گرشاسپنامه/بازگشتن گرشاسب و دیدن شگفتیها
ظاهر
پر از نخل خرما یکی بیشه دید | چنان کآسمان بد درو ناپدید | |||||
تو گفتی مگر هر درختی ز بار | عروسیست آراسته حوروار | |||||
از آهو همه بیشه بیش از گزاف | از آن آب کافورش آمد ز ناف | |||||
به مرز بیابان و ریگ روان | گذر کرد از اندوه رسته روان | |||||
بسی زرّ از آن ریگ برداشتند | که یک گام بی زرّ نگذاشتند | |||||
چو از ریگ بگذشت و راه دراز | بَر مرغزاری خوش آمد فراز | |||||
پر از مرغ رنگین همه مرغزار | به دستان خروشنده هرمرغ زار | |||||
از آن خیل مرغان جدا هر کسی | گرفتند از بهر کشتن بسی | |||||
به آهن همی حلقشان هر که کشت | بریده نشد جز به سنگ درشت | |||||
از آن پس کهی دید برتر ز میغ | که از تیغ او بر زدی ماه تیغ | |||||
هر آن مرغ پرّنده اندر هوا | که کردی بر آن کوه رفتن هوا | |||||
توانش نبودی پریدن ز جای | مگر همچو پیکان دویدن به پای | |||||
همان جا دگر سنگ بد جزع رنگ | ز هر سنگ پیدا نگار پلنگ | |||||
که هر سنگ اگر پاره شد صد هزار | به هر سنگ بر بد پلنگی نگار | |||||
از آن هر که بستی یکی بر میان | نکردی پلنگ ژیانش زیان | |||||
دگر جای در ره دهی چند دید | بَر کوهی از تازه گل ناپدید | |||||
بر آن کوه بتخانه ای ساده سنگ | چو دیبا همه سنگ اورنگ رنگ | |||||
یکی تخت پیروزه اندر میان | همه تخت بر پیکر چینیان | |||||
ز زرّ و ز یاقوت و درّ و جمست | درو چاربت دست داده به دست | |||||
سخنگوی هر چار با یکدگر | نماینده انگشت و پیچنده سر | |||||
نبدشان دل و جان و، بدشان سخن | ندانست کس گفت ایشان ز بن | |||||
ولیک ار بدی ده تن از مردمان | جدا هر یکی زو به دیگر زبان | |||||
ز هر چاربت گفتگوی و خروش | چو گفتار خویش آمدیشان به گوش | |||||
دگر شهری آمدش کوچک ز پیش | در او مردم انبوه از اندازه بیش | |||||
به نزدش یکی چشمهء آبگیر | که پهناش نگذاشتی کس به تیر | |||||
از آن چشمه شبگیر تا گاه شام | همی ماهی آورد هر کس به دام | |||||
بکردندی آن را به خورشید خشک | چو کافور بد رنگ و ، بویش چو مشک | |||||
جدا هر کسی رشته ز آن تافتی | چو از پنبه زو جامه ها بافتی | |||||
به کوه اندرش چشمه بد نیز چند | به کام اندرون آب هر یک چو قند | |||||
به گرما بدی گشته آن آب یخ | به سرما روان از بَر ریگ و شخ | |||||
دگر دید بتخانه از زرّ خام | سپیدش در و بام چون سیم خام | |||||
میانش یکی تخت سیمینه ساز | بدان تخت زرین بتی خفته باز | |||||
سَر سال چو آفتاب از بره | فروزنده کردی جهان یکسره | |||||
برآن تخت بت بر سر افراشتی | بجَستی و یک نعره برداشتی | |||||
گر آب از دهانش آمدی شاخ شاخ | بر میوه آن سال بودی فراخ | |||||
و گر نامدی، داشتندی به فال | که ناچار برخاستی تنگسال | |||||
از آن هر کس آگاه گشتی ز پیش | مر آن سال را ساختی کار خویش | |||||
برابرش میلی بد انگیخته | از آن میل طبلی در آویخته | |||||
کرا دور بودی کس و خویش ویار | به نامش چو بردی زدی کف دو بار | |||||
شدی طبل اگر مرده بودی خموش | و گر زنده بودی گرفتی خروش | |||||
از آن چند منزل دگر برگذشت | به نخچیر گه بود روزی به دشت | |||||
زمین دید یکسر همه ساده ریگ | بر و بوم از او همچو بر جوش دیگ | |||||
فروزان در آن ریگ با تف و تاب | دوان ماهیان دید همچون در آب | |||||
به اهواز گویند باشد همین | نیابند جایی به دیگر زمین | |||||
به بومی بود خشک و از نم تهی | خورندش زنان از پی فربهی | |||||
به جایی دگر دید بر سنگلاخ | درختی گشن برگ بسیار شاخ | |||||
برو پشم رسته ز میشان فزون | به نرمی چو خز و به سرخی چو خون | |||||
یکی شهر بد نزدش آراسته | پر از خوبی و مردم و خواسته | |||||
از آن پشم هر کس همی تافتند | وز او فرش و هم جامه ها بافتند | |||||
هر آن گه خّرم بهار آمدی | گل آن درخت آشکار آمدی | |||||
چو گاوی یکی جانور تیزپوی | ز دریا کنار آمدی نزد اوی | |||||
شدی گه گهش پیش غلتان به خاک | چو خواهشگری پیش یزدان پاک | |||||
همی تا بدی گل ز نزدش سه ماه | نرفتی، مگر زی چراگاه گاه | |||||
چو گلهاش یکسر فرو ریختی | خروشیدن و ناله انگیختی | |||||
زدی بر زمین سر ز پیش درخت | همی تا بکردی سرو لخت لخت | |||||
شدی باز و تا گل ندیدی به بار | نگشتی به نزد درخت آشکار | |||||
از آن جایگه رفت خّرم روان | به پیش آمدش ژرف رودی روان | |||||
چو خور برکشیدی به خاور فرود | سوی باختر رفتی آن ژرف زود | |||||
چو از باختر باز برتافتی | سوی خاور آن آب بشتافتی | |||||
مر آن را ندانست کز چیست کس | شدن روز و شب، بازگشتن ز پس | |||||
دو روز از شگفتی همان جا بماند | چو لختی برآسود لشکر براند | |||||
یکی پشته دید از گیا حله پوش | بر او سبز مرغی گرفته خروش | |||||
خوش آواز مرغی فزون از عقاب | کجا خشک دشتی بدو دور از آب | |||||
وی از بهر مرغی بدی آبکش | شدی حوصله کرده پر آب خوش | |||||
یکی پشته جستی سراندر هوا | نشستی براو بر کشیدی نوا | |||||
که تا هر که مرغی بدی آب جوی | برش تاختندی به آواز اوی | |||||
مر آن مرغکان را همه آب سیر | بکردی، پس از پیشه رفتی به زیر | |||||
دگر چند که دید یک سو ز راه | نمک سر به سر سرخ و زرد و سیاه | |||||
به یک رنگ هر کوه بر گرد اوی | هم از رنگش استاده آبی به جوی | |||||
بر راغشان نیستان و غیش | رَم شیر هر سونش از اندازه بیش | |||||
یکی گلبن تازه در نیستان | گلش چون قدح در کف می ستان | |||||
هر آن غمگنی کآمدی نزد اوی | شدی شاد کآن گل گرفتی به بوی | |||||
گرش بیم بودی ز شیر نژند | چو بر شیر رفتی نکردی گزند | |||||
اگر چه بدی گلش پژمرده سخت | چو شاخی بریدی کسی ز آن درخت | |||||
به می درفکندی شکفته شدی | دگر باره گلهاش کفته شدی | |||||
همه نیسان گشت گرد دلیر | به شمشیر بفکند بسیار شیر | |||||
دگر مرغکان دید همچون چکاو | همه بانگ رفت از بر چرخ گاو | |||||
میان آتشی بر کشیده بلند | خروشان و غلتان درو بی گزند | |||||
از آن پهلوان را دو رخ برفروخت | کز آتش همی پّر ایشان نسوخت | |||||
به ژوها شنیدم که باشد چنین | جز از بیم شروان دگر نیست این() | |||||
چنین گفت داننده ای زآن سپاه | که شهری است ایدر به یک روزه راه | |||||
به بام آنکه دارد ز هیزم پسیچ | گشادن نیارند از این مرغ هیچ | |||||
که آتش براو برفروزدش زود | گرد نعره ز آن آتش تیز و دود | |||||
دو هفته چنان چون سمندر بود | ندارد غم ار بآتش اندر بود | |||||
کشندش سبک هر که آرد به دست | بدان شهر خوانندش آتش پرست | |||||
از آن برد چندی ز بهر شگفت | وز آن دشت روز دگر برگرفت | |||||
شد آنجا که گیرد همی روی بوم | ز بهر محیط آب دریای روم | |||||
ازین سو بدان سوی دیگر کشید | سوی مرز شیزر سپه در کشید | |||||
چنان دید دریا ز بس موج تیز | که بر هم زدی گیتی از رستخیز | |||||
تو گفتی زمین رزم سازد همی | سپه ساخت بر چرخ بازد همی | |||||
شدست ابر گردش به کین تاختن | سوارانش کوه اند در تاختن | |||||
ز شبگیر تانیم شب در خروش | دریدی همی چرخ را موج گوش | |||||
ستادی گه نیمشب چون زمین | بدی تاسپیده دمان همچنین | |||||
در آن شورش آمد همی زی کنار | شکسته شدی خایهء بی شمار | |||||
که هر یک سر موج را تاج بود | به بالا مه از گنبد عاج بود | |||||
نه آن خایه دانست کس کز کجاست | نه آن مرغ کز وی چنان خایه خاست | |||||
همان جا دگر دید چند آبگیر | پر از مردم خرد همرنگ قیر | |||||
که گرز آن یکی ساعتی دور از آب | بماندی، بمردی هم اندر شتاب | |||||
دگر جانور دید چندان هزار | که میگشت بر گرد دریا کنار] | |||||
شنیدم که شب هم بر آن بوم و بر | ز دریا برآید یکی جانور | |||||
ز زردی همه پیکرش زرّ فام | درفشان چو خورشید هنگام بام | |||||
تن آنجا که خارد به سنگ اندرون | زمین گردد از موی او زرّ گون | |||||
برد هر کسی جامه بافد از وی | چو آتش دهد تاب و چون مشک بوی | |||||
ز صد گونه هزمان بدو گرد گرد | کس اش باز نشناسد از زرّ زرد | |||||
از او کمترین جامه شاهوار | به ارزد به دینار گنجی هزار | |||||
یکی جامه ز آن تا ببردی به گنج | به کف نآمدی جز به بسیار رنج | |||||
جهان پهلوان داشت ز آن جامه شست | که ناید به عمری یکی ز آن به دست | |||||
چهل روز نزدیک دریا کنار | شب از بزم ناسود و روز از شکار | |||||
در آن مرز بد بیشه بید وغرو | میانش بنی نوژ برتر ز سرو | |||||
درو رسته گل صدهزاران فزون | سپیدش گل و برگ زنگارگون | |||||
هر آن کس کز آن گل گرفتی به بوی | شدی مست وخواب او فتادی بر اوی | |||||
چو بغنودی آن کار دیدی به خواب | کزو شست باید همی تن به آب | |||||
ببوئید و شد هر کس از خواب سست | وز آن خواب تنشان ببایست شست | |||||
سوی اندلس برد از آن جا سپاه | که آرام نآورد روزی به راه | |||||
بر اندلس باز دل شادکام | برآسود یک هفته با بزم و جام | |||||
سر هفته برداشت و جایی رسید | کهی چند راهمبر مه بدید | |||||
پر از برف هر که ز بن تا به تیغ | برافراز هر که یکی تیره میغ | |||||
به سرما و گرمای سخت شگرف | بر آن کوه ها میغ بودی و برف | |||||
بر آن برف بد جانور مه ز پیل | چو مشکی پر از آب همرنگ نیل | |||||
گشادند و خوردند هر کس همی | از آن آب خوش شان نبد بس همی | |||||
سپه گرد هر کوه بشتافتند | بسی کان سیم سره یافتند | |||||
همه در دل سنگ بگداخته | چو آب فسرده برون تاخته | |||||
به خروار بردند از آن هر کسی | دگر نیز از ایشان سرآمد بسی | |||||
سپهبد هیونان سرکش هزار | به صندوق ها کرد از آن نقره بار |