گرشاسپنامه/آمدن گرشاسب به جزیره هدکیر
ظاهر
به دیگر جزیری رسیدند زود | کجا نام آن جای هدکیر بود | |||||
درو شهری آباد و شاهی بزرگ | سپاهی فراوان دلیر و سترگ | |||||
چو گشت آگه آن شه ز مهراج شاه | پذیره شدش در زمان با سپاه | |||||
بیاراست ایوان و بزم شهی | بسی گنج کرد از فشاندن تهی | |||||
ببودند یک هفته دل شاد خوار | به بازی و چوگان و بزم و شکار | |||||
سپدار با سروران سپاه | همی گشت روزی به نخچیرگاه | |||||
یکی بیشه دیدند پاک آبنوس | درو چشمه ای همچو چشم خروس | |||||
فراوان درو خیل ماهی به جوش | همه سرخ چون لشکر لعل پوش | |||||
ز هر سو سپه برگشادند دست | به ماهی گرفتن به دام و به شست | |||||
هر آن ماهیی کاو فتادی ز آب | بدو باد جستی شدی سنگ ناب | |||||
گرفتند از آن آزمون را بسی | نبد بهره جز سنگ با هر کسی | |||||
همان جای بُد مرغزاری فراخ | میانش درختی گشن برگ و شاخ | |||||
بلندیش بگذشته از چرخ تیر | فزون سایش از نیم پرتاب تیر | |||||
چوگاه خزان خاستی باد سخت | فروریختی پاک برگ درخت | |||||
همه برگ او یک یک اندر هوا | از آن پس به مرغی شدی خوش نوا | |||||
چو سرما پدید آمدی اندکی | از آن مرغ زنده نماندی یکی | |||||
همیدون به کُه بر یکی خانه دید | فرازش یکی قصر شاهانه دید | |||||
بپرسید کآنجا که دارد نشست | چنین گفت ملّاح دانش پرست | |||||
که هست این پرستشگهی دلپذیر | بتی در وی از سنگ همرنگ قیر | |||||
سر از پیش چون غمگنی داشته | دو تا پشت و انگشتی افراشته | |||||
چو خور بر کشد تیغ هر بامداد | زند بانگی آن بت ، کشد سردباد | |||||
چو دلداده یاری ز دلبر به رشک | زمانی همی بارد از دیده اشک | |||||
پرستندگان طاس دارند پیش | برد هر کس از اشک او بهر خویش | |||||
شود ز اشک او درد بیمار کم | ز رخ زنگ بزداید ، از دیده تَم | |||||
و گر پنج گامی برندش ز جای | نه نالد ، نه گرید ، نه استد به پای | |||||
شد و دید نیز از شگفت آنچه بود | همه دید و ، ز آن جا برفتند زود |