدان درّه آن نامدار | یکی کوه جنبان بدید آشکار | |||||
برآن پشته بر پشت سایان به کین | ز پیچیدنش جنبش اندر زمین | |||||
چو تاریک غاری دهن پهن و باز | دو یشکش چو شاخ گوزنان دراز | |||||
زبان و نفس دود و آتش به هم | دهان کوره آتش و سینه دم | |||||
به دود و نفس در دو چشمش زنور | درفشان چو در شب ستاره ز دور | |||||
ز ثف دهانش دل خاره موم | ز زهر دَمش باد گیتی سموم | |||||
گره در گره خَم دُم تا به پشت | همه سرش چون خار موی درشت | |||||
پشیزه پشیزه تن از رنگ نیل | ازو هر پشیزی مِه از گوش پیل | |||||
گهی چون سپرها فکندیش باز | گهی همچو جوشن کشیدی فراز | |||||
تو گفتی که بُد جنگیی در کمین | تنش سر به سر آلت جنگ و کین | |||||
همه کام تیغ و همه دم کمر | همه سر سنان و همه تن سپر | |||||
چو بر کوه سودی تن سنگ رنگ | به فرسنگ رفتی چکاکاک سنگ | |||||
ببد خیره زو پهلوان سترگ | به دادار گفت ای خدای بزرگ | |||||
توانایی و آفرینش تراست | همی سازی آنچ از توانت سزاست | |||||
کنی زنده هرگونه گون مرده را | دهی تازگی خاک پژمرده را | |||||
نگاری تن جانور صدهزار | کزیشان دو همسان ندارد نگار | |||||
ز دریا بدینگونه کوه آوری | جهانی ز رنجش ستوه آوری | |||||
تو دِه بنده را زورمندی و فرّ | که از بنده بی تو نیاید هنر | |||||
بگفت این و زی چرخ کین دست برد | به کوشش تن و جان به یزدان سپرد | |||||
سمندش چو آن زشت پتیاره دید | شمید و هراسید و اندر رمید | |||||
نزد گام هرچند برگاشتش | پیاده شد از دست بگذاشتش | |||||
بَرِ اژدها رفت و بفراخت دست | خدنگی بپیوست و بگشاد شست |