گرشاسپنامه/باز گشت گرشاسب به ایران ص۳۹۸
ظاهر
به ایران سوی شاه با فرّهی | چو آمد به شاه کیان آگهی() | |||||
پذیره شدش منزلی بیش و کم | نشست از بر تخت با او به هم | |||||
ببوسید و پرسید چیزی که دید | سپهبد همی گفت و شه زو شنید | |||||
پس آن چرم پتیاره کآورده بود | بیآورد و شاه و سپه را نمود | |||||
کهی بد دو سر بر وی و هشت پای | که ده زنده پیلش نبردی ز جای | |||||
همه کام دندان پیل و نهنگ | همه پنجه چنگال شیر و پلنگ | |||||
ازو خیره شد شاه با هر که بود | همی هر کسی پهلوان را ستود | |||||
فکندند بر درگه شهریار | بر او مردم انبوه شد صد هزار | |||||
پس از پهلوان باز پرسید شاه | که چون طنجه کندی و بردی سپاه | |||||
چرا کردی آباد بار دگر | چنین داد پاسخ یل پرهنر | |||||
که هنگام ضحاک گیتی ستان | نهادم یکی شهر چون سیستان | |||||
نشایستی اکنون که شاهی تراست | شدی شهری از بنده با خاک راست | |||||
چو پولی است زی آن جهان این جهان | در او عمر ماه راه و ما کاروان | |||||
چو از بهرم آن کاو شد آباد داشت | به دیگر کس آباد باید گذاشت | |||||
پس از گنج طنجه سخن کرد یاد | هر آنچ از ره آورد شه را بداد | |||||
نپذرفت شه زان همه هیچ چیز | دگر چیز بخشیدش از گنج نیز | |||||
از آن پس یکی مه ز شادیّ و می | نیاسود با وی جهاندار کی | |||||
همی خواست کآسوده گردد ز رنج | که تا رفت زی طنجه بُد سال پنج | |||||
چو شد چهره ادهم شب سپید | به زربفت روزش بپوشید شید | |||||
سر مه رسید از نریمان پگاه | دو نامه به نزد سپهدار و شاه | |||||
بسی آفرین کرد بر شاه و داد | بسی بویه پهلوان کرده یاد | |||||
چو برخواند نامه یل نامجوی | براند از دو دیده به رخ بر دو جوی | |||||
شدش موی کافوری از اشک پر | چو بر شفشه سیم خوشاب دُر | |||||
بدانست شه کآرزو راز کرد | دگر روز کار رهش ساز کرد | |||||
ز گنجش بسی گونه گون هدیه داد | سوی سیستانش فرستاد شاد | |||||
نریمان چو زاین مژده آگاه گشت | زد آیین و گنبد همه کوه و دشت | |||||
زمین رنگ باغ بهاران گرفت | هوا از درم ریز باران گرفت | |||||
ز دیبا تو گفتی بر آن شهر بر | بگسترد همواره سیمرغ پر | |||||
دو فرسنگ بد لشکر آراسته | غو کوس و نای از جهان خاسته | |||||
پیاده ز دو سوش دیوار بست | سپر در سپر تیغ و نیزه به دست | |||||
برافکنده بر پیل بر خیل خیل | چه برگستوان و چه دیبا جلیل | |||||
میان اندر آراسته پیل سام | به دیبای چینیّ و زرین ستام | |||||
بر او سام بر کتف کوبال خویش | زره از پس و گرز و خفتانش پیش | |||||
درفش نریمان ز بالای سر | فروهشته از پیل گرز و سپر | |||||
نریمان ز پس با همه سروران | تبیره زنان پیش و رامشگران | |||||
خزان و بهاریست گفتی به هم | ز دینار باریدن و از درم | |||||
چو آمد به تنگی سپهدار شیر | سبک سام گرد آمد از پیل زیر | |||||
گرفتش به بر پهلوان گزین | نریمان فرخنده را همچنین | |||||
همه راه بودند با می به دست | شدند اندر ایوان به هم شاد و مست | |||||
بیاسود هر کس ز شادی و کام | ز کف پهلوان نیز ننهاد جام | |||||
هر آنچ از ره آورد بُد نام را | سراسر ببخشید مر سام را | |||||
سپاس جهانبان بسی یاد کرد | که جانش به دیدار او شاد کرد | |||||
دل و رای از آن پس برافروختش | شکار و سواری بیاموختش | |||||
بدان گه که سالش ده و چار شد | سوار و دلیر و صف آوار شد | |||||
به هم برزدی لشکری در نبرد | ربودی به نیزه ز زین کوهه مرد | |||||
بدی پیل در صفّ کین رام او | شدی غرقه غوّاص در جام او |