گرشاسپنامه/آگاهی شاه قیروان از رسیدن گرشاسب
ظاهر
وز آن جا سپه برد زی قیروان | که گیرد به تیغ از فریقی روان | |||||
بَر مرز افریقیه با سپاه | چو آمد، شد این آگهی نزد شاه | |||||
که ضحاک از ایران سپاهی به جنگ | فرستاد و، اینک رسیدند تنگ | |||||
همانا که افزون ز پنجه هزار | سواراند کین جوی و خنجر گزار | |||||
مِه از پیل گردیست سالارشان | طرازنده رزم و پیکارشان | |||||
دلیری که چون رأی جوشن کند، | ز خنجر به شب روز روشن کند | |||||
به روبه شمارد گه شور شیر | دو پیل آرد آسان به یک زور زیر | |||||
چو گرددسوار، از بلندی سرش | از ابر اوفتد زنگ بر مغفرش | |||||
بود با کمند از بر پیل مست | چو بر کوه شیر اژدهایی به دست | |||||
به سر برزند خنجر مغز کاو | برآهنجد از پشت ماهی و گاو | |||||
یکی دیو دژخیم چون منهراس | ببست و جهان کرد ازو بی هراس | |||||
چو دشمن به جنگ تو یازید چنگ | شود چیر اگر سستی آری به جنگ | |||||
نمد زود برکش چو شد ز آب تر | که تا بیش ماند گرانبارتر | |||||
جهان زین خبر بر شه قیروان | چنان شد که همگونه شد قیروان | |||||
بدندش سه سالار فرمانگزار | یکی را سپرد از یلان صدهزار | |||||
درفش و کله دادش و اسپ و ساز | فرستاد مر جنگ را پیشباز | |||||
بر شهر فاس این دو لشکر به هم | رسیدند، بر منزلی بیش و کم | |||||
همان گه فرستاده ای ره شناس | ز سالار افریقی از شهر فارس | |||||
بر پهلوان با پیامی درشت | بیامد شتابنده، نامه به مشت | |||||
چنین گفت کز رأی مرد خرد | رَهِ باد ساری نه اندر خورد | |||||
کس از باد ساری دلاور مباد | که بدهد سر از باد ساری به باد | |||||
سپه را چو مهتر سبکسر بود | شکستن گهِ کین سبکتر بود | |||||
ترا جنگ با شاه ما آرزوست | گمانی بری کاو زبون چون بهوست | |||||
ندانی که چون او شود رزم کوش | زمانه به زنهار گیرد خروش | |||||
سر خنجرش خون کند آب ابر | سم چرمهش داغ چرم هژبر | |||||
کدامین دلاور که در کینه گاه | به پیشانی اش کرد یارد نگاه | |||||
چو باشد یکی تیغ در مشت او | به از چون تو سیصد یک انگشت او | |||||
تبه کردی از خیرگی رأی خویش | به گور آمدستی به دو پای خویش | |||||
ولیکن کنون کآمدی با سپاه | به هنگام پیش آی و زنهار خواه | |||||
از آن پیش کت بسته زی شهریار | برم، پوزشت نآید آن گه به کار | |||||
چو بشنید ازینسان سپهدار گرد | فرستاده را دست دشنام برد | |||||
به خنجر زبانش ز بُن بست کرد | ز مویش ز نخ چون کف دست کرد | |||||
زبان بدش تیغی به گاه پیام | شد آن تیغش اندر زمان بی نیام | |||||
بیآمد یکی پیر کافور موی | ز پس باز شد کودکی خوب روی | |||||
چه کردن زبان بر بدی کامکار | چه در آستین داشتن گرزه مار | |||||
زبان را بپای از بداندیش و دوست | که نزدیکتر دشمن سرت اوست | |||||
چنین گفت دانا که با خشم و جوش | زبانم یکی بسته شیرست زوش | |||||
به بند خرد درهمی بایمش | که بکشدم ترسم چو بگشایمش | |||||
فرستاده را چون برینسان براند | همان گه سپه رزم را برنشاند | |||||
دهی بُد به راه اردیه نام اوی | یکی بیشه گردش پر از زنگ و بوی | |||||
همه بیشه زیتون و خرما درخت | درو لشکر دشمن افکنده رخت | |||||
بیامد به هنگام خورشید زرد | فروکوفت ناگاه کوس نبرد | |||||
ز هر سو پراکنده رزمی بساخت | سپه را ز بیشه به هامون بتاخت | |||||
شد از گرد ره شست گردان گره | گران کرد یال یلان را زره | |||||
برآمد از ایرانی و خاوری | نبردی که شد چرخ بر داوری | |||||
جهان بیشه شیر غرنده گشت | ز تیر ابر پُر مرگ پرنده گشت | |||||
ز توفیدن بوق و از بانگ تیز | همه بیشه بِد چون خزان برگ ریز | |||||
به خون در نهنگ از شنا داشتن | سته گشت و شیر از سر او باشتن | |||||
ز خنجر همه دشت خنجیر بود | کمند از یلان دام و زنجیر بود | |||||
یل پهلوان گرز کوشش به چنگ | همی جَست تیز و همی جست جنگ | |||||
به کین تا شب آمد همی جنگ کرد | شب تیره هم برنگشت از نبرد |