پرش به محتوا

گرشاسپ‌نامه/برون آوردن شاه قیروان لشگر به جنگ

از ویکی‌نبشته
گرشاسپ‌نامه از اسدی توسی
(برون آوردن شاه قیروان لشگر به جنگ)
  چو بر تیره شعر شب دیر باز سپیده کشید از سپیدی طراز  
  فرو شست خور تخته لاژورد ز سیمین نقطها به زر آب زرد  
  به دشت آمد از قیروان لشکری که بگرفت از انبوهشان کشوری  
  سپاهی چو آشفته پیلان مست همه نیزه و تیغ و خنجر به دست  
  گرفته سپرها ز چرم نهنگ برافکنده برگستوان پلنگ  
  بپوشیده جوشن سران سپاه ز ماهی پشیزه سپید و سیاه  
  یکی بهره خفتان ز کیمخت کرگ هم از مهرهء ماهیان خود وترگ  
  دو لشکر برآمیخت از چپ و راست ده و گیر پرخاش جویان بخاست  
  ز هر سو همی کوس زرین زدند دو سرنای رویین و سرغین زدند  
  پر از رنگ یاقوت شد چهر تیغ پر از اشک الماس شد چشم میغ  
  هوا پرده ای گشت چون قیر تار ز خشت اندرو پود و از تیر تار  
  ز نعره طپان گشت بر چرخ هور به دیگر جهان جنبش افتاد و شور  
  خم چرخ ها پاک بر هم شکست دل کوه و هامون به هم در نشست  
  ز بس خون روان گشته هر سو به تگ زمین چون جگر، جوی ها گشته رگ  
  ز بر مغز کوبنده کوپال بود به زیر از یلان بر سر او بال بود  
  شده گرد چون زنگی بی دریغ ز خون گشته گریان و خندان ز تیغ  
  از آن کین به دریا درون ماهیان همی کشته خوردند تا ماهیان  
  سه روز این چنین بود خون ریختن بماندند گردان از آویختن  
  نه کس را بد آرامش از جنگ و تاب نه در مغز هوش و، نه در دیده خواب  
  کف از زخم سوده، میان از کمر دل از جان ستوه آمده، تن ز سر  
  شد آکنده بر مرد خفتان ز گرد ز خوی درع ها گشته زنگار خورد  
  ز بس جوش پیکار و رنج و نهیب نماند آن زمان پهلوان را شکیب  
  میان دو صف با کمان و کمند برون تاخت بر زنده پیلی بلند  
  به زیر اندرش گفتی آن پیل مست سپه کش دزی بود پولاد پست  
  دزی بر سر چار پویان ستون ز درگاه دز اژدهایی نگون  
  بسان کهی جانور تیزپوی چو کوهی خروشنده، کوهی بر اوی  
  دَدَش خشت و نخچیر مردان جنگ گیاهاش ژوپین، عقابش خدنگ  
  ز کفکش همی جوش بر ماه شد زمین هر کجا گام زد چاه شد  
  سپهدار با اژدهافش درفش براو کرده از گرد گیتی بنفش  
  به افریقی اندر زمان ترجمان فرستاد و گفت ای بد بدگمان  
  اگر هست چرخ روان یاورت فرشته همه آسمان از برت  
  زمین گنج داری و دریا پناه زمانه رهی و ستاره سپاه  
  درختان شوندت دلیران جنگ همه برگشان تیغ گردد به چنگ  
  شود کوه خفتان و خورشید ترگ کند یاری تیغ و خشت و تو مرگ  
  بکوبم به گرز گران سرت پست کنم رخش از خون برو تیغ و دست  
  نیرزی تو و هر چه لشکرت پاک بَر زخم گرزم به یک مشت خاک  
  به یزدان گناهیت بودست سخت کت امروز پیش من افکند بخت  
  به زنهار پیش آی و فرمان پرست که تا پیش شاهت برم بسته دست  
  و گرنه بیا هر دو از نام وننگ بکوشیم پیش دو لشکر به جنگ  
  ببینیم تا بر که سختی بود که را زآسمان چیر بختی بود  
  نباید مگر نیز خون ریختن رهند این دو لشکر از آویختن  
  دژم گفتش افریقی جنگجوی که رو خیره سر پهلوان را بگوی  
  تو مشتی نخوردی ز مشت تو بیش همان زان گران آیدت مشت خویش  
  جوان کش بود زَهره و زور تن نبیند کسی برتر از خویشتن  
  به ماری بسباس دیوی نژند چه جویی بزرگی و نام بلند  
  که تنها چو خنجر به چنگ آیدم ز صد چون تو در جنگ ننگ آیدم  
  به کین بر زمان پیشدستی کنم به یک دست با پیل کستی کنم  
  اگر تنت دریاست ور کوه برز بسوزم به تیغ و بدرّم به گرز  
  تو پنجه تن از لشکرت بر گزین من از لشکر خویشتن همچنین  
  ببینیم تا در صفت کارزار کرا زین دو لشکر بود کار زار  
  چو ایشان ز هم می برآرند گرد من و تو شویم آن گهی همنبرد  
  بگفتند و هر دو ز لشکر چو شیر گزیدند پنجاه گرد دلیر  
  به ده جای کوشش برانگیختند بهم پنج پنج اندر آویختند  
  هم آورد سوی هم آورد شد در و دشت بر چرخ ناوردشد  
  گه این جست کین و گه این گفت نام گه آن تیغ بر کف گه آن خم خام  
  هوا پر تف خشت و شمشیر شد دل ریگ تشنه ز خون سیر شد  
  به کم یک زمان اندر آوردگاه بد افکنده هر سو یکی کینه خواه  
  به سربر شده خاک وخون خود و ترگ به کف تیغشان گشته منشور مرگ  
  چو از نیمه خم یافت بالای روز به خاور شتابید گیتی فروز  
  ز خیل فریقی نبد مانده کس یکی بود از ایرانیان کشته بس  
  خروش درای و غو نای و کوس برآمد ز ایرانیان برفسوس  
  شه قیروان رخ پر از رنگ شد از افسوس گرشاسب دلتنگ شد  
  خروشید کاکنون مرا و تراست به نزدیک او تاخت از قلب راست  
  یکی خشت شاهین زو مارپیچ به کف داشت کز پیچ ناسود هیچ  
  بزد بر سر پیل و برگاشتش بر این گوش و ز آن گوش بگذاشتش  
  زدش دیگری بر قفا ناگهان که رستش چو دندان برون از دهان  
  خروشی بزد پیل و بفتاد پست سبک پهلوان جَست و بفراخت دست  
  چنان کوفت بر سرش گرز از کمین که زیرش بلرزید نیمی زمین  
  برآمیخت مغزش به خون و به خاک سپه روی برگاشت از جنگ پاک  
  گریزان چنان شد در آن گرد گرد کز انبه همی مَرد بر مَرد مرد  
  چو شب را دونده نوند سیاه همه تن شد ابلق ز تابنده ماه  
  همه دشت بد رود خون تاخته سلیح و درفش و سرانداخته  
  کسی رست کاو شد به شهر اندرون دگر کشته شد آنکه ماند از برون  
  سلیح و سلب هر چه بر دشت و کوه بد افکنده از خیل خاور گروه  
  همه برگرفتند ایران سپاه کس اندر شمارش ندانست راه  
  چنینست و زینگونه تا بد بسست زیان کسی سود دیگر کسست  
  یکی تا نیابد غم رفته چیز بدان هم نگردد یکی شاد نیز  
  زمین تا به جایی نیفتد مغاک دگر جای بالا نگیرد ز خاک  
  سپهدار از آن پس بر شهر تنگ همی بود سه روز و نامد به جنگ  
  چهارم چوزد گنبد لاژورد به کهساربر چتر دیبای زرد  
  به زاری بزرگان آن بوم و شهر برفتند نزد سپهبد دو بهر  
  کفن در بر و برهنه پای و سر یکی کودک خرد هر یک به بر  
  و گر گونه گون هدیه آراستند وز او پوزش بی کران خواستند  
  که افریقی ار گم شد از رأی و راه ز بدبختی آورد بر خود سپاه  
  ستم کرده بر ما و بر جان خویش کنون هر چه کرد از بد آمدش پیش  
  اگر زاد مردی کند پهلون ببخشد به ما بی گناهان روان  
  ور افکند خواهد سر ما ز تن شدیم اینک از پیشش اندر کفن  
  وز این کودکان گر دلش کینه جوی ببریم سرشان همه پیش اوی  
  سپهبد به جان ایمنی دادشان سوی خانه دلخوش فرستادشان  
  پس آن گرد سالار را خواند پیش که پذرفته بودش به زنهار خویش  
  ورا کرد بر قیروان شهریار به شادی شدندش همه شهریار  
  نثار و گهر ریختش هر کسی ز هر گونه بردند هدیه بسی  
  از آن پس که سالار بد شاه گشت بلند افسرش همبر ماه گشت  
  جهان را چنین پای بازی بسست ز هر رنگ نیرنگ سازی بسست  
  یکی را ز ماهی رساند به ماه یکی را زماه اندر آرد به چاه  
  یکی چیز گرد آرد از هر دری کشد رنج و ، آسان خورد دیگری  
  نه زو شاید ایمن بدن روز ناز نه نومید گشتن به روز نیاز  
  بسا کس که صد ساله را کار پیش همی کرد و روزی نبد زنده بیش  
  بسا سالیان بسته دربند و چاه که شد روز دیگر خداوند جاه  
  جهان جاودان با کسی رام نیست به یک خو برش هرگز آرام نیست  
  دهندست، لیکن به هر روی وسان به کس چیز ندهد جز آن کسان  
  به شادی بداردت بر بیش و کم از آن پس دلت را سپارد به غم  
  یکی میهمان خوان پر خواستست تو مهمان، زمین خوان آراستست  
  بخور زود ازو میهمان وار سیر که مهمان نماند به یک جای دیر  
  چه باید که رنج فزونی بریم به دشمن بمانیم و خود بگذریم  
  پس آن خیره سالار بی مغز و هوش که گرشاسب بینیش ببرید و گوش  
  ببرد از مهان مرد صد را ز راه چنان ساخت کز بامداد پگاه  
  چو آید نشیند بر شاه دیر گروهش نهان درع و خنجر به زیر  
  ببرند ناگه سر شاه پست بگیرند شهر و برآرند دست  
  کسی بر شه آن راز بگشاد زود شه از ویژگان هر که شایسته بود  
  سگالید با ریدگان سرای همه تیغ و جوشن به زیر قبای  
  درفش شب تیره چون شد نگون دمید آتش از گنبد آبگون  
  نشست از برگاه بر شاه نو مهان ره گشادند بر راه رو  
  چو پیش آمد آن بدنهان باگروه برافراخت سر شاه دانش پژوه  
  بدو گفت کای غمر تنبل سگال همی خویشتن بر من آری همال  
  کجا آید از غرم کار هژبر کجا آورد گرد باران چو ابر  
  چو گل کی دهد بار خار درشت گهر چون صدف کی دهد سنگپشت  
  نخستینت کو گنج و فّر و مهی که جویی همی همت تخت و تاج شهی  
  نه بر جای هر کار ناسازوار بود چون پلی ز آنسوی جویبار  
  تن غنده را پای باید نخست پس آن گاه خلخالش باید جست  
  چنان دادن که بخت بدت خوار کرد جهان خوردت و باز نشخوار کرد  
  نبد در خور پهلوان این هنر که گوشت برید و نبرید سر  
  پس از خشم فرمود و گفتا دهید همه دست و خنجر به خون برنهید  
  دل و مغز سالار کردند چاک گروهانش را سر بریدند پاک  
  فکندند تنشان به ره یکسره سرانشان زدند از بر کنگره  
  که تا هر که بیند بداند درست که با شه نباید ز دل کینه جست  
  رهی را شدن در دم مار وشیر از آن به که بر شاه باشد دلیر  
  زمانه چنینست ناپایدار گه این راست دشمن، گه آنراست یار  
  دو دستست مر چرخ را کارگر بدین تیغ دارد، به دیگر گهر  
  یکی را به گوهر توانگر کند یکی را تن از تیغ بی سر کند  
  چو زآن کین شد آگه سپهدار گو ببد شاد و آمد بر شاه نو  
  پسندید و گفت از تو چونین سزید که زشتیست بند بدان را کلید  
  سپهریست شاهی ورا مهر گاه بروجش دژ و اخترانش سپاه  
  عروسیست خوبیش باژ و درم سر تیغ پیرایه، کابین قلم  
  به سهم وسکه داشت باید شهی که چون این دو نبود نپاید مهی  
  به کار شهی هر که سستی کند بر او هرکسی چیره دستی کند  
  نکوکاری ار چه براز خوش خوییست بسی جای زشتی به از نیکوییست  
  از آن پس یکی ماه دل شادمان بدش با مهان سپه میهمان  
  نهان گنج افریقی از زیر خاک همه هر چه گفتند برداشت پاک  
  همان جا بر قیروان با سپاه همی بود دل شادمان هفت ماه  
  بزرگان و شاهان خاور زمین ز بربر دگر سروران همچنین  
  جدا گونه گون هدیه ها ساختند یکی گنج هر یک بپرداختند  
  شده آکنه نزدیکش از باژ و ساو ز دینار گنجی چهل چرم گاو  
  ز خرگاه و از فرش و پرده سرای که داند شمرد آنچش آمد به جای  
  طرایف بد از پیل سیصد فزون هم از بار دیبا هزاران هیون  
  دگر چاره صد بختی و بیسراک به صندوق ها بار بد سیم پاک  
  دو صد شاخ مرجان به زر کرده بند که هر شاخ از آن بد درختی بلند  
  دو صد درج دّر و عقیق و بلور هزار و چهل و تنگ خز و سمور  
  ز زنگی و نوبی سیه تر ز قار دگر گونه گون بردهء بی شمار  
  هزار استر زینی تیز گام سراسر به زرّین و سیمین ستام  
  هزار از عتابی خز رنگ رنگ شتروار صد پوست های پلنگ  
  ز موی سمندر صد و شست ازار که نکند بر او آتش تیزکار  
  زرافه چهل گردن افراشته همه تن چو دیبای بنگاشته  
  همه برد از آن جایگه با سپاه به سوی قراطیه برداشت راه