گرشاسپنامه/آمدن فغفور به جنگ نریمان
ظاهر
سوی لشکرش پهلوان رفت باز | به پیکار فغفور بر کرد ساز | |||||
وز آن سو سپه را چو فغفور شاه | فرستاد زی پهلوان کینه خواه | |||||
به در بر همیشه هزاران هزار | سپه داشت گردان خنجر گزار | |||||
هزار و صد و شصت شه پیش اوی | بدند از سپاهش همه خویش اوی | |||||
ازو چارصد را به پرده سرای | زدندی همه کوس و زرّینه نای | |||||
بدش رسم هر روز فرشی دگر | ز شاهانه دیبای چینی به زر | |||||
یکی دست زیبای او جامه نیز | یکی خوب دوشیزه دلبر کنیز | |||||
بد از شهر ها سیصد و شست و پنج | ز گردش سراسر چو آکنده گنج | |||||
خراج یکی شهر هر بامداد | رسیدی بدو از ره رسم و داد | |||||
هر آن کار و رایی که انداختی | بگفت ستاره شمر ساختی | |||||
بخوان برش هر روز چون شش هزار | بدی مرد در بزم هم زین شمار | |||||
به جایی که رفتی برون با سپاه | به رزم ، ار به بزم ، ار به نخچیرگاه | |||||
ز خویشان و از ویژگان هفت کس | بدندی ز پیرامنش پیش و پس | |||||
چنان یکسر از جامه و اسپ ساز | بدان تا کس از بُن نداندش باز | |||||
بدش کوشکی یکسر از آبنوس | بدان کوشک از زرّ هفتاد کوس | |||||
چو از شب شدی روی گیتی دژم | مر آن کوس ها را زدندی به هم | |||||
همه شهر از آواز آن سر به سر | کس از خانها شب نرفتی به در | |||||
که هر سو کس شاه بشتافتی | بکشتی روان هر که را یافتی | |||||
به رزم نریمان چو شد کار سخت | در گنج بگشاد و بر بست رخت | |||||
هیونان بختی ده و شش هزار | به هم ساخت با آلت کارزار | |||||
چهل گاو گردون ز زر بار کرد | دو صد دیگر از دیبه انبار کرد | |||||
بفرمود تا هر که در کشورش | شهی بود با لشکر آمد برش | |||||
ببستند بر پیل صندوق و کوس | ز گرد آبگون چرخ گشت آبنوس | |||||
سپاهی فراز آمد از چین ستان | به رزم از یلان هر یکی کین ستان | |||||
نه از مرگشان باک نز تیغ تیز | نه از آب بیم و نه زآتش گریز | |||||
به مردی یگانه به کوشش گروه | بر زخم سندان برِ حمله کوه | |||||
به دل شیر تند و به تن پیل مست | به کین برق تیز و به تیر ابردست | |||||
فزون ز ابرشان ناوک انداختن | هم از بادشان تیزتر تاختن | |||||
بد اسپ از گیا بیش وز ریگ مرد | از اختر سپاهش بد از چرخ گرد | |||||
ز رنگین سپرها در و دشت و راغ | چنان گشت کز گل به نوروز باغ | |||||
ز هر پیکری بود چندان درفش | که از سایه شد روز تابان بنفش | |||||
یکی نیستان بود پر پیل و کرگ | ز نیزه نی اش پاک وز تیغ برگ | |||||
ز پیروزه تختی به زر کرده بند | نهادند بر چار پیل بلند | |||||
بر آن تخت بنشست فغفور شاه | ز بَر چتر و بر سر ز گوهر کلاه | |||||
فرازش درفشی درفشان چو شید | به پیکر طرازیده پیل سپید | |||||
سرش طغری و تنش یکسر ز زرّ | ز یاقوت چشم از زبرجدش بر | |||||
بتی بودش از زرّ گوهر نگار | فراوان بر او برده لؤلؤ به کار | |||||
ببردش که تا گر شود کار سخت | کندش او گه رزم پیروز بخت | |||||
ز پیش سپه پیل تیرست و شست | شده زیر پی شان سر کوه پست | |||||
همه پشت پیلان رویینه تن | پُر از ناوک انداز و آتش فکن | |||||
ز لشکر همی خواست گرد سوار | بر آن سان که خیزد ز دریا بخار | |||||
ز جندان به ده روزه راه دراز | بیآمد بر ژرف رودی فراز | |||||
ستاره شمر گفت از آن سوی رود | مرو لشکر آور هم ایدر فرود | |||||
که گر کودکی زان سوی رود پای | مرو لشکر آواره گردد ز جای | |||||
بُد از یک سوی رود فغفور شاه | دگر سو نریمان به یک روزه راه | |||||
شه آگه ز فغفور کآمد به جنگ | بیار است لشکر چو شد کار تنگ | |||||
به ایرانیان گفت گردان چین | هراسیده اند از شما روز کین | |||||
نباید که امشب شبیخون کنند | به کین از شما دشت پر خون کنند | |||||
چو آید شب آتش مسوزید کس | نه آواز باید نه بانگ جرس | |||||
بوید از کمین دیده بگماشته | زره در بر ، اسپان به زین داشته | |||||
به آذرشن و ارفش شیرفش | سپرد از دو لشکر کینه کش | |||||
فرستادشان بر چپ و دست راست | کمین کرد خود هم بدان سو که خاست | |||||
چو پوشید شب عاج گیتی بشیز | پراکند بر سبز مینا پشیز | |||||
تو گفتی که بر تخت پیروزه پوش | گهر ریخت هندوی گوهر فروش | |||||
ز ترکان شهی بود فرمانگزار | سپه داشت از جنگیان سی هزار | |||||
سوی رزم ایرانیان با شتاب | شبیخون سگالید و بگذشت از آب | |||||
بیآمد بی آگاهی شاه چین | کمین کرد و آگه نبود از کمین | |||||
سپه دید در خیمها بی هراس | نه جایی طلایه نه آواز پاس | |||||
بزد کوس و تن بر سپه برفکند | خروش یلان شد به ابر بلند | |||||
درآمد ز چپ ارفش کابلی | سوی راست آذرشن زابلی | |||||
پس اندر نریمان و ایرانیان | گرفتند بدخواه را در میان | |||||
شب قیرگون شد ز گرد سپاه | چو زنگی که پوشد پرند سیاه | |||||
جهان پاک چون تیره دوزخ نمود | در او تیغ چون آتش و شب چو دود | |||||
دلیران دشمن به بند کمند | چو دیوان شب تیره گردن به بند | |||||
ز ترکان نرستند جز اندکی | نشد باز جای از دو صدشان یکی | |||||
چو از دامن ژرف دریای قار | سپیده برآمد چو سیمین بخار | |||||
گیاها بد از خون تبرخون شده | دل خاره زیر تبر خون شده | |||||
گریزندگان نزد فغفور باز | رسیدند ، با رنج و گرم و گداز | |||||
ستاره شمر شد غمی ز آن شتاب | که لشکر گذر کرد نا گه ز آب | |||||
بدانست کافتاد خواهد شکست | سبک نزد شه رفت زیجی به دست | |||||
بدو گفت بر تیغ این کُه یکی | شوم بنگرم راز چرخ اندکی | |||||
بدین چاره بگریخت شد نا پدید | دگر تا شه چین بُد او را ندید | |||||
به دُمّ گریزندگان بر دمان | بیآمد نریمان هم اندر زمان | |||||
دو ره گُرد بودش ده و شش هزار | برآراست از گرد ره کارزار | |||||
ببد تند فغفور هم در شتاب | بیآمد به پیکار ازین سوی آب | |||||
دو لشکر رده ساختند از دو روی | جهان گشت پر گرد پرخاشجوی | |||||
غوکوس با مهره بر شد به هم | ز شیپور و از نای برخاست دم | |||||
بپوشید پهنای هامون ز مرد | ببد خشک دریای گردون ز گرد | |||||
ز خون گشت روی زمین پرنگار | ز پیکان دل و چشم کیوان فکار | |||||
زمین آنکه از بر بُد از زیر شد | جهان را دل از خویشتن سیر شد | |||||
ز بس گونه گونه درفش سپاه | بهاریست گفتی همه رزمگاه | |||||
ز تیغ اندرون برق و باران ز تیر | ز گرد ابر تیره ز خون آبگیر | |||||
چنان رود خون بُد که بر کوه و دشت | سوار آشناوار بر خون گذشت | |||||
ز بس نعل پاشیده بر دشت کین | زره داشت پوشیده گفتی زمین | |||||
سواران به کین گردن افراخته | یلان نیزه بر نیزه انداخته | |||||
ز کُه تا کُه از گرد پیوسته میغ | ز کشور به کشور چکاکاک تیغ | |||||
سنان را دل زنده زندان شده | بر امید ها مرگ خندان شده | |||||
ز خون پرندآوران پشت پیل | چو شنگرف پاشیده بر کوه نیل | |||||
همی تا بشد خور پس تیغ کوه | بدین گونه بُد رزم هر دو گروه | |||||
چو موج درفشان فرو برد سر | پراکنده بر روی دریا گهر | |||||
نمود از سر کوه خمیده ماه | چو از زرّ زین بر سیاه اسپ شاه | |||||
فروهشت شب دامن از روی جنگ | سپه بازگشت از دو سو بی درنگ | |||||
ببستند راه شبیخون به پیل | طلایه پراکنده شد بر دو میل | |||||
ز بس کز دو رو آتش افروختند | شب تیره را دیده بر دوختند | |||||
همی هر کسی مردم خویش جست | یکی کشته برد و یکی مرده شست | |||||
چو روز از جهان کارسازی گرفت | دمید آتش و زر گدازی گرفت | |||||
سپیده دمش گشت و کوره سپهر | هوا بوته زرّ گدازیده مهر | |||||
دگر باره هر دو سپه ساخته | کشیده صف و تیغ و خشت آخته | |||||
ز پولاد ده میل دیوار بود | بدو بر ز خشت و سنان خار بود | |||||
زمین پاک جنبان از آشوب و شور | زمان خیره از نعرهٔ خنگ و بور | |||||
هوا از درفشان درفش سران | چو باغ بهار از کران تا کران | |||||
چو زلف بتان شاخ منجوق باد | گهش برنوشت و گهی برگشاد | |||||
تو گفتی که هر یک عروسیست مست | نوان و آستیها فشانان به دست | |||||
گرفتند رزمی گران همگروه | هوا گرد چون قیر شد کوه کوه | |||||
چنان کشته بر هر سوی انبار گشت | که هر جا که بُد دشت دیوار گشت | |||||
ز بس نعره هر کوه نیمی بکاست | به هرکشور از خون دو صد چشمه خاست | |||||
زمانه شب و تیغ مهتاب شد | دل مرد چشم و سنان خواب شد | |||||
برافروخت از نعل اسپان گیا | بگردید بر کُه ز خون آسیا | |||||
بغرّید کوس و بدرّید کوه | زمین گشت تار و زمان شد ستوه | |||||
بجوشید گردون بپوشید ماه | بشورید قلب و بجنبید شاه | |||||
یلان را جگر بُد ز کین تافته | شده بانگ سست و لبان کافته | |||||
ز سر سوده تیغ و ز کین زیر ترگ | ز تن جان ستوه و ز جان سیر مرگ | |||||
همه کوه درع و همه دشت نعل | دل خور کبود و رخ ماه لعل | |||||
درفشی فراز مه افروخته | درفشی به خاک اندر انداخته | |||||
ز بس خشت گردان پیکار ساز | شده پیل چون در نیستان گراز | |||||
به قلب اندر استاده فغفور چین | به گردان لشکر همی گفت هین | |||||
به هر کاو فکندی یکی کینه خواه | همی زرّ بدادی به ترگ و کلاه | |||||
نریمان چپ و راست اندر نبرد | همی تاخت بر گرد گردان چو گرد | |||||
زمین گفتی از وی بگردد همی | سمندش جهان بر نوردد همی | |||||
از اسپش همه دشت آوردگاه | ز ناورد بد چرخ و از نعل ماه | |||||
به تیغ از یکی تا بپرداختی | به نیزه سرش بر مه انداختی | |||||
به کین پاشنه خیز کرده سمند | بر قلب شد با کمان و کمند | |||||
بیفکند ده پیل و سیصد سوار | سوی شاه چین حمله برد ابروار | |||||
سوارانش را یکسر آواره کرد | درفشش به نیزه همه پاره کرد | |||||
شد افکنده چندان ز گردان چین | که بیش از گیا کشته بُد بر زمین | |||||
ز بس جان که از مرگ پالوده شد | تنش سست و چنگال فرسوده شد | |||||
ز کشته چه گویم بر آن کس که زیست | ببخشید چرخ و ستاره گریست | |||||
همه شاه را خوار بگذاشتند | گریزان ز پس راه برداشتند | |||||
پدر بُد که خسته پسر را به پای | سپردی همی چشم و ماندی به جای | |||||
زره دار بُد کز تن خویش پوست | همی کند و پنداشتی درع اوست | |||||
تنش بنگریدی که بر پای هست | به سر دست بردی که بر جای هست | |||||
چو دل جستی از تن سنان یافتی | پر از ناوک تیردان یافتی | |||||
دم خون چو رو مهین هین گرفت | ز غم چهرهٔ شاه چین چین گرفت | |||||
بُتش را که آورده بُد پیش باز | به صد لابه هر گاه بردی نماز | |||||
همی خواست پیروزی اندر نبرد | نبد هیچ سودش فزون لابه کرد | |||||
چو لشکرش بگریخت او نیز تفت | در اسپ نبرد آمد از پیل و رفت | |||||
به جندان شد و هر چه باید به کار | بیاراست از ساز جنگ و حصار | |||||
ز ترکان ز صد مرد ده رسته بود | وزآن ده که بُد رسته نه خسته بود | |||||
همه کوه و غار و در و دشت و تیغ | بُدافنده ترگ و سر و دست و تیغ | |||||
مرا فکنده را گرگ دل کرد پاش | گریزنده را غول گفتی که باش | |||||
سرا پرده و خیمه و ساز چنگ | همان جوشن و ترکش و نیملنگ | |||||
بت و تخت فغفور و پیلان رمه | گرفتند گردان ایران همه | |||||
چنین است بخش سپهر روان | یکی زو توانا دگر نا توان | |||||
یکی جفت تخته یکی جفت تخت | یکی تیره روز و یکی نیک بخت | |||||
جهان را ز تو خوی بد راز نیست | همی گویدت گرچش آواز نیست | |||||
نهان با تو صد گونه رنگ آورد | زبون گیردت گر به چنگ آورد | |||||
به خواری کشد چون به مهرت ببست | به پای افکند چون کشیدت به دست | |||||
چو میشت دهد پوشش و خورد و ساز | پس آن گه چو گرگان به دردت باز | |||||
از آهوش تا بیشتر آگهیم | به مهرش درون بیشتر گمرهیم |