گرشاسپنامه/برون آوردن شاه قیروان لشگر به جنگ
ظاهر
چو بر تیره شعر شب دیر باز | سپیده کشید از سپیدی طراز | |||||
فرو شست خور تخته لاژورد | ز سیمین نقطها به زر آب زرد | |||||
به دشت آمد از قیروان لشکری | که بگرفت از انبوهشان کشوری | |||||
سپاهی چو آشفته پیلان مست | همه نیزه و تیغ و خنجر به دست | |||||
گرفته سپرها ز چرم نهنگ | برافکنده برگستوان پلنگ | |||||
بپوشیده جوشن سران سپاه | ز ماهی پشیزه سپید و سیاه | |||||
یکی بهره خفتان ز کیمخت کرگ | هم از مهرهء ماهیان خود وترگ | |||||
دو لشکر برآمیخت از چپ و راست | ده و گیر پرخاش جویان بخاست | |||||
ز هر سو همی کوس زرین زدند | دو سرنای رویین و سرغین زدند | |||||
پر از رنگ یاقوت شد چهر تیغ | پر از اشک الماس شد چشم میغ | |||||
هوا پرده ای گشت چون قیر تار | ز خشت اندرو پود و از تیر تار | |||||
ز نعره طپان گشت بر چرخ هور | به دیگر جهان جنبش افتاد و شور | |||||
خم چرخ ها پاک بر هم شکست | دل کوه و هامون به هم در نشست | |||||
ز بس خون روان گشته هر سو به تگ | زمین چون جگر، جوی ها گشته رگ | |||||
ز بر مغز کوبنده کوپال بود | به زیر از یلان بر سر او بال بود | |||||
شده گرد چون زنگی بی دریغ | ز خون گشته گریان و خندان ز تیغ | |||||
از آن کین به دریا درون ماهیان | همی کشته خوردند تا ماهیان | |||||
سه روز این چنین بود خون ریختن | بماندند گردان از آویختن | |||||
نه کس را بد آرامش از جنگ و تاب | نه در مغز هوش و، نه در دیده خواب | |||||
کف از زخم سوده، میان از کمر | دل از جان ستوه آمده، تن ز سر | |||||
شد آکنده بر مرد خفتان ز گرد | ز خوی درع ها گشته زنگار خورد | |||||
ز بس جوش پیکار و رنج و نهیب | نماند آن زمان پهلوان را شکیب | |||||
میان دو صف با کمان و کمند | برون تاخت بر زنده پیلی بلند | |||||
به زیر اندرش گفتی آن پیل مست | سپه کش دزی بود پولاد پست | |||||
دزی بر سر چار پویان ستون | ز درگاه دز اژدهایی نگون | |||||
بسان کهی جانور تیزپوی | چو کوهی خروشنده، کوهی بر اوی | |||||
دَدَش خشت و نخچیر مردان جنگ | گیاهاش ژوپین، عقابش خدنگ | |||||
ز کفکش همی جوش بر ماه شد | زمین هر کجا گام زد چاه شد | |||||
سپهدار با اژدهافش درفش | براو کرده از گرد گیتی بنفش | |||||
به افریقی اندر زمان ترجمان | فرستاد و گفت ای بد بدگمان | |||||
اگر هست چرخ روان یاورت | فرشته همه آسمان از برت | |||||
زمین گنج داری و دریا پناه | زمانه رهی و ستاره سپاه | |||||
درختان شوندت دلیران جنگ | همه برگشان تیغ گردد به چنگ | |||||
شود کوه خفتان و خورشید ترگ | کند یاری تیغ و خشت و تو مرگ | |||||
بکوبم به گرز گران سرت پست | کنم رخش از خون برو تیغ و دست | |||||
نیرزی تو و هر چه لشکرت پاک | بَر زخم گرزم به یک مشت خاک | |||||
به یزدان گناهیت بودست سخت | کت امروز پیش من افکند بخت | |||||
به زنهار پیش آی و فرمان پرست | که تا پیش شاهت برم بسته دست | |||||
و گرنه بیا هر دو از نام وننگ | بکوشیم پیش دو لشکر به جنگ | |||||
ببینیم تا بر که سختی بود | که را زآسمان چیر بختی بود | |||||
نباید مگر نیز خون ریختن | رهند این دو لشکر از آویختن | |||||
دژم گفتش افریقی جنگجوی | که رو خیره سر پهلوان را بگوی | |||||
تو مشتی نخوردی ز مشت تو بیش | همان زان گران آیدت مشت خویش | |||||
جوان کش بود زَهره و زور تن | نبیند کسی برتر از خویشتن | |||||
به ماری بسباس دیوی نژند | چه جویی بزرگی و نام بلند | |||||
که تنها چو خنجر به چنگ آیدم | ز صد چون تو در جنگ ننگ آیدم | |||||
به کین بر زمان پیشدستی کنم | به یک دست با پیل کستی کنم | |||||
اگر تنت دریاست ور کوه برز | بسوزم به تیغ و بدرّم به گرز | |||||
تو پنجه تن از لشکرت بر گزین | من از لشکر خویشتن همچنین | |||||
ببینیم تا در صفت کارزار | کرا زین دو لشکر بود کار زار | |||||
چو ایشان ز هم می برآرند گرد | من و تو شویم آن گهی همنبرد | |||||
بگفتند و هر دو ز لشکر چو شیر | گزیدند پنجاه گرد دلیر | |||||
به ده جای کوشش برانگیختند | بهم پنج پنج اندر آویختند | |||||
هم آورد سوی هم آورد شد | در و دشت بر چرخ ناوردشد | |||||
گه این جست کین و گه این گفت نام | گه آن تیغ بر کف گه آن خم خام | |||||
هوا پر تف خشت و شمشیر شد | دل ریگ تشنه ز خون سیر شد | |||||
به کم یک زمان اندر آوردگاه | بد افکنده هر سو یکی کینه خواه | |||||
به سربر شده خاک وخون خود و ترگ | به کف تیغشان گشته منشور مرگ | |||||
چو از نیمه خم یافت بالای روز | به خاور شتابید گیتی فروز | |||||
ز خیل فریقی نبد مانده کس | یکی بود از ایرانیان کشته بس | |||||
خروش درای و غو نای و کوس | برآمد ز ایرانیان برفسوس | |||||
شه قیروان رخ پر از رنگ شد | از افسوس گرشاسب دلتنگ شد | |||||
خروشید کاکنون مرا و تراست | به نزدیک او تاخت از قلب راست | |||||
یکی خشت شاهین زو مارپیچ | به کف داشت کز پیچ ناسود هیچ | |||||
بزد بر سر پیل و برگاشتش | بر این گوش و ز آن گوش بگذاشتش | |||||
زدش دیگری بر قفا ناگهان | که رستش چو دندان برون از دهان | |||||
خروشی بزد پیل و بفتاد پست | سبک پهلوان جَست و بفراخت دست | |||||
چنان کوفت بر سرش گرز از کمین | که زیرش بلرزید نیمی زمین | |||||
برآمیخت مغزش به خون و به خاک | سپه روی برگاشت از جنگ پاک | |||||
گریزان چنان شد در آن گرد گرد | کز انبه همی مَرد بر مَرد مرد | |||||
چو شب را دونده نوند سیاه | همه تن شد ابلق ز تابنده ماه | |||||
همه دشت بد رود خون تاخته | سلیح و درفش و سرانداخته | |||||
کسی رست کاو شد به شهر اندرون | دگر کشته شد آنکه ماند از برون | |||||
سلیح و سلب هر چه بر دشت و کوه | بد افکنده از خیل خاور گروه | |||||
همه برگرفتند ایران سپاه | کس اندر شمارش ندانست راه | |||||
چنینست و زینگونه تا بد بسست | زیان کسی سود دیگر کسست | |||||
یکی تا نیابد غم رفته چیز | بدان هم نگردد یکی شاد نیز | |||||
زمین تا به جایی نیفتد مغاک | دگر جای بالا نگیرد ز خاک | |||||
سپهدار از آن پس بر شهر تنگ | همی بود سه روز و نامد به جنگ | |||||
چهارم چوزد گنبد لاژورد | به کهساربر چتر دیبای زرد | |||||
به زاری بزرگان آن بوم و شهر | برفتند نزد سپهبد دو بهر | |||||
کفن در بر و برهنه پای و سر | یکی کودک خرد هر یک به بر | |||||
و گر گونه گون هدیه آراستند | وز او پوزش بی کران خواستند | |||||
که افریقی ار گم شد از رأی و راه | ز بدبختی آورد بر خود سپاه | |||||
ستم کرده بر ما و بر جان خویش | کنون هر چه کرد از بد آمدش پیش | |||||
اگر زاد مردی کند پهلون | ببخشد به ما بی گناهان روان | |||||
ور افکند خواهد سر ما ز تن | شدیم اینک از پیشش اندر کفن | |||||
وز این کودکان گر دلش کینه جوی | ببریم سرشان همه پیش اوی | |||||
سپهبد به جان ایمنی دادشان | سوی خانه دلخوش فرستادشان | |||||
پس آن گرد سالار را خواند پیش | که پذرفته بودش به زنهار خویش | |||||
ورا کرد بر قیروان شهریار | به شادی شدندش همه شهریار | |||||
نثار و گهر ریختش هر کسی | ز هر گونه بردند هدیه بسی | |||||
از آن پس که سالار بد شاه گشت | بلند افسرش همبر ماه گشت | |||||
جهان را چنین پای بازی بسست | ز هر رنگ نیرنگ سازی بسست | |||||
یکی را ز ماهی رساند به ماه | یکی را زماه اندر آرد به چاه | |||||
یکی چیز گرد آرد از هر دری | کشد رنج و ، آسان خورد دیگری | |||||
نه زو شاید ایمن بدن روز ناز | نه نومید گشتن به روز نیاز | |||||
بسا کس که صد ساله را کار پیش | همی کرد و روزی نبد زنده بیش | |||||
بسا سالیان بسته دربند و چاه | که شد روز دیگر خداوند جاه | |||||
جهان جاودان با کسی رام نیست | به یک خو برش هرگز آرام نیست | |||||
دهندست، لیکن به هر روی وسان | به کس چیز ندهد جز آن کسان | |||||
به شادی بداردت بر بیش و کم | از آن پس دلت را سپارد به غم | |||||
یکی میهمان خوان پر خواستست | تو مهمان، زمین خوان آراستست | |||||
بخور زود ازو میهمان وار سیر | که مهمان نماند به یک جای دیر | |||||
چه باید که رنج فزونی بریم | به دشمن بمانیم و خود بگذریم | |||||
پس آن خیره سالار بی مغز و هوش | که گرشاسب بینیش ببرید و گوش | |||||
ببرد از مهان مرد صد را ز راه | چنان ساخت کز بامداد پگاه | |||||
چو آید نشیند بر شاه دیر | گروهش نهان درع و خنجر به زیر | |||||
ببرند ناگه سر شاه پست | بگیرند شهر و برآرند دست | |||||
کسی بر شه آن راز بگشاد زود | شه از ویژگان هر که شایسته بود | |||||
سگالید با ریدگان سرای | همه تیغ و جوشن به زیر قبای | |||||
درفش شب تیره چون شد نگون | دمید آتش از گنبد آبگون | |||||
نشست از برگاه بر شاه نو | مهان ره گشادند بر راه رو | |||||
چو پیش آمد آن بدنهان باگروه | برافراخت سر شاه دانش پژوه | |||||
بدو گفت کای غمر تنبل سگال | همی خویشتن بر من آری همال | |||||
کجا آید از غرم کار هژبر | کجا آورد گرد باران چو ابر | |||||
چو گل کی دهد بار خار درشت | گهر چون صدف کی دهد سنگپشت | |||||
نخستینت کو گنج و فّر و مهی | که جویی همی همت تخت و تاج شهی | |||||
نه بر جای هر کار ناسازوار | بود چون پلی ز آنسوی جویبار | |||||
تن غنده را پای باید نخست | پس آن گاه خلخالش باید جست | |||||
چنان دادن که بخت بدت خوار کرد | جهان خوردت و باز نشخوار کرد | |||||
نبد در خور پهلوان این هنر | که گوشت برید و نبرید سر | |||||
پس از خشم فرمود و گفتا دهید | همه دست و خنجر به خون برنهید | |||||
دل و مغز سالار کردند چاک | گروهانش را سر بریدند پاک | |||||
فکندند تنشان به ره یکسره | سرانشان زدند از بر کنگره | |||||
که تا هر که بیند بداند درست | که با شه نباید ز دل کینه جست | |||||
رهی را شدن در دم مار وشیر | از آن به که بر شاه باشد دلیر | |||||
زمانه چنینست ناپایدار | گه این راست دشمن، گه آنراست یار | |||||
دو دستست مر چرخ را کارگر | بدین تیغ دارد، به دیگر گهر | |||||
یکی را به گوهر توانگر کند | یکی را تن از تیغ بی سر کند | |||||
چو زآن کین شد آگه سپهدار گو | ببد شاد و آمد بر شاه نو | |||||
پسندید و گفت از تو چونین سزید | که زشتیست بند بدان را کلید | |||||
سپهریست شاهی ورا مهر گاه | بروجش دژ و اخترانش سپاه | |||||
عروسیست خوبیش باژ و درم | سر تیغ پیرایه، کابین قلم | |||||
به سهم وسکه داشت باید شهی | که چون این دو نبود نپاید مهی | |||||
به کار شهی هر که سستی کند | بر او هرکسی چیره دستی کند | |||||
نکوکاری ار چه براز خوش خوییست | بسی جای زشتی به از نیکوییست | |||||
از آن پس یکی ماه دل شادمان | بدش با مهان سپه میهمان | |||||
نهان گنج افریقی از زیر خاک | همه هر چه گفتند برداشت پاک | |||||
همان جا بر قیروان با سپاه | همی بود دل شادمان هفت ماه | |||||
بزرگان و شاهان خاور زمین | ز بربر دگر سروران همچنین | |||||
جدا گونه گون هدیه ها ساختند | یکی گنج هر یک بپرداختند | |||||
شده آکنه نزدیکش از باژ و ساو | ز دینار گنجی چهل چرم گاو | |||||
ز خرگاه و از فرش و پرده سرای | که داند شمرد آنچش آمد به جای | |||||
طرایف بد از پیل سیصد فزون | هم از بار دیبا هزاران هیون | |||||
دگر چاره صد بختی و بیسراک | به صندوق ها بار بد سیم پاک | |||||
دو صد شاخ مرجان به زر کرده بند | که هر شاخ از آن بد درختی بلند | |||||
دو صد درج دّر و عقیق و بلور | هزار و چهل و تنگ خز و سمور | |||||
ز زنگی و نوبی سیه تر ز قار | دگر گونه گون بردهء بی شمار | |||||
هزار استر زینی تیز گام | سراسر به زرّین و سیمین ستام | |||||
هزار از عتابی خز رنگ رنگ | شتروار صد پوست های پلنگ | |||||
ز موی سمندر صد و شست ازار | که نکند بر او آتش تیزکار | |||||
زرافه چهل گردن افراشته | همه تن چو دیبای بنگاشته | |||||
همه برد از آن جایگه با سپاه | به سوی قراطیه برداشت راه |