گرشاسپنامه/آمدن ضحاک به مهمانی اثرط و دیدن گرشاسب را
ظاهر
همان سال ضحاک کشورستان | ز بابل بیامد به زابلستان | |||||
به هندوستان خواست بردن سپاه | که رفتی بدان بوم هر چندگاه | |||||
درِ گنج اثرط سبک باز کرد | سپه را به نزل و علف ساز کرد | |||||
بزد کوس و با لشکر و پیل و ساز | سه منزل شد از پیش ضحاک باز | |||||
فرود آوریدش به ایوان خویش | سران را همه خواند مهمان خویش | |||||
کیانی یکی جشن سازید و سور | که آمد ز مینو بدان جشن حور | |||||
دَم مشک از مغز بر میغ شد | دِلِ میغ ازو عنبر آمیغ شد | |||||
ز عکس می زرد و جام بلور | سپهری شد ایوان پُر از ماه و هور | |||||
به تلّ بود زرّ ریخته زیر گام | به خرمن برافروخته عودِ خام | |||||
کشیده رَده ریدگان سرای | به رومی عمود و به چینی قبای | |||||
دو گلشان به باد از شبه دِرع ساز | دو سٌنبل به میدان گل گوی باز | |||||
می زرد کف بر سرش تاخته | چو دٌرّ از بَرِ زرّ بگداخته | |||||
شهان پاک با یاره و طوقِ زر | همان پهلوانان به زرّین کمر | |||||
شده هر دل از خرّمی نازجوی | لَبِ می کشان با قدح رازگوی | |||||
نوازان نوازنده در چنگ چنگ | ز دل برده بگماز چون زنگ زنگ | |||||
ز بس کز نوا بود در چرخ جوش | همی زهره مر ماه را گفت نوش | |||||
همه چشم ضحاک از آن بزم و سور | به گرشاسب بٌد خیره مانده ز دور | |||||
که از چهر و بالا و فرّ و شکوه | همانند او کس نبد زآن گروه | |||||
به اثرط چنین گفت کز چرخ سر | اگر بگذرانی، سزد زین پسر | |||||
هنرهاش زآنسان شنیدم بسی | که نادیده باور ندارد کسی | |||||
ستود اثرط از پیش ضحاک را | به رخساره ببسود مر خاک را | |||||
به فرّ تو شاه جهاندار گفت | چنانست کش در هنر نیست جفت | |||||
چو او بانگ بر جنگی ادهم زند | سپاهی به یک حمله بر هم زند | |||||
سنانش آتش کین فروزد همی | خدنگش دل شیر دوزد همی | |||||
کس ار هست بدخواه شاه زمین | فرستش بَرِ وی به پرخاش و کین | |||||
که گر هست میدانش چرخ اسپ میغ | سرش پیشت آرد بریده به تیغ | |||||
جهاندار گفتا چنینست راست | بدین، برز و بالا و چهرش گواست | |||||
هنر هرجه در مرد والا بود | به جهرش بر از دور پیدا بود | |||||
چو گوهر میان گهردار سنگ | که بیرون پدیدار باشدش رنگ | |||||
شنیدم هنرهاش و دیدم کنون | به دیدار هست از شنودن فزون | |||||
به جمشید ماند به چهر و به پوست | گواهی دهم من که از تخم اوست | |||||
بدین یال و گردی بَر و گرده گاه | چه سنجد به چنگالِ او کینه خواه | |||||
کنون آمدست اژدهایی پدید | کزآن اژدها مِه دگر کس ندید | |||||
از آن گه که گیتی ز طوفان برست | ز دریا برآمد به خشکی نشست | |||||
گرفته نشیمن شکاوند کوه | همی دارد از رنج گیتی ستوه | |||||
میان بست بایدش بر تاختش | وزان زشت پتیاره کین آختن | |||||
چنین گفت گرشاسب کز فرّ شاه | ببندم بر اهریمنِ تیره راه | |||||
مرا چون به کف گرز و شبرنگ زیر | به پیشم چه نر اژدها و چه شیر | |||||
کنم ز اژدهای فلک سر زکین | چه باک آیدم ز اژدهای زمین | |||||
سرِ اژدها بسته دام گیر | تو اندیشه او مبر، جام گیر | |||||
مهان بر ستایش گشادند لب | همه روز ازین بٌد سخن تا به شب | |||||
چو در سبز بُستان شکوفه برُست | جهان زردی از رخ به عنبر بشست | |||||
گسستند بزم نی و رود و باد | پراکنده گشت انجمن مست و شاد | |||||
به گرشاسب گفت اثرط ای شوربخت | ز شاه از چه پذرفتی این جنگ سخت | |||||
نه هر جایگه راست گفتن سزاست | فراوان دروغست کان به زراست | |||||
نگر جنگ این اژدها سرسری | چنان جنگ های دگر نشمری | |||||
نه گورست کافتد به زخم دُرشت | نه شیری که شاید به شمشیر کشت | |||||
نه دیوی که آید به خم کمند | نه گردی کِش از زین توانی فکند | |||||
دمان اژدهاییست کز جنگ او | سُته شد جهان پاک بر چنگ او | |||||
زدندش بسی تیر مویی ندوخت | تنش هم ز نفظ و ز آتش نسوخت | |||||
مشو غرّه زین مردی و زورِ تن | به من برببخشای و بر خویشتن | |||||
به خوان بر نیاید همی میهمان | کش از آرزو در دل آید گمان | |||||
به گیتی کسی مرد این جنگ نیست | اگر تو نیازی، بدین ننگ نیست | |||||
فکندن به مردی تن اندر هلاک | نه مردیست کز باد ساریست پاک | |||||
هر امید را کار ناید به برگ | بس امید کانجام آن هست مرگ | |||||
بدو گفت گرشاسب مَندیش هیچ | تو از بهر شه بزم و رامش بسیچ | |||||
شما را می و شادی و بمّ و زیر | من و اژدها و کُه و گُرز و تیر | |||||
اگر کوه البرز یک نیمه اوست | سرش کنده گیر از کّه آکنده پوست | |||||
همه کس ز گرشاسب دل برگرفت | که تند اژدهایی بٌد آن بس شگفت | |||||
به دُم رود جیحون بینباشتی | به دَم زنده پیلی بیو باشتی | |||||
ز برش ار پریدی عقاب دلیر | بیفتادی از بوی زهرش به زیر | |||||
کُهی جانور بُد رونده ز جای | به سینه زمین در به تن سنگ سای | |||||
چو سیل از شکنج و چو آتش ز جوش | چو برق از درخش و چورعد از خرو | |||||
سرش بیشه از موی وچون کوه تن | چو دودش دَم و همچو دوزخ دهن | |||||
دو چشم کبودش فروزان ز تاب | چو دو آینه در تَف آفتاب | |||||
زبانش چو دیوی سیه سر نگون | که هزمان ز غاری سرآرد برون | |||||
ز دنبال او دشت هرجای جوی | به هر جوی در رودی از زهر اوی | |||||
تنش پُر پشیزه ز سر تا میان | به کردار بر عیبه برگستوان | |||||
ازو هر پشیزه چو گیلی سپر | نه آهن نه آتش برو کارگر | |||||
نشسته نمودی چو کوهی به جای | ستان خفته چندانکه پیلی به پای | |||||
کجا او شدی از دَم زهر بیز | دو منزل بُدی دام و دَد را گریز | |||||
ز دندان به زخم آتش افروختی | درخت و گیاها همی سوختی | |||||
پس از بهر جنگش یل زورمند | یکی چرخ فرمود سهمن بلند | |||||
کمانی چو چفته ستونی ستبر | زهش چون کمندی ز چرم هژبر | |||||
که بر زه نیامد به ده مرد گرد | نه یکیّ توانستش از جای برد | |||||
چنان بود تیرش که ژوپین گران | شمردند هر تیر خشتی گران | |||||
ز کردار آن چرخ بازوگسل | خبر یافت ضحاک و شد خیره دل | |||||
به اثرط بفرمود و گفتا به گاه | به دشت آر گرشاسب را با سپاه | |||||
که تا زین دلیران ایران، هنر | ببیند چو گردند با یکدگر | |||||
سواری او نیز ما بنگریم | به میدان هنرهای او بشمریم | |||||
چو از خواب روز اندرآمد به خشم | رخش شست چشمه به زر آب چشم |